eitaa logo
بانوی خاص🌹
412 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
19 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 کانال بانوی خاص ❤️همسرداری 👩‍🏫فرزند پروری 🏠خانه داری احکام و مطالب متفرقه سوالات مشاوره کاملا رایگان تبادل و ارتباط با ادمين: @delaram7645 لينك كانال👇 https://eitaa.com/joinchat/1265893419C1fe8b5bb94
مشاهده در ایتا
دانلود
💪 ⃣ 3) شدت در مرد، نرمی و ملایمت در زن: نشانه ی بعدی شدته. ⬇️ ✅آقایون شدیدن 🚺در حالی که خانوم ها نرم و ملایمن. 🙋‍♀می خوایم با یه بچه ی غریبه ای آشنا بشیم روش خانوم چیه؟ نرم ملایم بیا ببینم عزیزم چه لباس قشنگی پوشیدی. اسمت چیست؟ 🙋‍♂ مرد می خواد همین کارو بکنه. می گه بیا ببینم. گرفتش بقیه ی لطفش چیه؟ پرتابش می کنه به بالا. بچه داره از ترس جیغ می زنه. 😨 میگه یه بار دیگه بندازمت؟ نکته ی خیلی مهمی بدونید 👇 ✅که نیاز جنسی برخلاف تصوری که در عموم رایجه در خانوم ها بیش از آقایونه. 👌زنان به روابط جنسی ملتمس تر و حریص ترن. 👩اوج لذت جنسی یا حد ارضا آستانه ش دوبرابر آقایونه در خانوم ها. 👩‍🦰لذتی که یک زن از رابطه ی جنسی می تونه ببره هیچ مردی به پایش نمی رسد. 👈زمان برداشت یعنی بتونه باقی بمونه در قله ی ارضایش حداقل در خانوم ها 10برابر آقایونه. 🤔پس چرا با این وجود بیشتر زنان از بستر جنسی فرارین و اینطور گمان می شه که آقایون بهره بردارن خانوم ها برده. 😐باید برعکس این باشه. 👈 علت اینجاست. آقایون تو رفتارهای جنسی شونم سریع و شدیدن. 😰برید ببینید سرعت و همچنین شدت چه می کنه با روان زن. 😱مانع می شوذ از لذت و بهره آرامش و تمرکز. 🤔بستر جنسی جای چیه؟ جای همین نتایجه. وقتی مرد با سرعت و شدت، لذت و آرامش را از بستر جنسی ببره رابطه ی جنسی چه ارزشی داره برای خانوم؟😔 😢تعریف خانوم ها در روابط جنسی اینه ملتمس های فراری ... 🌸✨🌸✨🌸✨🌸 @banoye_khaass
بانوی خاص🌹
#خانمها_بخوانند #اقتدار_مرد 💪 #قسمت8⃣1⃣ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 😢خوب حالا بریم
💪 ⃣1⃣ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 2- قهر از جدل بدتر چیه؟ ✔️قهر. خانوم چرا قهر می کنه؟😏 می خواهد به مرد این پیام را بده. ✔️کمی زیادتر باش. ✔️نوازشت محبتت پولی که دادی کادویی که آوردی مجلسی که گرفتی کم بود. من قهر می کنم تو با بیشترش بیا. 🤗 غافل از اینکه داره به مرد می گه بود و نبودت یکیه.😳 ✔️اینقدر مرد شکن. خانوم دیدی شما ده دقیقه قهر می کنی مرد چندروز بدرفتاری می کنه؟ 😡 😐تو قهر کردی خوت برگشتی اومدی آشتی می کنی ازت استقبالم نمی کنه؟ ✔️ تحقیرتم می کنه؟ چیه؟😒 مگه قهر نبودی؟ 🤔 عرضه ی قهرم نداری؟😏 باز چی شده؟ 🧐 ضربه هم می زنه. علت چیه؟😥 👌 علت اینه که شما با قهر بود و نبود مرد رو یکی کرده اید برای همینه که وقتی می خوای دوباره برگردی از دستت می گریزد. 👈ما که بیخود بودیم دوباره اومدی به ما تکیه کنی؟ ❌قهر مرد شکنه. ✅حالا می فهمه که اون خانوم چرا وقتی تماس گرفت به من گفت با شوهرم بگومگویی کردم من قبل از اینکه بدونم علتشون چیه🧐 حق با کیه گفتم دوتا سوال دارم.🤔 شوهرت را می خواهی؟ زندگی با او را دوست داری؟ ❌ پس قهرت غلطه. چرا نابودش می کنی؟ ✅ برگرد برو خونت اگرم پرسید به قهر رفته ای بگو نه من به سرکشی پدرومادرم رفته بوم. هیچ گاه از تو قهر نمی کنم.💏 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ ... @banoye_khaass
بانوی خاص🌹
🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥🌹💥 #خانمها_بخوانند #اقتدار_مرد #قسمت8⃣2⃣ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ✅مثال رفتار اقت
⃣2⃣ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❌2⃣ بیان عیب ها و نقص ها خانم های بزرگوار! هر مردی عیب ها و نقص هایی دارد. چرا عیب ها و نقص های همسرتان را به رخش می کشید؟ اگر می دانستید بیان عیب ها و نقص های مرد چه بطور مستقیم و چه غیر مستقیم چه ضربه ی سهمگینی به مرد وارد می کند و چقدر مرد را سرخورده می کند هرگز این کار را نمی کردید.🚫 زن موفق زنی است که هرگز عیب های همسرش را نبیند و در عوض خوبی های همسرش را یافته و مدام آن را بیان کند و مردش را تحسین کند. اگر زنی عیب همسرش را به رخش کشید و بیان کرد ، این مرد ، مردی پرخاشگر ، بد اخلاق ، بی محبت و بد رفتار می شود.🙏🏻 ببینید! مرد دوست دارد برای همسرش بهترین باشد. وقتی شما به عنوان شریک زندگی اش عیب او را بیان می کنید ، او اولین احساسی که می کند این است که شما او را بهترین نمی دانید و این بسیار خطرناک است. پس اگر خواهان یک همسر مهربان و خوب هستید ، به جای دیدن بدیهایش ، خوبی های او را ببینید و مدام به زبان بیاورید 👌🏻👌🏻👌🏻. و هرگز بدی ها و عیب هایش را به زبان نیاورید و طوری رفتار کنید که انگار بدی او را نمی بینید. ✳️ گاهی اوقات ممکن است زن عیب همسرش را به زبان نیاورد اما خانواده ی زن یا حتی خانواده ی خود مرد عیب های مرد را به زبان بیاورند و مدام جلوی زن به شوهرش طعنه بزنند. در اینجا زن باید با زیرکی تمام سعی کند مردش را دلداری دهد و بگوید: هر کی هر چی می خواد بگه ، مهم اینه که تو برای من بهترینی و من بهت افتخار می کنم. حرف مردم برا من مهم نیست. من تو رو با تمام وجود قبول دارم و حرفهایی که مثلاْ خانواده پدرت میگن رو اصلا قبول ندارم. نمی دانید چنین رفتاری توسط زن چگونه آتش گداخته درون مرد را خاموش می کند.🚫 💞 @banoye_khaass
بانوی خاص🌹
#خانمها_بخوانند #اقتدار_مرد 💪 #قسمت8⃣3⃣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ 💞بسم الله الرحمن الرحيم💞 ‼️نشانه های ب
💪 ⃣3⃣ 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ✍جلسه پیش ۲ مورد از نشانه های بی علاقگی مرد نسبت به زنش رو بیان کردیم مورد بعدی نشانه های بی علاقگی مرد نسبت به زنش👇👇 3- از پذیرایی زن استقبال نمی کند.😶😰 مردی که زنش را دوست ندارد. 😒 گاهی داره بهت اعتراض می کنه یه چایی ام درست نکردی؟😏 خب این لباسو اتومی زدی دیگه نزدی؟😐 یعنی از تو خدمات می خوام. 😌 یعنی چون دوستت دارم خدمات می خوام. 🤗 دیدی وقتی باهات قهر می کنه نمی زاره خدمات بهش بدی.🤨 چایی بردم براش نمی خوره می زاره سرد بشه.😠 می خوام پیراهنشو اتو کنم میاد از زیر دستم می کشه.😣 لازم نکرده نمی خوام اتو بزنی. 😢 خب این داره می گه نمی خوام ناراحتم ازت دوستت ندارم.😡🤥 بعد خدمات رو نمی پذیرد. ❌ 👌گاهی داره بهت می گه یه چایی بریز برای آدم این یعنی داره داد می زنه دوستت دارم.❤️ ✅4- برخلاف انتظار خانوم ها مردی که زنش را دوست ندارد از بدن زن فراری ست.🙈 خانوما می گن منو نمی خواد رابطه ی با منو می خواد بدن منو می خواد.😳 👌خانوم اگر مردی زنش را دوست نداشته باشد👇 ✔️زن خودش را بیاراید ✔️آماده کنه به تحریک ✔️جلوه هم بندازه نگاهشم نمی کنه. ❌ 👌اگه خانمی بیاد بگه صبح یه روزی شوهرم به من گفته از جلوی چشمم گمشو نمی خوام رنگتو ببینم شب اومده آغوش می خواد می گم خانوم این آقا عصبانی شده از کوره در رفته یه چیزی گفته 😞 👌ممکنه تحریک پذیرتره. این تو را دوست دارد که به سراغت آمده. مردی که زنش را دوست ندارد از بدنش فراری ست. 😤 👌اگر این 4تا نشانه را کنار هم دیدید می تونید قضاوت کنید که شوهرتون شمارو دوست ندارد به شرطی که بدون هیچ تحریک و تزاحمی از قبل بوده باشه. بدون آزار من این نشانه هارو داره.❗️ 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 خب موضوع به پایان رسید ولی در روزهای آتی با موضوعات دیگر در خدمتتون هستیم باشد که مثمر ثمر باشیم ولي صوت هاي رو حتما گوش کنید ونظراتتون رو برای ما ارسال کنید ان شاالله امیدواریم بتونید به کمک این نشانه ها زندگی بهتری رو برای خودتون فراهم کنید!🌹🌹🌹 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 @banoye_khaass
انگار فراموشش هم نمی‌شد که هر بار با هم روبرو می‌شدیم، گونه‌هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان می‌کرد. من به کسی چیزی نگفتم و می‌دانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می‌گرفت و حیدر به روی خودش نمی‌آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. 💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می‌نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی‌کردم و دست خودم نبود که دلم از همچنان می‌سوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب‌ها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه‌ام کوبید و بی‌اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه می‌کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند... 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خـــ🖤ــاص😌باش👇 🖤 @Banoye_khaass 🖤
امیرعلی_ خواهری خوب منم گفتم یادگاری نگفتم برای تبرک که. یه لبخند زدم و گفتم: ممنون. بابا_ خوب دیگه بریم. دوباره برگشتم و با غم به گنبد طلا نگاه کردم . دیگه باید بریم.... هی . . . . . با صدای امیرعلی چشامو باز کردم. امیرعلی_ خواهری پاشو گوشیت داره زنگ میزنه. _ کیه؟ امیرعلی_ نمیدونم. با دیدن اسم عمو ناخوداگاه لبخند زدم اما با یاد آوری اینکه اگه الان از حس خوبم براش بگم مسخره میکنه لبخندم محو شد. _ جونم؟ عمو_ سلام تانیا خانم. چه خبر؟ نرفتی اونجا چادری بشی برگردی که ؟ هههههه _ عمو نفس بکش. نخیر چادری نشدم . شما چه خبر؟ زن عمو خوبه ؟ عمو_ طلاق گرفتیم. با صدای بلند که بیشتر به داد شبیه بود گفتم _ چییییییییی؟ یه دفعه مامان و امیرعلی و بابا با ترس برگشتن سمتم و اگه بابا زود به خودش نیمده بود صددرصد تصادف کرده بودیم. عمو_ عههه. کر شدم. خوب طلاق گرفتیم دیگه. کلا تو این 2. 3 سال آخر دلمو زده بود به جور تحملش میکردم ...... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @Banoye_khaass 🎀
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#نـاحله #قسمت8 شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنه
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ ✍ # 🧡 💚 ❌ ادامــه.دارد.... ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#هرچی_توبخوای #قسمت8 #نگاهش نمیکردم.گفتم: _بله. -میشه لطف کنید صداشون کنید؟ -الان صداشون میکنم. ر
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓 یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل.😐 -خب؟😕 -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠 -چه سؤالایی؟😟🙁 -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده.😐 -شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁 -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐 -شما بهش چی گفتی؟😕 -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟😳 خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊 -اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕 -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁 خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅 -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️ بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم.😌 -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس. تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧 استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت8 مهیا با تعجب به آن نگاه مے کرد دختره خندید ـــ چرا همچین نگام میکنے بشین دیگه
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#پسرک_فلافل_فروش #قسمت8 #شوخ_طبعی همیشه روی لبش لبخند بود.نه از این بابت که مشکلی ندارد. من خبر دا
شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت. یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا برمی گشت. همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند. هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را برداشت. موتور این شخص یکباره خاموش شد.ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم! هرچی که آن شخص داد می زد، اهمیتی ندادیم.به هادی گفتم:خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه. یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب.این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و التماس می کرد. هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو. بعد هم رفتیم.  زندگینامه و خاطرات 🌹 ─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─        اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇 🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 #عاشقانه_ای_برای_تو #شهیدایمانی #قسمت8  #قسمت هشتم داستان دنباله دار عاشقانه ای برا
🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹🌟🌹 نهم  داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: حلقه نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─        اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇 🖤 @banoye_khaass 🖤