#من_زنده_ام
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
جنگ، همه را غافلگیر کرده بود؛ از معلم و کاسب و مهندس و گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر میکرد خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم. رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم تعداد زیادی از خانمها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد. حتی در زمان صلح و شادی هم این ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند؛ چه رسد به روزهای خون و خمپاره هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران میکردند خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش میرسید حملات وحشیانه ی رژیم بعث، به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید قلبم شکسته بود یاد کوچه و خیابانها، یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند. از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود. باید به آبادان بر می گشتم این شهر چه ویران و چه آباد، شهر من بود. مرتب به رحیم میگفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت دختر آبادان دیگه جای تو نیست، جنگه، معصومه می فهمی؟ جنگ دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست، جنگه....
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄