#تنها_میان_داعش
#قسمت54
💠 همین عهد #حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم.
از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریههای یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠 لبهای روزهدار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این #تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :«پس هلیکوپترها کی میان؟»
دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمیدونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشههای فاجعه دیشب را از کف فرش جمع میکردند.
من و زنعمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زنعمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇
🖤 @Banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#ازجهنم_تابهشت #قسمت53 به روایت حانیه ...................................................... چند
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت54
به روایت حانیه
.....................................................
ساعت 9 با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد : خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسارو نمیای؟ میدونم داداشتو مامان بابات هم هستن برای جواب دادن ولی شاید صحبت کردن با فاطمه سادات هم کمکت کنه .
با یاداوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی به جونم میوفتاد و امیرعلی هم که به خاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نمیومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
.
.
_ الو سلام فاطمه ، من سر خیابونتونم با امیرعلی اومدم دم در وایمیستیم بیا میرسونتمون.
فاطمه_ سلام. اممم نه نمیخواد میریم دیگه همین یه کوچه فاصله داره .
_ پاشو بیا بینم دهع خدافظ
از لفظ خدافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه. منو چه به خدافظ گفتن ؟ منی که بای از دهنم نمیوفتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدم و گفتم برو دم خونشون.
همزمان با رسیدن ما ؛ در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.
در عقب رو بازکرد و نشست. بعد اروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام .
امیرعلی هم محجوبانه لبخند زد و جوابش رو داد اما کوچیک ترین نگاهی به فاطمه نکرد.
.
.
دم موسسه پیاده شدیم . از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل. موسسه تشنه دیدار که برای کلاسای معارف بود و وابسته به مسجد کنارش. همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود. رفتار خوب فاطمه سادات ( معلم فاطمه اینا) و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد و بسیج بود و فقط هم برای اموزش های مذهبی . همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم. من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم فقط همین.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت54
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#هرچی_توبخوای
#قسمت54
فقط میخواستم آروم بشم...
حال همه داشت منقلب میشد.😭😢محمد به امین اشاره کرد که منو ببره. امین هم به سختی منو از محمد جدا کرد و برد تو اتاق.
روی مبل نشستم.امین هم کنارم نشست.
سعی میکرد آرومم کنه ولی من مثل بهت زده ها،هیچ کاری نمیکردم،فقط اشکهام جاری بود.😥😢حال خودمم نمیفهمیدم. #فشارزیادی رو تحمل میکردم...
بدون اینکه به امین توجه کنم بلند شدم و ✨نماز✨ خوندم.
برای خودم روضه✨💚 گذاشتم و فقط گریه کردم.😭✨یک ساعت طول کشید تا حالم بهتر شد.
تمام مدت امین پیش من بود.محمد در زد و اومد تو.رو به روی من نشست.
-ضحی مدام سراغتو میگیره.😒
-الان میام داداش.😔
-زهرا😊
نگاهش کردم.
-مثل #همیشه قوی باش. #همه چشمشون به توئه.وقتی تو خوب باشی، همه خوبن.وقتی حالت بد میشه، #همه فکر میکنن خبریه که حتی زهرا هم حالش بده.
-چشم داداش.خیالت راحت.😊😢
نگاهی به امین کرد و رفت سمت در.برگشت و گفت:
_خانومم و خانواده ی پدرخانومم اومدن.زودتر بیاین.😊
از سر سجاده بلند شدم و روسری و چادرمو مرتب کردم.از آینه دیدم امین داره نگاهم میکنه.👀💞بهش لبخند زدم و باهم رفتیم پیش مهمان ها.
با خوشرویی و شوخی با همه رفتار میکردم.امین تمام مدت حواسش به من بود.حرکات و رفتار منو زیر نظر داشت.
حتما براش عجیب بود زهرایی که اونطور #تواتاق گریه میکرد چطوری #الان میخنده.
محمد موقع رفتن همه رو به من سپرد و منو به امین.الان دیگه امین معنی حرفش رو خوب میفهمید.☝️
با هر جان کندنی بود محمد رفت...
مریم و ضحی و رضوان پیش ما موندن. امین آخرین نفری بود که رفت...
مثل همیشه شب سختی بود.😣حضور رضوان 👶🏻نوزاد که نیاز به مراقبت و نگهداری مداوم داشت و ضحی که حالا خانوم شده بود و با وجود دلتنگی بهونه ی بابا نمیگرفت،
شرایط #درظاهر بهتر از دفعات قبل بود ولی تو قلب بابا و مامان و مریم و من هیچ فرقی با سابق نداشت.😞😣
فردای اون روز هم امین اومد خونه ما. من و امین،ضحی👶🏻🌳 رو به پارک بردیم.
امین گفت:
_وقتی سوریه بودم،هر بار که باهات تماس میگرفتم،میگفتی حالت خوبه😒 و از کارهای روزانه ت میگفتی برام عجیب بود.با محمد و علی و بابا هم تماس میگرفتم تا از حال واقعی تو بپرسم.اونا هم میگفتن تو به زندگی عادی که قبلا داشتی مشغولی ولی معلومه که چیزی فرق کرده.😐یه بار که خیلی پاپی علی شدم،گفت زهرا هر غصه ای داشته باشه توی #تنهایی_هاشه.خیلی حرفشو نفهمیدم.تا دیروز که...😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت53 مهیا سرش را بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت استکان
#جانم_میرود
#قسمت54
میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی
میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی
....
مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد
من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته
انگار دستی اومداز غیب
روی دلم اینجوری برات نوشته
همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند...
_ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا
مهیا به هق هق افتاده بودخودش نمی دانست چرا از آن روز که تو هیئت با آن مرد که برایش غریبه بود دردو دل ڪرده بود آشنا شده بود
کلافه شده از آن روز خودش نمی دانست چه به سرش آمده بود...
یواشکی کتاب های پدرش را می برد و مطالعه می کرد
بعضی وقت ها یواشکی در گوگل اسم امام حسین را سرچ می کرد و مطالب را می خواند او احساس خوبی به آن مرد داشت سرش را بلند کرد و روبه آسمان گفت
_میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی
سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد
میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم
با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم
...
بی اختیار یاد بچگی هایش افتاد که مادرش با لباس مشکی او را به هیئت می آورد...
با یاد آن روز ها وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست
یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت
یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت
...
مهیا با تکان هایی که به او داده می شود سرش را بلند کرد پسر بچه ای بود
با بغض به مهیا نگاه می کرد
_خاله
مهیا اشک هایش را پاک کرد
_جانم خاله
پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید
_خاله برا چی گریه می کردی
مهیا بوسه ای به دستش زد
_چون دختر بدی بودم
_نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو
مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت
_برات ببندم خاله؟
مهیا مچ دستش را جلو پسر بچه گرفت
_ببند خاله
پسر بچه کارش که تمام شد رفت
مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت
_میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم
من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته
انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشید
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤