12.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹خواستِ خدا
🔻خود خدا کمک میکنه.
#سندروم_داون
#غربالگری
#نه_به_سقط_عمدی_جنین
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
🛑📸 عروسکش بامزه و ملوسه یا دست و پای خودش 🥰🐏
#فرزند_آوری
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
🔴 #صمیمیت_و_احترام
💠 هرچقدر هم که با همسرتون #صمیمی و راحت هستید، ولی سعی کنید یه سری احترامها را همیشه حفظ کنید!
🔰 #صمیمیت جای خود
🔰 #احترام هم جای خود
💠 مثلا اگر طوری نشستید که پشتتون به همسرتون بود یه عذرخواهی بکنید!
💠 یا وقتی میخواهید چیزی به دستش بدهید از کلمهی "بفرمایید" استفاده کنید!
💠 اگر کاری ولو کوچک مثل دادن قاشق به دستتان، انجام داد از او با یک کلمهی "ممنونم" #تشکر کنید!
💠 یا وقتی صداتون کرد از کلمه "جانم و..." استفاده کنید!
#تحکیم_خانواده
#همسرداری
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رفتار نامناسب یک مرد با همسرش و گزینشی شدن محبتها
🎵 دکتر عزیزی
#تحکیم_خانواده
#همسرداری
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
رضایت از خدا.mp3
12.05M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢 یه روز امام باقر (ع) به خونه رفتند و دیدند فرزند کوچیکشون مریض شده و حالش خیلی بده...
🕊🥀👼🏻
🔵 امام باقر که مشغول کشاورزی بودند بیل رو توی زمین کوبیدن و به مردی که اومده بود تا امام باقر رو نصیحت کنه گفتند : "•••
⛏️🌾🌾
#امام_محمد_باقر
#قسمت_چهاردهم
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت هفتاد و پنجم ▫️به نظرم مردی که کنارم بود با اسلحه به کمرم کوبید تا ساکت باش
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتاد و ششم
▫️پیش از آنکه ناله بزنم، خونم روی صورت مهدی پاشید اما انگار دل او بیشتر از دست من آتش گرفت که فریاد زد و من از شدت درد و ترس گلولهای که بازویم را دریده بود، روی زمین افتادم.
▪️رانا بالای سرم ایستاده بود، کلتش همچنان رو به من بود، مهدی خودش را به سمتم میکشید و من با لبهایی که از ترس میلرزید، حتی نمیتوانستم یک ناله بزنم که فقط از درد روی زمین پا میکشیدم و میشنیدم رانا رو به مهدی نعره میزند: «حرف میزنی یا بعدی رو تو سرش بزنم؟»
▫️مهدی با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده بود، برای نجات من داد میزد و با همان نگاه نیمه جانم دیدم از چشمان سرخش به جای اشک خون میچکد، با دستان بسته روی سر زانو خودش را به سمت من میکشید و همان لحظه، صدای شلیک بعدی جانم را از وحشت گرفت.
▪️درد از هر دو بازویم در تمام بدنم میدوید؛ احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم و فقط با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود، دلم میخواست مهدی را ببینم و به سختی صدایش را میشنیدم که نامم را فریاد میزد و همزمان رگبار گلوله، پرده گوشم را از هم شکافت.
▫️هیاهوی عجیبی به پا شده بود؛ چیز زیادی از موقعیت اطرافم نمیفهمیدم و فقط تقلای مهدی را میدیدم که جانی برایش نمانده و برای زنده ماندنم، با زمین و زمان میجنگید.
▪️با اینهمه گلولهای که اطرافم شلیک میشد مطمئن بودم فرشته مرگ به ملاقاتم آمده و سبکی بدنم به حدی بود که احساس کردم روح از تنم رفته و در همان لحظات، همچنان نالههای مهدی را میشنیدم؛ صدایش هنوز میلرزید و انگار به کسی التماس میکرد: «برید سراغ آمال...من خوبم...بیسیم بزنید آمبولانس بیاد...»
▫️آخرین تصویری که دیدم چشمان خیس و نگاه نگران مهدی بود و در برزخی بین مرگ و زندگی و میان غریبههایی که دورم را گرفته بودند، از هوش رفتم.
▪️نفهمیدم چند ساعت گذشت تا از حرارت سرانگشتی که روی صورتم دست میکشید، چشمانم را گشودم و اولین تصویری که دیدم، باز صورت مهدی بود که با لبخندی غرق اشک به تماشایم نشسته بود.
▪️انگار از آنسوی مرگ برگشته باشم، درک موقعیت اطرافم دشوار بود؛ تمام تنم کرخت بود و استخوانهایم از درد فریاد میزد.
▫️نگاهم گیج و گنگ دورم میچرخید، هنوز از همه چیز میترسیدم و ترنم لحن مهربان مهدی شبیه ترانۀ زندگی بود: «عزیزم! به من نگاه کن... دلم برای چشمات تنگ شده... ۲۴ ساعته چشمات رو ندیدم...»
▪️نگاهم تا چشمانش کشیده شد و همینکه روی صورتش جا خوش کرد، یک قطره اشک روی گونهاش چکید و با لحنی لبریز عشق زمزمه کرد: «با من حرف بزن... دلم میخواد دوباره صدات رو بشنوم...»
▫️اما من هنوز باورم نمیشد زنده باشم و نمیتوانستم دستانم را تکان دهم که احساس کردم بازوانم قطع شده و وحشتزده پرسیدم: «دستام... دستام سالمن؟»
▪️از اینهمه وحشت و شاید از یادآوری دردی که کشیده بودم، کاسۀ چشمانش از گریه پُر شد و لبهایش دلبرانه میخندید: «آره فدات بشم... هر دو دستت سالم هستن... دیشب تو اتاق عمل گلولهها رو دراوردن... ای کاش من مرده بودم و نمیدیدم...»
▫️تازه متوجه شدم روی تخت بیمارستان هستم، هر دو دستم باند پیچی شده بود و نشد نغمه احساس مهدی به آخر برسد که پرستاری وارد اتاق شد و همانطورکه دارویی در سرم تزریق میکرد، رو به مهدی شوخی کرد: «همسرت به هوش اومد، خیالت راحت شد؟ از صبح خودت رو کُشتی!»
▪️مهدی با خنده سر به زیر انداخت و شاید نمیخواست جوابی به شوخی پرستار زن بدهد و او همچنان برای خودش میگفت و میخندید: «هنوز خودش به هوش نیومده، هی میگه همسرم چطوره؟ همسرم خوبه؟ بیا اینم همسرت!»
▫️نمیدانستم چطور از آن جهنم نجات پیدا کردیم و تازه میدیدم سرشانه و کتف مهدی باند پیچی شده و پیراهن آبی بیمارستان به تن دارد که از هجوم وحشت دوباره قلبم لرزید و پرسیدم: «اینجا کجاست؟ چقدر وقت گذشته؟»
▪️پرستار بی خبر از وحشتی که تحمل کرده بودم، با تعجب به صورتم خیره ماند؛ شاید خیال کرد هذیان میگویم و به حساب خودش خواست خیال مهدی را راحت کند: «چیزی نیس، هنوز اثر داروهای بی هوشیه!»
▫️سپس نگاهی به رنگ پریدۀ مهدی کرد و تا فشارم را می گرفت با لحنی جدی هشدار داد: «شما هم خیلی اینجا نشین، برو اتاق خودت دراز بکش.»
▪️تنم گُر گرفته و نفسم تنگ بود که تا پرستار از اتاق بیرون رفت، رو به مهدی با صدایی ناتوان خواهش کردم: «میشه پنجره رو باز کنی؟»
▫️با جراحتی که روی شانهاش بود و دردی که به گمانم هنوز آزارش میداد، به کُندی از جا بلند شد؛ پردۀ سبز اتاق را کنار زد و تا پنجره را گشود، سیاهی شب و بادی که به رویم دست کشید، وحشت همان شب را مثل سیلی به صورتم کوبید و غرق اضطراب پرسیدم: «کدوم بیمارستان هستیم؟ چقدر وقته من اینجام؟»...
📖 ادامه دارد...
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هزار سال همین بوده و همین بودیم؛
گذشت نیمه شعبان و باز رفت از یاد ...
برای ظهورش دعا کنیم
#اللهمعجللولیکالفرج
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀