دوران سیاهی که ۶۰ درصد کل مردم ایران از بهداشت بیبهره بودند.
وزیر بهداری پهلوی:
۲۰ میلیون روستایی از بهداشت بیبهرهاند.
جمعیت ایران در سال ۵۷ حدود ۳۵ میلیون نفر بوده، این یعنی تقریباً ۶۰ درصد مردم ایران از بهداشت محروم بودند!!
#صرفا_جهت_اطلاع
#ماه_رجب
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
مهربانو جان ، آقای بزرگوار
دوست همسرت هستی؟
#عشق_جانم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
زن،
مردی ثروتمند یا زیبا ،
یا حتی شاعر نمی خواهد..
او مردی میخواهد
که چشمانش
را بفهمد..
آن گاه که اندوهگین شد،
بادستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید : اینجا سرزمین توست...
~
#فقط_برای_تو
#مرهم_دلم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل چهارم
دوا بنما دوای بی دوا را
🍃برگ سی و سوم
برای من روز های آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفره های هفت سین می شودبیش از حال و هوای سال تحویل یاد آور خاطره های قشنگ سفرهای راهیان نور است، از دوم دبیرستان که برای اولین بار پایم به مناطق جنوب بازشددوست داشتم هر سال شهدا من را دعوت کنند تا مهمانشان باشم،از اولین سفر راهیان نور بدجور من را نمک گیر کرده بودند.
با اینکه درآن سفر من و دوستانم خیلی شلوغ کردیم،اکثر برنامه های کاروان را می پیچاندیم وبیشتر در حال و هوای شوخی ها و شیطنت های خودمان بودیم ولی جاذبه ای که خاک شهید واین سفر داشت باعث می شد هرساله اواخر اسفند من بیشتر از سال تحویل ذوق سفر راهیان نور را داشته باشم.
به خاطر کنکور دوسال اردوی جنوب نرفته بودم،خیلی دوست داشتم امسال هرطور شده بروم،همان لحظه ای که تاریخ اعزام کاروان دانشگاه به اردوی جنوب قطعی شد به حمیدپیام دادم،دوست داشتم باهم به عنوان خادم به این اردو برویم،جواب داد:«اجازه بده کاراموبررسی کنم،آخرسال سخته مرخصی بگیرم،بعد از ظهر با مامان میاییم خونتون،هم ننه رو ببینیم هم خبر میدم اومدنم جوره یانه».
نماز مغرب را که خواندم متوجه شدم ننه مثل همیشه دست هایش را بلند کرده و سرسجاده برای همه دعا می کند،جلو رفتم وگفتم:«ننه دوسال که جورنمیشه برم اردو،دعا کن امسال قسمتم بشه»،ننه اخمی کردو گفت :«می بینی حمیدآن قدر تو رو دوست داره کجا می خوای بری؟»،گفتم :«خودمم سختمه بدون حمید بخوام برم،برای همین بهش گفتم مرخصی بگیره باهم بریم».
تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که حمیدزنگ خانه را زد،همراه عمه آمده بود،از در که وارد شد چهره اش نشان می دادکه جور نشده مرخصی بگیره،به تنها رفتن منهم زیاد راضی نبود،از بس به من وابسته شده بود،تحمل این چند روز سفر رانداشت.
من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم،وسایل اتاق را مرتب می کردم،لباس ها را از چمدان ها پایین ریخته بودم،یک روسری سبز چشمم را گرفت،به عمه گفتم:«عمه جان این روسری را سر کن»،فکر کنم خیلی به شما بیاد»،روسری را سر کرد،حدسم درست بود،گفتم :«عالی شد، ساخته شده برای شما»،عمه قبول نمی کردگفت:«وقتی رفتید زیارت،به عنوان سوغات بدین به بقیه،من روسری زیاد دارم»،حمید راصدا کردم تا عمه را با این روسری ببیند،مادرم آن قدر اصرارکرد تا عمه پذیرفت.
بعد از چند دقیقه با چشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم،دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یا نه،روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد وگفت:«اگر مادرم این هدیه رو قبول نمی کرد ،شده کل قزوین رو می گشتم تا یه روسری هم رنگ این پیداکنم وبرای مادرم بخرم،چون خیلی بهش می اومد»،این احترام به مادر برای من خوشایند بود،هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت ناراحت نمی شدم،انفاقأتشویق می کردم و خوشحال هم می شدم اعتقاد داشتم آقایی که احترام مادرش را داردبه مراتب بیشتر از آن احترام همسرش را خواهد داشت.
پرسیدم:«حمیدمرخصی چی شد؟می تونی بیای جنوب یا نه؟»،گفت:«دوست داشتم بیام ولی انگار قسمت نیست،مأموریت کاری دارم،نمیشه مرخصی بگیرم»،گفتم:«این دو سال که همش درگیر کنکور و درس بودم،دوست داشتم امسال با هم بریم اونم که اینطوری شد»،گفت:«اشکالی نداره تو اگه دوست داری برو ولی بدون دلم برات تنگ میشه»،گفتم:«اگه آقامون راضی نباشه نمیرم،لبخندی زد وگفت:«نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست، برو برای جفتمون دعا کن».
با اینکه خیلی برایش سخت بود،ولی خودش من را پای اتوبوس رساندو راهی کرد،هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمید شروع شد،از دلتنگی گلایه کرد،پیام داد:«راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو از ما نگیره».
سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنارهم احتیاج داریم،کل سفر پنج روز بود،ولی انگار پنجاه روز گذشت،اصلأفکرش را نمی کردم این شکلی بشویم،با اینکه شب ها کلی به هم پیام می دادیم یا تماس می گرفتیم ولی کارمان حسابی زارشده بود!!🍂
#سیاهکالی
#رفیق_شهیدم
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌷خداوندا …
بدون نوازشهای تو …
بدون مهر و محبت تو …
بدون عشق تو …
میان دست های زندگی
مچاله میشویم !
خدایا …
نوازش و مهربانیت را از ما نگیر !❤️
شبتون پر از لطف خدا🎊
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣هوا آرام
شب خاموش
راهِ آسمان بـاز
خیالم چونڪبوترهای وحشۍ
مۍڪند پَرواز...💕
شبت آروم هم نفس
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz