دختر نجمه خاتون.mp3
10.34M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای شیردادن نجمه خاتون با پسرش علی بن موسی الرضا 💚
🟡 نجمه خاتون به همسرشان گفتن :آقا اگه میشه ی دایه 🤱بیارید تا اون هم به پسرم علی شیر بده...
امام کاظم(ع) که این حرفو شنید تعجب کردن 😳پرسیدن...
#نجمه_خاتون
#قسمت_پنجم
#قسمت_پایانی
📣ما را در نشر احکام الهی یاری کنید.
🌸⚡️🌸⚡️🌸⚡️🌸
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#ألـلَّـھُـمَــ_عجِّلْ_لِوَلـیِـڪْ_ألفَـرَج
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1418657906C53385d0016
قسمت۵.mp3
9.23M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای زیبای خواستگاری🌹 امام علی(ع) از دختر پیامبر
🔸دخترم به ازدواج با علی(ع) راضی هستی یا نه؟!
حضرت زهرا هیچی نگفتن و سرشون رو انداختن پایین😌
#قسمت_پنجم
#حضرت_فاطمه_زهرا س
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
ماجرای احمد یاسین.mp3
14.47M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای اولین جنگ اعراب🥷 با اسرائيل و قیام شیخ احمد یاسین
⚫️ احمد یاسین در مسجد العباس🕌 برای مردم سخنرانی کرد و گفت: هر کسی که برای خدا جهاد کنه و از دشمن ها نترسه پیروز میشه، ما هم نباید از دشمن ها بترسیم.💪🏼✊🏼
#قهرمان_های_فلسطینی
#قسمت_پنجم
#طوفان_الاقصی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بیمار روز عاشورا.mp3
11.1M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای سخنان امام حسین(ع)
با جانشین بعد از خودشون
🔵 امام سجاد(ع) با همون حال بدی که داشتن از پدرشون پرسیدن: عموم عباس چی شد؟!
نکنه.... 😭😭😭
#امام_سجاد ع
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
ماجرای خواب عجیب.mp3
9.43M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای عجیب و شنیدنی از خواب سید حسن نصرالله 😴
🔵استادِ حوزه ی سید حسن بهش گفت:
" امام موسی صدر غریبانه به شهادت میرسه و تو..."🔪🩸
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
🔻رمان #سپر_سرخ
#قسمت_پنجم
▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاهتر میشد و هر کس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایشان همه در هم خرد شود.
▪️حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی داعش حکومت میکرد.
مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناکتر بود.
▫️دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم میبُرَد، مردم باید از شهر فرار میکردند و اینجا اول مصیبت بود.
حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین سادگی از دست بدهد که راههای خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
▪️آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار میگرفت.
اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل میکرد، اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
▫️تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم.
روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
▪️تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم.
دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم.
▫️پدر و مادرم هر روز التماسم میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم.
ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظهای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد.
▪️چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید: «از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
▫️در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند: «باید ببرمت پیش والی فلوجه!»
با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و من نمیخواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم: «به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...»
▪️اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید: «خفه شو!»
پیرزن بیمار از هول عربدههای او روی تخت میلرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم.
▫️اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، قاتل قلبم شده بود.
میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.
▪️مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم. ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
#ادامه_دارد
دانشمندترین خانم...mp3
11.95M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
❀مجموعه قصه های:
⚜قهرمانترین خانم جهان⚜
🔹قسمت پنجم🔹
📚دانشمندترین خانم📚
🟠 امام حسنِ مجتبی بدو بدو از مسجد اومدن خونه تا صحبتهای پیامبر رو به مادرشون بگن که یک مرتبه زبون امام حسن گرفت.
و گفت...
🕌 🔇
#قهرمانترین_خانم_جهان
#قسمت_پنجم
🔹قصه قهرمان ها🔸
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
آموزش در سوریه.mp3
12.37M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای سفر حسن آقا و یارانش به سوریه برای یادگرفتن موشک🚀
🔵 حسن آقا به یارانش گفت: برای اینکه بتونیم کار رو از اونها یاد بگیریم باید خودمون رو به شکل کارگر👩🌾 در بیاریم و بریم کنارشون
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
جانباز شدت قاسم.mp3
12.36M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای رفتن قاسم به میدان جنگ و مجروح شدن دستش✋🏻
🔴 قاسم سلیمانی به نیرو هایش گفت: شما برید اون طرف حواسشون رو پرت کنین...
و بعد خودش رفت و لودر🚚 عراقی ها رو برداشت و....
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
ازدواج عماد.mp3
10.87M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای شنیدنی ازدواج عماد مغنیه با دختر خانواده بدرالدین🧕🏻
🟡عماد با اینکه درگیر جنگ بود💥 و یه گروه داشت که با اسرائیلی ها میجنگیدن 🧨
اما باز هم عماد تصمیم گرفت که ازدواج 💍کنه چون میدونست بازدواج کردن نصب دینش کامل میشه...
#عماد_مغنیه
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
شروع مبارزه.mp3
11.67M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 امام باقر باگفتن احادیثِ واقعی جلوی دانشمندانِ خائن وایسادن و نذاشتن که اسلام دروغین به مردم برسه..
📜🔊❌️
🔵 خبرِ کارهای امام باقر تو کلِ جهان پیچید ؛ از سراسر دنیا میومدن پیش امام باقر تا....
🌏📖✍️🏻
#امام_محمد_باقر
#قسمت_پنجم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#بدون_توهرگز #قسمت_چهارم علي جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود.... نجابت چهره اش همون روز اول چش
#بدون_توهرگز
#قسمت_پنجم
چند روز بعد مادر علی دوباره زنگ زد و گفت:
- من وقتي جواب رو به پسرم گفتم ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم، علی گفت دختر شما آدمی نیست که همين طوري روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه، تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره.
بالاخره مادرم کم آورد، اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت، اون هم عین همیشه عصباني شد!
- بیخود کردن.... چه حقی دارن ميخوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد: هانیه... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد ميدی...
- ادب؟ احترام؟ تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی، این رو تو دلم گفتم و از جا بلند شدم.
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال.
- یه شرط دارم، باید بذاری برگردم مدرسه.
با شنیدن این جمله چشماش گشاد شدن.
میدونستم چه بلايي سرم میاد؛ اما این آخرین شانس من بود.
اون شب وقتي به حال اومدم، تمام شب خوابم نبرد. هم درد، هم فکرهای مختلف، روي همه چیز فکر کردم....
يأس و خلا بزرگي رو درونم حس میکردم، برای اولین بار کم آورده بودم.
اشک قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلي براي نگهداشتن شون نداشتم.
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم... به چهره نجيب علي نمیخورد اهل زدن باشه، از طرفی این جملهاش درست بود. من هیچ وقت بدون فکر تصميمهای احساسی نمی گرفتم.
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توي اين مدت کوتاه بیشتر از بقیه من رو شناخته بود.
با خودم گفتم زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره؛ اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم؟
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم.......
ادامه دارد...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀