eitaa logo
بانوان نمونه
48.5هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
71 فایل
✳️برای رزرو تبلیغات در مجموعه اَسرا بر روی لینک زیر کلیک کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2186347655C6187e57a27 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/zB7W.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊🎉 🎊 🎉 🌺🌺 زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند. دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود. خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد. شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود. چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند. حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم. قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم. مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود. بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم. هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت. باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم. همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود. بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت. او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم. اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند. بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند. آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود. اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید. او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم. در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت. او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم. اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت. ادامه دارد... ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
🌹 🌹 با همه ی فشردگی و بی جایی بزرگ ترین اتاق ما مهمان خانه بود که خالی و تمیز و اتو کشیده آماده ی میهمان نوازی بود. روزهای ما وقتی قشنگ تر بود که بیبی و آقاجون هم میهمان ما می شدند. به قدری ذوق زده میشدیم که از سر ظهر، آب شط(۱) را می انداختیم توی حیاط تا سوز آفتاب را بگیرد و شب همه دور بی بی حلقه بزنیم و به قصه های او گوش بدهیم بی بی مثل همه ی بی بی های دنیا با عصاره ی عشق و محبتی که در صدایش بود برایمان قصه می گفت. قصه های بی بی شبهای دراز را کوتاه و دنیای بی رنگ بزرگ ترها را برایم زیبا و دیدنی می کرد. وقتی بی بی قصه می گفت سروته دنیا به هم دوخته و کوچک می شد تا دنیای به این بزرگی توی چشم های کوچک من جا بشه و خوابم ببره. فاصله ی سنی آقاجون و بی بی خیلی زیاد بود. اوایل فکر می کردم آقاجون آقاجون بی بی هم هست چون او هم قصه گوی خوبی بود. به گمانم اصلاً آقاجون به بی بی قصه یاد داده بود اما شور و حرارت بی بی در قصه گفتن خیلی بیشتر بود قصه های آقاجون بیشتر به درد بزرگ ترها می خورد. قصه های او از نفت و جنگ و قحطی و گرسنگی و آب پمپوز و ... بود اما قصه ی دلخواه من قصه ی دختر دریا بود؛ دختری که در یک بندر کنار ساحل زندگی میکرد دختری که اشک میریخت و اشک هایش تبدیل به مروارید می شد. مردم بندر با جمع کردن دانه های مروارید و فروش آنها زندگی میکردند تا اینکه آن بندر با سرعتی باورنکردنی یکی از بندرهای بزرگ و آباد جهان شد. 🌱🌱🌱🌱🌱 ۱ در آبادان دو شبکه ی جداگانه آب آشامیدنی و آب غیر آشامیدنی وجود داشت که بخش غیر آشامیدنی از رودخانه کارون برای باغبانی و شست و شوی حیاط استفاده می شد. پمپرز (pump house) حوضچه هایی بود که آب را جهت تصفیه در آنجا جمع آوری و سپس آن را به منازل هدایت می کردند. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
D1738864T16884394(Web).mp3
زمان: حجم: 17.06M
📓 روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی# 🧕پرستارجنگ نویسنده: زینب بابکی راوی معصومه عزیز محمدی . 🌱🌸 ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
بانوی نمونه 🧕🏻 🍃شخصیت ام‌البنین الگویی مناسب برای تمامی انسان‌های آزادی‌خواه است. او روزی مسئولیت نامادری برای فرزندان زهرای اطهر را به عهده گرفت و بهترین الگوی برای همه ناماداران شد. او نگاه‌ها را عوض کرد و چگونه بودن را به همه نشان داد. روزی مادر شهید شد، با صبوری و مقاومت انجام تکلیف کرد. او فرزندان خود را فدای راه اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام نمود و نقش بانوی تراز و تمدن‌ساز را ایفا کرد. 🍃بعد از واقعه کربلا در کنار اهل‌بیت علیهم‌السلام ماند و در مسیر کمال الی الله قدم برداشت. از چنین مادری، فرزندی چون عباس‌ بن علی به جامعه تحویل داده شد که در روایات آمده برای حضرت عباس، مقامی است که تمام شهدا آرزوی آن را دارند. 🍃تمام مادران شهید از ام‌البنین درس می‌گیرند و خود را وام‌دار اسلام عزیز می‌دانند نه طلبکار. در حرکت به سوی تمدن‌سازی به نقش مادران شهید تکیه می‌کنیم و می‌دانیم در این عرصه چنین شخصیت‌هایی بسیار مهم هستند؛ چرا که اینان پرچم‌دار نهضت حسینی‌اند. ما باید با احترام و تجلیل از آن‌ها یاد کنیم و با آن‌ها برخورد نماییم. دیدار با این مادران و همدردی با ایشان موجب می‌شود در این راه ثبات قدم داشته باشیم وکشور را به سوی پیشرفت و تعالی ببریم. راه انسان کامل شدن، باز است؛ به شرطی که اراده کنیم، یا علی بگوییم و استوار گام برداریم. ✍️🏻ف.مرادی 🧕@banovanebeheshti
•✏️🤍• 🚩اربعین چند روز گذشت ... کربلا شلوغیشو جمع کرده و صدای طبل‌ و ناله حالا فقط تو فیلم‌ها و خاطره‌ها مونده بود. اما خونمون یه مهمون تازه داشت🙃: کسی که تازه از زیارت برگشته بود ... همون داداشی که گفته بود نمیره، ولی آخرش با بغض گفت «راضی باشید ازم» و رفت✨ وقتی برگشت، نگاهش فرق کرده بود. چمدونش که هیچی نداشت جز یه پرچم مشکی و یه جفت جوراب خاکی، ولی چشم‌هاش پر از چیزایی بود که نمی‌شد گفت:) نگام کرد، لبخند زد، همون لبخندی که انگار از بین ضریح نور کشیده شده بود🥺 فقط گفت: «اونجا یه لحظه وایسادم ... فقط یه لحظه انگار کل دنیا وایساد تا من بگم: این دلِ جامونده رو هم نگاه کن آقا🙃...» نفسم گرفت... گفتم: «یعنی منو یادت بود؟» لبخندش عمیق‌تر شد؛ «نه فقط یادت، با هر قدمی که می‌زدم، با هر بوی نون‌داغ، با هر چای‌موکب، با هر صدای یا حسین ... دل تو کنارم بود❤️‍🩹:)» بعد رفت نشست یه گوشه و فقط گفت: «فاطمه ... کاش بدونی اونجا فقط خاک نیست! اونجا خودِ دل آدمه که برهنه می‌شه، اونجا همه دردها جلوی ضریح خجالت می‌کشن...» من ساکت بودم، ولی اشک‌هام حرف زدن؛ انگار اون لحظه، یه تکه‌ از حرم اومده بود تو اتاق ساده‌مون، و جامونده‌ها رو نوازش می کرد:) +ادامه دارد ... ✍ف.موسوی 🧕@banovanebeheshti