#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید برونسی
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#خاطرات_شهیدان ⬅️با هواپیما آوردنش مشهد حالش طوری نبود که بشود بیاوریمش خانه از همان فرودگاه یک را
#خاطرات_شهیدان
🌹بسم الله الرحمن الرحیم
#خاطرات شهید برونسی
دست مجروح شهید برونسی و معجزه حضرت ابوالفضل(ع)
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
به نقل از معصومه سبک خیز همسر شهید برونسی
بعد از عملیات اومده بود مرخصی روی بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشه
جای تعجب داشت اگه تو عملیات مجروح شده بود تا بخواهند عملش کنند و گلوله رو در بیارند خیلی طول می کشید همین رو به خودش گفتم گفت قبل از عملیات تیر خوردم کنجکاوی بیشتر شد با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا
تیر که خورد به بازوم بردن من رو یزد ، تو یکی از بیمارستان ها بستری شدم.
چیزی به شروع عملیات نمونده بود هر چه زودتر باید از آنجا خلاص میشدم
دکتری اومد و معاینه کرد و گفت: باید از بازوت عکس بگیرم ، عکس رو گرفتند ، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده ، تو فکر این چیز ها و فکر درد شدید بازوم نبودم ، فقط میگفتم من باید خیلی زود برم! دکترم میگفت خیلی مهمه که شما زود عمل بشید! دکتر وقتی اصرارم رو دید به رفتن خیلی ناراحت شد ، عکسم رو نشون داد و گفت این رو نگاه کن ، گلوله توی دستت مونده ، کجا میخوای بری؟ به پرستار ها هم سفارش کرد و گفت ، مواظب ایشون باشید ، باید آماده عمل بشه!
💠دیگه با این شرایط باید قید عمیات رو میزدم! قبل از اینکه فکر چیزی بیافتم فکر اهل بیت(ع) افتادم و فکر توسل! حال یک پرنده رو داشتم که توی یک قفس افتاده باشه ! حسابی ناراحت بودم ، شروع کردم به ذکر و دعا ، تو حال گریه و زاری خوابم برد !
دقیقا نمیدانم شاید یک حالتی بود بین خواب و بیداری
به هر حال توی همون عالم جمال ملکوتی حضرت ابوالفضل علیه السلام رو زیارت کردم
اومده بودن عیادت من! خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم
احساس کردم که چیزی را بیرون آوردند بعد فرمودند بلند شو دستت خوب شده با حالت استغاثه گفتم پدر و مادرم به فدای تان
من دستم مجروح شده ؛ تیر خورده ؛ دکتر که گفته باید عمل بشم فرمودند نه تو خوب شدی حضرت که تشریف بردند
من از جام پریدم و به خودم اومدم انگار از خواب بیدار شده بودم دست گذاشتم روی بازوم ، درد نمی کرد . یقین داشتم که خوب شده بود سریع از تخت اومدم پایین سر از پا نمیشناختم ،
رفتم که لباسامو بگیرم و برم ! بهم ندادن! گفتن کجا شما باید عمل بشی! گفتم من باید برم منطقه لازم نیست عمل بشم
جر و بحث مون بالا گرفت بالاخره بردن منرو پیش دکتر
پا توی یک کفش کرده بودن که منو نگه دارن
هرچی گفتم مسئولیتش با خودم! قبول نکردن! چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت رو بهشون بگم!
دکتر رو کشیدم کنار و جریان رو بهش گفتم باور نکرد گفت تا از بازوت عکس نگیرم نمیگزارم بری!
گفتم به این شرط که سر و صداش رو در نیاری ها !
قبول کرد و من رو فرستاد برای عکس! نتیجه همان بود که انتظار داشتم! توی عکسی که از بازوم گرفته بودند خبری از گلوله نبود!😭
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید برونسی
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#خاطرات_شهیدان 🌹بسم الله الرحمن الرحیم #خاطرات شهید برونسی دست مجروح شهید برونسی و معجزه حضرت
#خاطرات_شهیدان
✅شهید عبدالحسین #برونسی و علت صبحانه خوردن با بسیجی ها !
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
سخنرانی اجباری
#برگرفته_از_کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
🔰به نقل از مجید اخوان
💠هفته ای یکی دوبار توی صبحگاه سخنرانی میکرد یک بار من رو خواست رفتم پیشش گفت اخوان امروز بیا صحبت کن برای بچه ها لحنش مثل نگاهش جدی بود ، یک آن دست و پام رو گم کردم تا حالا سابقه این کار را نداشتم.
متواضعانه گفتم حاج آقا شما سخنران هستید ما که اهلش نیستیم لحنش جدی تر شد و گفت بری صحبت کنی بلد میشی شروع کردم به اصرار که نرم.😢
🔰آخرش ناراحت شد و گفت من که یک پیرمرد بی سواد روستایی هستم صحبت میکنم شما که محصل هستید و درس خونده از پسش بر نمیایید ؟
واقعا خجالت داره!
سرم رو انداختم پایین حاجی راه افتاد و گفت برو ، برو خودتو اماده کن که بیایی صحبت کنی ، نه تنها من همه کادر تیپ رو وادار به این کار میکرد ،یکی سخنرانی اجباری بود ، یکی هم غذا خوردن با بسیجی ها ، وقت صبحانه که میشد ، میگفت ، وحیدی و اخوان و مسئول عملیات بروند گردان جند الله
💠خودش و یکی دو نفر دیگه میرفتند تو گردان بعدی ، بقیه کادر هم رو تقسیم میکرد بین گردان های دیگه
تو اون شرایط صبحانه رو هم مهمان بسیجی ها میشدیم ، همیشه کار خودش از همه مشکل تر بود ، یکی دو تا لقمه رو تو این چادر میخورد و لقمه های بعدی رو توچادر بعدی ،و اینجوری به همه چادر ها سر میزد ، نهار و شام هم به همین شکل انجام میشد
💠هر وقت کسی دلیل سخنرانی اجباری اون و وضع غذا خوردن رو میپرسید میگفت: بسیجی ها باید شما رو با صدا بشناسند نه با چهره ، میگفت شب عملیات بچه ها تو تاریکی صورت اخوان رو نمیبینند ، بلکه صدای اخوان رو میشنوند ، تا میگه برین جلو ، میگن این اخوانه ، وقتی من میگم برید به چپ ، میگن این برونسیه ، هر کسی که این دلیل ها را میشنید جای هیچ چیزی تو دلش نمی موند جز اینکه اون رو تحسین میکرد.پ
💠تازه این یکی از فواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود ، محسنات و برکات دیگه این قضیه بماند...
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید برونسی
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید #برونسی
مکاشفه
نقل از #همسر شهید
💠یک بار خاطره ای از جبهه برایم تعریف می کرد می گفت کنار یکی از زاغه مهمات ها سخت مشغول بودیم جعبه های مخصوص مهمات میگذاشتیم و درشان را می بستیم
💠گرم کاربودیم یک دفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها با خودم گفتم حتما از این خانم هایی که میان جبهه اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه شود به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودن و بی تفاوت می رفتند و میآمدند انگار آن خانم را نمیدیدند قضیه برام سوال شده بود موضوع عادی به نظر نمی رسید
کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست رفتم نزدیک تر تا رعایت ادب شده باشد سینه ام را صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم خانم! جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشید
🔰رویش طرف من نبود به تمام قد ایستاد و فرمود مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟
💠یک آن یاد امام حسین سلام الله علیه افتادم و اشک توی چشمام حلقه زد خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست بی اختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم خانوم همانطور که رویشان آنطرف بود فرمودند هر کس که یاور ما باشد البته ما هم یاریش می کنیم
#پایان
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید #برونسی
گلایه
خاطره #همسر شهید معصومه سبک خیز
💠توی خانه بود اصلاً و ابداً نمی شد مثلا بگوییم: امروز این همسایه رفت خانه آن همسایه تا میخواستیم حرف کسی را بزنیم زود می گفت: این صحبتها به ما مربوط نیست ما برای خودمون کار و زندگی داریم چه کار داریم به این حرفها؟
خودش حتی از حرف های بیهوده عجیب پرهیز داشت ،تا چه برسد به غیبت و دروغ و این قبیل گناهان.
💠یک بار هم رفته بود این روستا چند وقت پیش ظاهراً به مادرش ملک و املاکی رسیده بود آمد کنار عبدالحسین نشست با لحن گلایه آمیزی گفت نمیدانم تودیگه چطورپسری هستی مادر جان!
عبدالحسین لبخندی زد و پرسید: برای چی؟
گفتی می آیی روستا خبر میگیری و میری ولی یک دفعه نشد که به من بگین ننه این آب و ملک تو کجاست؟
تا این را گفت عبدالحسین اخم هایش را کشید به هم ناراحت جواب داد من و با ملک و املاک شما کاری نیست!
مادرش جا خورد درست مثل من
عبدالحسین ادامه داد فکر کردم کنار من نشستی که بگی چقدر نمازقضا خوندم یا چقدر نماز شب خوندم حرف ملک و املاک چیه که شما میزنی؟
🔰انتظار اینطور برخوردها را همیشه از او داشتم ولی نه دیگه با مادرش
نتوانستم ساکت بمانم معترض گفتم یعنی همین جوری درسته؟
ایشون ناسلامتی مادر شماست!
زود در جوابم گفت: یعنی همین درسته که مادر من با این سن و سال بالا بیاد بشینه صحبت دنیا رو بکنه
لحنش آرام شده بود مکثی کرد و ادامه داد رزق و روزی رو که خدا میرسونه مادر ما حالا دیگه باید بیشتر از هر وقتی فکر آخرتش باشه....
#پایان
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید برونسی
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
هزینه سفر حج
خاطره از #صادق_جلالی
💠رفته بودم که وقتی برگشت با همسرم رفتیم دیدنش خانهشان آن موقع در کوی طلاب بود قبل از اینکه وارد اتاق بشویم توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی با کارتون و بند و بساط دیگرش
بعد از احوالپرسی و چاق سلامتی صحبت کشید به سفر حج و اینکه چه کارهایی کرده و چه آورده و چه نیاورده می خواستم از تلویزیون رنگی سوال کنم اتفاقاً خودش گفت از وسایلی که حق خریدنش داشتم فقط یک تلویزیون رنگی آوردم
💠گفتم انشاالله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه خنده معنیداری کرد و گفت اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم
💠 گفتم پس برای چی آوردین؟
گفت آوردم که بفروشم و فکر میکنم شما هم مشتری خوبی باشی آقا صادق
با تعجب پرسیدم چرا بفروشی حاج اقا؟
گفت راستش ما برای این زیارت حجی که رفتم یک حساب دقیقی کردم دیدم کل خرجی که سپاه برای من کرده ۱۶ هزار تومان شده مکثی کرد و ادامه داد حالا هم می خوام این تلویزیون را درست به همان قیمت بفروشم که پولش را بدهم به سپاه تا خدای ناکرده مدیون بیتالمال نباشم ساکت شد انگار یه چیزی به فکرش رسیده بود باز خودش به حرف اومد و گفت حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیون ها چنده مانده بودم چه بگویم بعد از کمی بالا و پایین کردن مطلب گفتم امتحان کردین حاج آقا؟
گفت: صحیح و سالمه
گفتم من تلویزیون رو می خوام ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه چی؟
گفت اگر بیشتر بود که نوش جانت اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش
تلویزیون رو با هم معامله کردیم به همان قیمت ۱۶۰۰۰ تومان.
پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به سپاه بابت خرج و مخارج سفر حجش .
💠الان سالها از آن جریان می گذرد هنوز که هنوز است گاهی همسرم از خاطره ان روز یاد می کند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال می گوید
#پایان
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
خاطرات شهید برونسی
برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#خاطرات_شهیدان
معصومه سبک خیز [همسر شهید]
💠همیشه از این نذر و نیازها داشتم آن دفعه هم یک گوسفند نذر کرده بودم نذر زنده برگشتن عبدالحسین
وقتی از جبهه برگشت جریان را به او گفتم خودش دنبال کار را گرفت: یک گوسفند زنده خرید و آورد توی حیاط بست
مادرم و چند تا از در و همسایه هم گوسفند را دیده بودند و کنجکاو قضیه شدند علتش را که می پرسیدند می گفتم نذر داشتم
بالاخره گوسفند را کشتیم خودش نشست و با حوصله همه گوشتها را تقسیم کرد هر قسمت را توی یک پلاستیک میگذاشت حتی جگر و پوست و چیزهای دیگر را جدا جدا توی چندتا پلاستیک گذاشت کارش که تمام شد دست ها را شست و گفت: یک کیسه گونی بزرگ برام بیار
گفتم :گونی می خواهد چه کار؟
اشاره کرد به پلاستیک ها و گفتم می خوام اینها را بگذارم توش
فکر کردم خودش میخواهد سه همه فامیل و همسایهها را ببرد در خانههاشان
گفتم شما نمیخواد زحمت بکشید من خودم با بچه ها میبرم
لبخند زد انگار فکرم را خواند با لحن معنی داری پرسید مگر شما این گوسفند را فی سبیلالله نذر نکردی؟
گفتم خوب چرا
گفت پس برو یک گونی بیار
رفتم آوردم همه پلاستیک ها را که قسمت کرده بود ریخت تو یه گونی هیچی برای خودمان نگه نداشت کیسه را گذاشت پشت موتورش
گفت الحمدلله در فامیل و همسایه های ما کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه
نمیدانم گوشتها را کجا برد و به چه کسانی داد ولی میدانم که یک ذره از آن گوشت هارو نه ما دیدیم و نه هیچ کدام از فامیل و در و همسایه چندتایی از انها می خواستند ته و توی قضیه را در بیاورند میپرسیدند گوسفند را کشتین؟
می گفتم آره
وقتی این را می شنیدند چشم هاشون گرد می شد می گفتند چه بی سر و صدا!
حتما انتظار داشتن سهمی هم به آنها برسد شنیدم بعضی هاشان با کنایه می گفتند گوسفند را برای خودشون کشتن!
بعدها هم اگر گوسفندی نذر داشتم همین کار را می کرد هرچه هم می پرسیدم گوشت ها را کجا میبرین چیزی نمی گفت هیچ وقت هم نگذاشت کسی بفهمد...
#پایان
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
⚠️ #تلنگرانه
#خاطرات_شهیدان
قشنگه🙃بخونید❤️🍃
یه موتور گازے داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگےاز #خاطرات_شهیدمجیدزین الدین🌟
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀