#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهاردهم
شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی خودم رو له که چه عرض کنم! بلکه داغون کرده بود!
لیلا هنوز متوجه حالم نشده بود و ادامه داد: نرگس، راست و حسینی بگو واقعا اول زندگیت هم اینطوری بود؟!
یاد آوری اوایل زندگی درد رو از سرم به تمام اعضای بدنم انتقال داد، طوری که دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم...
من خوب می دونستم اول زندگیم شاید شرایطم سخت بود، ولی حداقل خانم خونه بودم ... حرف حرف من بود... عزت و احترامم سر جاش بود... ولی الان چی...
اینقدر سرعت انتقال این افکار به رگها و مویرگهای بدنم سریع اتفاق افتاد که اگر لیلا به موقع نگرفته بودم کمتر از آنی به زمین می افتادم...
با همون حال خراب یه نگاه ملتمسانه بهش کردم و مستاصل بهش گفتم: من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم لیلا... الان چکار می تونم بکنم...؟!
اصلا میشه کاری کرد...؟!
خیلی جدی و پر انگیزه گفت: آره دختر حتما میشه... حتما میشه اگه بخوای...
ولی اینطوری و با این حال نمیشه بگم! حالا بیا یه کم دراز بکش برم یه لیوان آب قند برات بیارم...
نمیدونم رفت و برگشت لیلا چقدر طول کشید، ولی برای من عین شش سال زندگیم جلوی چشم هام مرور شد، که چطوری ذره ذره این خودم بودم که زندگیم رو نابود کردم نه هیچ کس دیگه!
لیوان آب قند رو که خوردم، حالم کمی جا اومد منتظر بودم لیلا بهم راه حل بگه... کمکم کنه...
ولی حال جسمیم یاری نمی کرد و این طبیعی بود حجم فشار کار بیرون با توی خونه حال و روزم رو اینطوری کرده بود...
نهایتا قرار شد دو روز برم مرخصی...
موقع رفتن لیلا اومد پیشم و گفت: نرگس از همین امروز شروع کن سخت هست، ولی ممکنه...
با همون حالم پرسیدم چکار کنم؟
گفت: ببین کاری نداره از ربع کیلو گوشتی که داری استفاده کن!
هنوز حرفش تموم نشده بود که متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی غذای خوشمزه درست کنم!!! ولی آخه گوشت نداریم!!!!
زد زیر خنده گفت: نه!
منظورم اینه از این زبانی که میشه باهاش هم حال رو خوب کرد، هم خراب، درست استفاده کن!
منظورم رو خلاصه کنم یعنی حرف بزن...
گردنم رو کج کردم و گفتم: حرف بزنم لیلا!!!
گرفتی منو.... می بینی حال داغونم رو سرکارم گذاشتی؟!
دستش رو زد به شونم و گفت: نه اتفاقا، چون حالت رو می بینم راحترین کار، ولی موثرترین روش رو دارم بهت یاد میدم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه ولی مثلا چی بگم؟ اصلا فرض کن من بچه اول دبستانیم واقعا نمیدونم باید چی گفت...
لبخند شیرینی زد و گفت: یه جمله ی ساده بخوام بهت بگم، می تونی بگی: امروز سرکار حالم خیلی بد شد... خداروشکر گیر این چند ساعت کار کردن من نیستیم آقا... چقدر خوبه، تو هستی من خیالم راحته....
همینطور که دستم رو از شدت سر درد روی سرم گرفته بودم، چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیللللللا ! این حرفها برام خیلی خنده دار! چطور حرفی رو بزنم که اصلا واقعیت نداره!
با اون چشم های نافذش نگاه خاصی بهم کرد و گفت:...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_چهاردهم
گفتم: دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم زیاد بودن کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن و در نهایت سر از مجاهدین خلق در آوردن!
اصلا چرا جای دوری بریم نمونه اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب حضرت علی رو کشتن....
فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه
یک وقت میگوییم علی(ع) را "که" کُشت و یک وقت میگوییم "چه" کُشت؟
اگر بگوییم علی را "که" کُشت؟!
البته ابن ملجم، و اگر بگوییم علی را "چه" کُشت، باید بگوییم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است...
نوشته بود ابن ابی الحدید میگه: اگر میخواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست، به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما میخواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون میخواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم...
الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج اند....
یک مشت خشک مغز، خون آشام....
نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونشون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا!
فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!!
چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!!
این دیگه چیه؟! گفت کلمه اش اختراع خودمه مثل افرادی که از اسلام فقط همین ظاهرش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز!
گفتم: فرزانه موضوع مصاحبمون جهاد اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با بعضی خانم های ساده ایی که دلشون رو فقط به دعا و عبادتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس ان نه خشک مغز مثل داعشی ها....
فرزانه در حالی که ته قهوه اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی میکنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده!
گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشک مقدش، خودش و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتش! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی رگ !!!
ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج اند ظلم می کنن خون و خونریزی راه می ندازن! از اسلام سو استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می کنن...
اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده یکی ظالم و قاتل و خونریز....
فرزانه گفت: چه نکته ی ظریفی اصلا تا حالا دقت نکرده بودم هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک تره ...
نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینکه بدونی اشتباهِ فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسِ....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
نامه به امام حسن(ع).mp3
11.89M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجرای جذاب و شنیدنی نامه📜 امام علی(ع) به امام حسن(ع)
🔵 امام حسن(ع) به لشکریان گفتند که معاویه دارد شما را فریب میدهد، اما آنها باور نکردند...
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
شهادت سید ابراهیم رئیسی.mp3
14.6M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟣 ماجرای سقوط بالگرد🚁 آقای رئیسی و به شهادت رسیدن ایشون
🟡 صبح روز تولد امام هشتم ما شیعیان بود که یک خبر توی کل کشور پیچید...
خادمِ امام رضا به آغوش امام رضا(ع) رفت 😭😭😭
#شهید_جمهور_رئیسی
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
خطبه فدکیه.mp3
12.45M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹تا حالا مهم ترین سخنرانی حضرت فاطمه(س) رو شنیدین؟! 👂🏼
🔸حضرت زهرا(س) فرمودند: ای انصار و مهاجرین چرا بر نمیخیزید؟!
برخیزید و حق دختر رسول خدا را پس بگیرید.
#قسمت_چهاردهم
#حضرت_فاطمه_زهرا س
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
جهاد اشک.mp3
10.12M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠 ماجرای گریه های شبانه روزی امام سجاد(ع) و خانواده اهل بیت
🔵 امام سجاد (ع) هر زمان میخواستن وضو بگیرن💧 گریه میکردن و میفرمودند: ای مردم پدر من را با لب تشنه سر بریدند.
#امام_سجاد ع
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
پیشرفت حزب الله.mp3
10.47M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب و شنیدنی از قوی شدن و پیشرفت کردن حزب الله
💪🏻🇱🇧
🔵 سید حسن خیلی براش مهم بود که مبادا فقیر یا گرسنه ای توی شهر باشه!
برای همین به جوان های لبنان گفت•••
🧔🏻♂️👨🏻💬
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
📕رمان #سپر_سرخ 🔻#قسمت_سیزدهم ▫️عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن ط
📕رمان #سپر_سرخ
🔻#قسمت_چهاردهم
▫️از زمان اشغال عراق توسط آمریکا،فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود،همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
▪️حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر،هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود.
▪️میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
▫️روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جاز زد و شهر رسماً سقوط کرد.
▪️فلوجه،شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت،از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
▫️شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید.
▪️از وحشت آشوب شهر،دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
▫️نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم:«بازم میخوای بری؟»
▪️میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود:«تو که نمیترسی؟»
▫️مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید:«الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا.شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
▪️از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد:«از فلوجه که اومدی بیرون،با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
▫️آنچه برایم تدارک دیده بود،رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
▪️پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
▫️عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد:«من نمیتونم از اینجا برم،مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
▪️عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد.
▫️چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند،دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
▪️این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد:«ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی،خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
▫️حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
▪️زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود،هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر،غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
▫️و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
▪️هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت،خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
▫️نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
▪️از سنگینی سکوتم،نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید:«تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم،به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»...
📖 ادامه دارد...
✍️
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
دفاع از آمرلی.mp3
13M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای دفاع حاج قاسم از شیعیان مظلوم و بی پناه آمرلی
🔴 حاج قاسم به سربازاش گفت: همین که گفتم، من باید همین الان سوار هلیکوپتر🚁 بشم و برم داخل آمرلی
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رضایت از خدا.mp3
12.05M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 یه روز امام باقر (ع) به خونه رفتند و دیدند فرزند کوچیکشون مریض شده و حالش خیلی بده...
🕊🥀👼🏻
🔵 امام باقر که مشغول کشاورزی بودند بیل رو توی زمین کوبیدن و به مردی که اومده بود تا امام باقر رو نصیحت کنه گفتند : "•••
⛏️🌾🌾
#امام_محمد_باقر
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀