8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیدهای تربیت، خانم دکتر فردوسی (قسمت پنجم)
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیدهای تربیت، خانم دکتر فردوسی (قسمت ششم)
بانوان توانمند
#رنج_مقدس #قسمت_دوم دکمه وصل را میزند و روی بلندگو میگذارد. انگار دنبال کسی میگردد تا همراهیاش
#رنج_مقدس
#قسمت_سوم
با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقیست که برادرهایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسرها آنقدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم میریزند. کودکیام را کنارشان زندگی نکردهام و حالا ماندهام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکییکدانه، شدهام بچه پنجم خانه.
مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دوتایی این روزها را میشماریم و نمیخواهیم که تمام شود.
گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش میآوری، پیش خودت فکر میکنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهاییات را به آن میاندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامهریزیای… جز این، انگار زندگی یکنواخت و خستهکننده میشود.
یادم میآید من و دوستان مدرسهایام تابستانها به همین بلا دچار میشدیم. انواع و اقسام کلاسها و گردشها را تجربه میکردیم تا اثبات کنیم زنده و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشتههای خیالی دیگران و در صفحات مجازی جستوجو میکردیم، آنهم تا نیمههای شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود…
نگاهی به اتاقم میاندازم. اینجا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزهای. فقط کاش پنجرهام چوبی بود و شیشههای آن رنگی. آنجا که بودم گاهی ساعتهای تنهاییام را با بازی رنگها، میگذراندم. خورشید که بالا میآمد پنجپرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشهها روی زیلوی اتاق میافتاد؛ اما شیشههای ساده پنجره اینجا، نور را تند روی قالی میاندازد و مجبور میشوم اتاقم را پشت پرده پنهانکنم.
عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشتهام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشتهای را که برایم شیرین و سخت بود.
***
– لیلا… لیلی… لیلایی…
علی است که هر طور بخواهد صدایم میکند. در اتاق را که باز میکنم میگوید:
– اِ بیداری که؟
– اگه خواب هم بودم دیگه الآن با این سروصدا بیدار میشدم.
– آماده شو بریم.
در را رها میکنم و میروم پشت میزم مینشینم. کتاب را مقابلم باز میکنم.
– گفتم که نمیآم. خودتون برید.
تکیهاش را از در برمیدارد.
– با کی داری لج میکنی؟
نگاهش نمیکنم.
– وقتی لج میکنی اول خودت ضرر میکنی. هیچ چیزی رو هم نمیتونی تغییر بدی.
نه نگاهش میکنم و نه جوابش را میدهم.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیدهای تربیت، خانم دکتر فردوسی پور(قسمت هفتم)
پکیج کامل
پاسخ به شبهات محرم
رایگان
۶ جلسه صوتی
https://t.me/TablighGharb/3331
⚠️ شبهه: شبههای که در تصویر میبینید توسط عدهای در حال دست به دست شدن است.
✅ پاسخ
🔹اولا مومن به هیچ کس فحش نمیدهد. در جنگ صفین، امیرالمومنین حتی از ناسزا گفتن به معاویه نهی کرده است. (نهجالبلاغه خ ۲۰۶) اعلام برائت با فحش دادن متفاوت است.
🔸ثانیاً شمر برادر حضرت ام البنین نیست. اینکه برای عدهای این توهم ایجاد شده این است که شمر در عاشورا، حضرت ابوالفضل علیه السلام را خواهرزاده خطاب کرد. این به خاطر آن بوده که حضرت ام البنین از قبیله شمر (بنی کلاب) بوده نه خواهر او. پدر أم البنین، حزام بن خالدربیعة و پدر شمر، جوشن بن شرحبیل بن الأعور بوده است.
صرفا هر دو با چند واسطه از قبیلهٔ بنی کلاب هستند، امّا هرگز برادر و خواهر نبودهﺍند. (مقتل الحسین، ص ۲۰۹)
🔹بنابراین مادر شمر، مادرزن امیرالمومنین هم نیست.
🔸اما ادعای اینکه اختلاف پیامبر با ابوسفیان و...، اختلاف خانوادگی بوده خنده دارترین قسمت شبهه است. چون اگر اختلاف خانوادگی بوده، چرا طبق اعتراف نویسنده، آنها با یکدیگر ازدواج میکردهاند؟
💢 نهایتاً اینکه طبق آیه قرآن پسر پیامبر بودن (نوح) را هم دلیل صلاحیت افراد نمیدانیم، چه برسد به همسر و مادرزن و ...
🔸🔹🔸🔹
☑️ کا
پاسخ شبهات محرم.pdf
1.17M
📥فایلPDF
🌺ویژهنامهی شبهات محرم به مناسبت ایّام سوگواری حضرت
"اباعبدالله الحسین علیهالسلام"
🔹پاسخ استاد جواد حیدری به شبهات ماه محرمالحرام
بانوان توانمند
#رنج_مقدس #قسمت_سوم با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا اینجایم کنار قل دیگرم
#رنج_مقدس
#قسمت_چهارم
– با اختیار و احترام بپوش بریم؛ و الا مجبور میشم پیشت بمونم، یک! مادر هم جلوی خواهرش شرمنده میشه، دو. این کتاب رو هم میبرم جریمه اینکه بیاجازه از اتاقم برداشتی، سه!
کتاب را برمیدارد و میرود. این مهمانیهای خداحافظی مبینا، باعث شده که یک دور تمام فامیل را ببینم. برای منِ دور از خانه، این انس زودهنگام کمی سخت است. مادر کنار حجم زیاد کارها و دل نگرانیهایش، با دیده محبت همه این دعوتها را قبول میکند و علی که انگار وظیفه خودش میداند مرا با احساسات اطرافیانم آشتی بدهد.
برادر بزرگتر داشتن هم خوب است و هم بد. خودش را صاحباختیار میداند و مأمور قانونی محبت به سبک خودش. با آن قد و هیبتش که از همه ما به پدر شبیهتر است؛ حمایتش پدرانه، رسیدگیهایش مادرانه و قلدریهایش مثل هیچ کس نیست. وقتیکه میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند دیگر نمیتوانی مقابلش مقاومت کنی. مادر هم، با آسودگی همه کارها را به او میسپارد و در نبودنهای طولانی پدر، علی تکیهگاه محکمش شده است. یکیدوبار هم دعوا کردهایم؛ من جدّی بودم، ولی او با شیطنت، مشاجره را اداره کرده و با حرفهایش محکومم کرده است.
معطل ماندهام که چه بپوشم. دوباره صدای علی بلند میشود و در اتاقم درجا باز میشود.
– اِ… هنوز نپوشیدی؟
بوی عطرش اتاقم را پر میکند. نفس عمیقی میکشم و نگاهش نمیکنم. آرام، مانتوی طوسیام را از چوبلباسی برمیدارم.
– پنج ثانیه وقت داری!
مانتو را تنم میکنم. میشمارد:
– یک، دو، سه، چهار، پنج.
میآید داخل و چادر و روسریام برمیدارد و میرود سمت در.
– بقیهاش رو باید توی حیاط بپوشی، بیآینه. چرا شما خانمها بدون آینه نمیتونید دو متر هم از خانه بیرون برید؟
توی حیاط همه معطل من هستند؛ حتی مادر که دارد برای ماهیها نان خشک میریزد.
***
این مهمانی هم تمام شد و آن شب هم زیر نگاههای خریدارانه خاله و توجههای پسرخاله، حال و حوصلهام سر رفت. مبینا کنار گوشم تهدیدم کرد:
– اگر خاله خواستگاری کرد و تو هم قبول کردی، اعتصاب میکنم و عروسیت نمیآم.
علی کارش را بهانه کرد و زودتر از بقیه بلند شد. در برگشت، مادر کنار گوش علی چیزی گفت و علی هم ابرو درهم کشید و گفت:
– بیخود کردند. اصلاً تا یکسال هیچ برنامهای نداریم. نه سامان، نه کس دیگه.
خاله بعد از آن شب، چندبار هم زنگ زده بود و مادر هر بار به سختی، به خواستگاریاش جواب رد داده بود.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادامه_دارد