بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت47 * به قلم خانم فاطمه امیری زاده _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس را قطع کرد
#جانم_میرود
#قسمت48
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند...
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
_شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
_مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
_نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
_باشه
شهاب به سمت انباری رفت
سارا_میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد؟؟
_یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
_منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_می خوای بیای؟؟
_آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاید این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم_من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
_بفرمایید
_خیلی ممنون داداش .
_خواهش میکنم
_میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان؟
_دوست دارن بیان؟؟؟
_آره
_باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
سارا_ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
_معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید...
آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابر مراسمات و این عقایدجبهه نمی گرفت...
مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سردبه صورتش به خودش آمد
مهیا_به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
#قسمت49
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود...
همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند
و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند
_تختمو شکوندید
_ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند
مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد
_اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
_آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب ناهارتونو اورده بیاید ببرید
_چشم خوشکلم
_خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد
_من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق خارج شد
مهیا روبه مریم و سارا گفت
_یه چیز میگم ناراحت نشید سرتونو بکوبید به دیوار... من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
مریم_عفریته؟؟
سارا_نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه
_دخترا زشته
_جم کن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را آورد. نهار قیمه بود...
مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود
دخترها تا عصر استراحت کردند...
و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند
شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم_میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای ناهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.
و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقا_خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم_ قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقاسپس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
_شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
_تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
_خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر
و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جایش بلند شد... شهین خانم به طرفش دوید
_وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند
_وای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد
_دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید
_ول کن مانتومو پارش کردی
_بده به فکرتم
_نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
_چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند...
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#نکته👌🌹
🔆 امام کاظم "علیه السلام"
🌍 #دنیا را ناچیز بشمرید و آن را راحت بگیرید؛
چرا که به یقین، هیچ مردمی، آن را راحــت نگرفتند، مگر آن که خداوند، زندگی را بـــر آنان گوارا نمود...👌
📚{أعلام الدین، ص 280}
#شبتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
‼️ اینجا همه چیز سرجایش است...
🥀 غیر از تو که همه دار و ندار مایی!...
#سلام
#روزتون_مهدوی
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#مهارت_های_تربیت_فرزند
#خساست_در_کودکان
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
قسمت2⃣
چرا کودک خسیس میشود⁉️
⬅️همانطور که گفتیم بخشی از خساست کودکان به روند طبیعی رشد آنان مربوط میشود👌
⬅️ به غیر از آن، علل زیر میتواند در عدم تمایل در به اشتراک گذاری داشتههای خود با دیگران دخیل باشد🤔
✔️نداشتن مهارت ارتباط با دیگر کودکان
✔️دخالت والدین در دعواهای کودکان و نیاموختن مهارت حل مسئله
✔️رعایت نکردن استقلال کودک و برداشتن وسایل او بدون اجازه یا دادن آنها به دیگران
✔️خسیس بودن اطرافیان و یادگیری این رفتار از آنها
✔️وجود یک کودک خرابکار در بین اطرافیان کودک
🔰طرز برخورد با کودک خسیس🧐
1⃣خساست مرتبط با سن را نادیده بگیرید
2⃣الگوی خوبی برای فرزندتان باشید
3⃣او را وادار به سخاوتمندی نکنید
#پایان
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#ایده_بازی_با_کودکان_در_خانه
بسکتبال جورابی⛹♂
⬅️جالب است بدانید که با استفاده از چند جوراب گره خورده و یک سطل می توان یک مینی بسکتبال بسازید و بچه ها را سرگرم کنید😉
⬅️وسایل مورد نیاز
✅جوراب
✅سطل
نحوه بازی🤔
✅جوراب ها را به صورت گلوله های کوچک حلقه کنید و گره بزنید. سطل را یک در مکان دور بگذارید. سپس به نوبت گلوله های جوراب را درون سطل بیندازید. بعد از هر پرتاب از سطل فاصله بگیرید و دورتر شوید.😊
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
#جانم_میرود
به قلم فاطمه امیری
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀
بانوی خاص🌹
#جانم_میرود #قسمت49 بسته بندی سبزی ها تمام شده بود... همه برای مراسم و ناهار به مسجد رفته بودن ا
#جانم_میرود
#قسمت50
_بیدار شو دیگه تنبل
مهیا دست مریم را پس زد
_ول کن جان عزیزت
مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد
_بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم
مهیا سر جایش نشست
ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای
مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق را باز کرد...
_هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی
مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت
_فدات واسه نماز بیدارت کردم
مهیا نمی دانست چرا ولی خجالت کشیدکه بگوید نماز نمی خواند پس بی اعتراض مقنعه اش را سرش کرد
_مریم دخترا کجان؟؟
مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت
_اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن
مهیا با تعجب گفت
_زهرا پیششونه؟؟
_آره دیگه
مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشد همراه مریم به سمت سرویس رفتن
با اینڪه سال ها است که نماز نخوانده بود اما وضو و نماز یادش مانده بود
به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی برایش آورد
روبه قبله ایستاد و نمازش را شروع ڪرد
_الله اڪبر الله اڪبر
نمازش تمام شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب
می داداحساس خوبی به مهیا دست داد
مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتواند اینقدر خوب نماز بخواند....
مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت واو را در آغوش گرفت
مهیا با تعجب خودش را از مریم جدا کرد
_یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی
مریم خندید و بر سر مهیا کوبید
_پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم
_آخه الان وقت صبحونه است
_غر نزن
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
* ادامه.دارد... *
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــید
*#نشر = #صدقه_جاریه
─═ई✨🍃🌸🍃✨ई═─
اینجا🔚😍بانـــ🌸ـــوی خــ🎀ـــاص😌باش👇
🎀 @banoye_khaass 🎀