﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
❣آقا بیا که آمدنت آبروی ماست
پایان غیبتت به خدا آرزوی ماست
#سلام
#روزتونمهدوی
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
✨🕊✨ #کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر4⃣1⃣ ⚙️ #مهارتهای_همسرداری 💯 #اقتدار_مردانـه #خواسته_زنانه (ب) 🌀یه خ
✨🕊✨
#کارگاه_ارتباط_موثر_باهمسر5⃣1⃣
#مهارتهای_همسرداری
#اقتدار_مردانه #خواسته_زنانه (3)
#داستان
✨روزی روزگاری توی جنگلی درخت کوچولویی بود که کم کم رشد میکرد و روز به روز بزرگتر میشد.
🌳تا اینکه تنه ی درخت ضخیم، و شاخو برگاش مثل یه چتر بزرگ شد. درخت همه چی مثل : نور و غذای کافی داشت، ولی احساس کمبود میکرد.
💢آرزو میکرد کاش میتونستم سایه ام رو مثل یه چتر روی سر یکی باز کنم و تنه ی محکمم #تکیه_گاه کسی باشه و از کسی محافظت کنم.
🔻کاش میتونستم از کسی در برابر باد شدید، سیل، نور زیاد، سرما و گرما #محافظت کنم، چون فکر میکنم مفید بودن حس خوب #ارزشمند_بودن بهم میده.
⭕️نزدیک درخت، گلی🌷 بود که آروم آروم غنچه هاش باز میشد. وقتی غنچه های گل باز شد، گل با خودش گفت: کاش میتونستم با بوی خوش و زیبایی و طراوت گلبرگهام باعث #آرامش کسی بشم، چون با این کار احساس ارزشمند بودن و آرامش میکنم.
#ادامه_درپست_بعدی..
🌼گل و درخت در این تفکرات غرق بودن که ناگهان درخت نگاهش به گل تازه باز شده افتاد و بهش پیشنهاد داد که بیا یه #همزیستی_خوبی رو با هم شروع کنیم،
👈چون خداوند در وجود من و تو چیزایی قرار داده که میتونیم برای همدیگه #مفید باشیم.
🤔گل با کمی تفکر پیشنهاد همزیستی با درخت رو قبول کرد، اما برای داشتن رابطه بهتر شرطایی گذاشت.
🔅گل به درخت گفت: من چندتا خواسته از تو دارم؛
🔹بذاری همیشه گل بمونم و نخوای منو شبیه به یه درخت کنی، چون ویژگی های من با جسمم هماهنگه، گل وقتی باطراوت میمونه که گل باشه.
#ادامه_درپست_بعدی..
🔸دوست دارم ازم دربرابر خطراتی مثل: باد تند، آفتاب زیاد، سرما و گرما و بارون های شدید محافظت کنی.
مطمئنم کنی که میتونم در کنار تو به امنیت و آرامش برسم. 💕🛡
اجازه بدی ساقه هام به تنه ی محکم و استوار تو #تکیه کنه.
😍دوست دارم محافظت کردن از منو دوست داشته باشی، نه اینکه اونو یه #تکلیف بدونی و خسته بشی و #منت بذاری.
میخوام کمک کنی تا #رشد کنم، از اون درخت های خودخواه که همه ی نور خورشید رو برای خودشون میخوان و اجازه رشد به گیاهان زیردست خودشون نمیدن، خوشم نمیاد، چون اونا فکر میکنن که رشد یعنی تنهایی بزرگ شدن، اما بزرگترین رشد اینه که #باعث_رشد_کسی_بشیم!
#ادامه_درپست_بعدی..
🌳درخت با دقت به حرفای گل گوش میداد و احساس میکرد #گمشده شو پیدا کرده و آرزوی قبلیش که #مهم_واقع_شدنه کم کم محقق میشه.
⭕️درخت وقتی دید که گل اینقدر براحتی صحبت میکنه، بهش گفت:
👈 منم دوست ندارم فقط جسمم یه درخت تنومند و مستقل باشه، ولی ویژگیهای یه موجود دیگه، غیر از درخت رو داشته باشم.
آخه درخت هم وقتی تنومند، سرسبز و بانشاط میمونه که #درخت_بودنش حفظ بشه.
💕حس مفید بودن برای تو، بهم خیلی آرامش میده.
⛔️اصلأ دوست ندارم جملاتی رو مثل:
اگه تو نبودی من خودم رشد میکردم، تو مانع رشد منی، من در کنار تو اسیر شدم بکار ببری.
🍁فکر میکنم اگه اینجور حرفا پیش بیاد سریع سرسبزی و خرمی و استقامتم از بین بره.
#ادامه_دارد
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
🔰میخوام یه سؤال ازتون بپرسم.
آیا متوجه اولین تفاوت مهم زن و مرد در قالب این داستان شدین⁉️
عجله ای نیست، یه کم فکر کنین🤔
اگه دوس داشتین تا فردا جواب هاتون رو برامون بفرستین😍
🍂🍃
📚 رمانِ ژنرالهای جنگ اقتصادی
📝 اثرِ سیده زهرا بهادر
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
بانوی خاص🌹
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وهشتم دیگه حرفت چیه؟! ببین نرگس! به قول
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه!
بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن!
درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش...
بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم...
ولی از تو فکرم رد شد آخه...کدوم کار... از چی شروع کنم؟!
همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن!
حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...!
اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره!
خوب پس چه بهتر!
همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم!
برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم!
حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره!
رسیدم خونه...
کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم...
فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم.
کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟!
برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه!
همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن!
آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی!
از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟!
میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن!
از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ...
حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل...
بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم...
بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ...
حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود...
با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم...
اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب!
و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد....
الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد!
ولی مهم شروع کردن بود...
صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد....
ادامه دارد.....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
اینقدر هیجان زده بودم که از در ورودی تا نشستن و استراحت کردنش همه ماجراها را تعریف کردم و یه دور کل کتاب رو براش مرور کردم.
محمد هم کامل گوش داد و آخرش گفت: من که قبلا هم بهت گفتم خیلی خوشحال میشم....
بعد از چند لحظه حالتم کمی عوض شد و مستاصل گفتم فقط نمی دونم از چه کاری شروع کنم!
مثلا درآمد یه کار بیشتر و علاقم به یه کار دیگه بیشتر!
محمد حرفی رو زد که ختم کلام شد برام !
جالب تر اینکه بعدها فهمیدم ااین حرفها از جملات همون نویسنده کتابه! و اینکه محمد زودتر از من این فرد رو می شناخت برام عجیب بود!
محمد خیلی آروم و شمرده، شمرده گفت به قول استاد ما: اگه ملاک و اولویت اولت پول باشه، باید بدونی یا از شدت سختی مسیر که توی همه ی کسب و کارها هست در جا میزنی و نمیرسی، و یا اینکه بعد از رسیدن بهش، دیگه انگیزه ای برای ادامه دادن نداری!
چون به پول رسیدی یعنی تمام اونچه که هدفت بوده و می خواستی رسیدی!
و دقیقا اینجاست که در اوج رسیدن به آرزوهات تموم میشی مثل یه مرداب!
واین میشه شروع یک سقوط وحشتناک!
اما اگه اولویت و ملاکت هدفی غیر مادی و الهی باشه، و کاری رو شروع کنی که بهش علاقه داری، بخاطر علاقه ات، نه تنها توی هر شرایطی سختی مسیر رو تحمل می کنی، تازه بعد از اینکه به پول رسیدی و درآمدت خوب شد، با انگیزه بیشتری ادامه میدی!
چون هدف و اولویتت فقط پول نبوده که با رسیدن بهش تموم بشه...
میدونی هنوز هم باید تلاش کنی... تلاش کنی تا دست افراد بیشتری بگیری....تلاش کنی تا به هدفت برسی! حرفهاش برای من اتمام حجت شد!
بی خیال بقیه مهارتهام شدم و رفتم سراغ کیک و شیرینی درست کردن که واقعا این کار رو دوست داشتم....
راست می گفت آسون نبود این مسیر ...!
اگه علاقه ام رو انتخاب نمیکردم شاید بارها از شدت سختی و فشار و خستگی کار رو رها میکردم!
ولی با مطالعه و کمک گرفتن از افرادی که این راه رو رفته بودن و یاد گرفتن راه و چاه هر کسب کاری که باید بلد باشه، و مهم تر از همه علاقه و پشتکار و اقدام و انجام دادن چیزهایی که یاد گرفته بودم، نتیجه داشت دیده میشد بعد از مدتها استمرار و تلاش و توکلم در عین ندیدن جواب! اما دست از تلاش برنداشتن برای هدف مقدسم، بالاخره داشت خودش رو نشون میداد!
حالا بعد از دو سال باورم نمیشد که این منم توی یه کارگاه کیک و شیرینی پزی با چندین نفر خانمی که سرپرست خانوار بودن که یکیش هم لیلا بود، مشغول فعالیتیم!
همسرم همچنان مسئول و مدیر اقتصادی خونه ی ماست با فعالیت بیشتر و درآمد خوب و جایگاه یک پدر و همسر مقتدر و مهربان!
من هم با اینکه درآمد خوبی دارم اما از تجربه های گذشتم خوب می فهمیدم و در تمام این مدت حواسم بود و تلاشم رو کردم که اشتباه اول زندگیم رو دوباره تکرار نکنم و توی جایگاه خودم بمونم تا زندگیمون و خودم رو از آسیب و تلخی های قبل حفظ کنم!
در حال حاضر هم با همسر و پسرهام که از اول این راه همراهم بودن، در حال برنامه ریزی برای راه اندازی شعبه های بیشتری هستیم، تا دست افراد بیشتری رو بگیرم چون تا رسیدن به هدفم باید تلاش میکردم ...
هدفی که مقدس بود و رسیدن بهش تا لحظه ی آخر زندگیم براش انگیزه داشتم....
چیزی که توی این سالها مدام برای خودم تکرار کردم مرور اولویت های زندگیم بود که ازشون غافل نشم! البته که هنوز هم برای من نشان راهیست تا گم نشوم میان هیاهوی این دنیا که اگر اولویت ها را گم کنم، مثل خوارج بی بصیرت میشوم و آن وقت به قول بزرگ ما که میگوید: بعضیها احساس دارند، احساس مسئولیّت میکنند، انگیزه دارند امّا این انگیزه را غلط خرج میکنند؛ بد جایی خرج میکنند؛ اسلحه را به آنجایی که باید، نشانه نمیگیرند؛ این بر اثر بیبصیرتی است.
وبصیرت که نبود، هرچه که مسئولیّت و انگیزه بیشتر باشد، احساس بیشتر باشد، خطر بیشتر است؛ اطمینانى دیگر نیست به این آدم بىبصیرت و بدون روشنبینى که دوست را نمىشناسد، دشمن را نمىشناسد و نمیفهمد کجا باید این احساس را، این نیرو را، این انگیزه را خرج کند.
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گمنمیشود
─═ई✨🍃🖤🍃✨ई═─
اینجا🔚بانــــــوی خــ🖤ـــاص😌باش👇
🖤 @banoye_khaass 🖤