🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_صد_و_یازده
برگشتم و به گودالی که برادران در آن اسیر بودند نگاه کردم. هنوز همه ی چشم ها با نگرانی به ما خیره بودند به پشتوانه ی غیرت نگاه آنها احساس امنیت کردم بلند شدم که داخل خانه بروم اما برادر میرظفر جویان چیزی زمزمه می کرد. صدایش آرام شده بود به سختی متوجه شدم که می گوید جایی نرید اینجا امنیت نداره.
از اینکه تکاوری با تنی مجروح به خاک افتاده بود و هنوز غیرت و مردانگی در صدایش موج میزد احساس غرور می کردم و برای زنده بودنش بیشتر به دست و پا افتادم. دستهای خونی ام را به سرباز عراقی که بالای سرمان ایستاده بود نشان دادم و به او فهماندم که می خواهم دست هایم را بشویم. اجازه داد. داخل خانه رفتم در آستانه ی در روی یک چوب لباسی حوله ی بزرگ سفیدی دیدم بی جلوتر بروم سریع حوله را کشیدم و برگشتم سرباز فهمیده بود که شست و شوی دست بهانه است اما نمی دانم ذاتش خوب بود یا تحت تأثیر قرار گرفته بود؛ اصلاً به روی خودش نیاورد.
سرباز عراقی را نمی دیدیم فقط لوله ی تفنگش بود که به تناسب جابه جایی ما جا به جا میشد حوله را به سختی دور شکمش پیچیدیم. آنقدر خون از دست داده بود که بدنش شل و سنگین و لب و دهانش خشک شده بود و آب طلب می کرد. خواهر بهرامی به سرباز گفت مای مای آب آب)
میر ظفر جویان دوباره گفت از اینها چیزی طلب نکنید، اینها کثیف هستند.
ته قمقمه هنوز کمی آب مانده بود؛ آن را دور لب و دهانش ریختم. پرسیدم: سید بچه داری؟
با تکان سر گفت: بله
مثل اینکه دلش میخواست از بچه اش حرف بزند. گفت: اسمش سمیه
اشکی به آرامی از گوشه ی چشمش سر خورد. از خودم بدم آمد. من که نتوانسته بودم جلوی خونریزی اش را بگیرم، دیگر چرا او را به یاد دخترش انداختم چشم هایش را به سختی باز نگه داشته بود.
جمله ای که به سختی ادا کرد این بود به دخترم سمیه بگویید پدرت با چشمان باز شهید شد و به آرزویش رسید.
قلبم از شنیدن این جملات آتش گرفته بود.
در همین حین صدای چند هواپیما سکوت منطقه را در هم شکست. برادران اسیری که در گودال بودند خوشحال شدند. فکر می کردند هواپیماهای خودی اند که برای آزاد کردن ما آمده اند.
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄