باید جهان را
بهتر از آنچه تحویل گرفتهای؛
تحویل بدهی!
خواه با فرزندی خوب
یا باغچهای سرسبز
اگر فقط یک نفر با بودن تو
سادهتر نفس کشید،
یعنی تو موفق شدهای...
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
#شب_آرزوها
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••
قایقِ قسمت
اگر دور ڪند از تُـو مرا
رود را سمت تُـو برعڪس
شنا خواهمـ ڪرد...
#مرهم_دلم
#دلبر_جانم
#دورت_بگردم
#خاص_ترین_مخاطب_قلبم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••
شبها "دلتنگۍ"
بھ مرحلھے هشدار مۍرسد..
#ارباب_دلم
#کربلا_لازمم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡••~
جانا...!
شرف هر عاشقی به قدر معشوق اوست .
معشوق ، هرچه لطیفتر و ظریفتر و شریفْ جوهرتر، عاشقِ او عزیز تر ..💕
#عشق_جانم
#خاص_ترین_مخاطب_قلبم
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
#شب_آرزوها
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل سوم
دوا بنما دوای بی دوا را
🍃 برگ سی و ششم
خاله فرشته حسابی از ما پذیرایی کردو مجبورمان کردبرای ناهارهم بمانیم،وقتی سوار موتور شدیم که برگردیم غروب شده بود،هر دو ازشدت سردی هوا یخ زدیم ،دست و پاهای من خشک شده بود،وقتی پیاده شدیم نمی توانستم قدم از قدم بردارم،چشم هایم مثل دو تا کاسه خون سرخ شده بود،هر کسی می دیدفکرمی کرد یک فصل مفصل گریه کرده ام،تا حالا چنین مسیر طولانی را باموتورنرفته بودم،با همه سختی این اتفاقات را دوست داشتم این بالا بلندی ها برایم جذاب بود.تعطیلات عیدکه تمام شدسیزده به در با خواهر و برادرهای حمیدبه «امامزاده فلار»رفتیم،خیلی خوش گذشت کنارچشمه آتش روشن کرده بودیم و کلی عکس انداختیم،حمید بابرادرهایش والیبال بازی می کرد،اصلأخستگی نداشت،بقیه می رفتند بازی می کردند و ده دقیقه بعد می نشستندتا استراحت کنندولی حمید کلأسرپا بود،دیگر داشتم امیدوار می شدم این زندگی حالا حالا روی نا خوشی و دوری را نخواهد دید.
هنوز چند روزی از فضای عید دور نشده بودیم که حمیدگفت:«امسال قسمت نشد بریم جنوب،خیلی دوست دارم چند روزی جور بشه بریم برای خادمی شهدا»،گفتم:«اگر جوربشه منم میام چون هنوز کلاسامون شروع نشده »،همان لحظه گوشی را برداشت و با«حاج محمدصباغیان»
معاون ستاد راهیان نور کشور تماس گرفت،حاجی از قبل حمید را می شناخت ،مثل همیشه خیلی گرم با حمید احوال پرسی کرد،وقتی حمیدگفت:«نامزد کرده و دوست داره با من برای خادمی به جنوب بیاید حاجی خیلی خوشحال شد.
هجدهم فروردین بود که طبق هماهنگی با حاج آقای صباغیان راهی جنوب شدیم،چون داخل آمبولانس که همراه کاروان ها به مناطق می رفت نیروی امدادگر نیاز بود،من قبول کردم که خادم امدادگر باشم،دوست داشتم هرکاری از دستم برمی آید در راه خدمت به شهدا و زائران راهیان نور انجام بدهم،حمید هم در منطقه«دهلاویه»مقتل شهید دکتر«مصطفی چمران»به عنوان خادم مشغول شد.
هر روز اول صبح سوار آمبولانس می شدم و همراه کاروان ها مناطق را دور می زدیم ،این چند روز جور نشدحمید را ببینم،با توجه به شرایط آب و هوا تعدادکسانی که مریض می شدندیا به کمک نیاز داشتند زیادبود،سخت تر از رسیدگی به این همه زائر تکان های آمبولانس بودکه تحمل آن برای من خیلی دشواربود،نزدیک به شانزده ساعت درطول روز از این منطقه به آن منطقه در حال رفت و آمد بودیم،شب که می شد احساس می کردم استخوان های بدنم درحال جدا شدن است.
شب آخر با آمبولانس به اردوگاه شهید کلهر آمدیم،اردوگاه تقریبأروبروی دوکوهه ورودی شهر اندیمشک قرار داشت،با حمید قرارگذاشته بودم که آنجا همدیگر را ببینیم،تا نیمه های شب بیمار داشتیم ومن درگیر رسیدگی به آن ها بودم، اوضاع که کمی مساعدشد از خستگی سرم را روی در آمبولانس گذاشتم پاهایم آویزان بود،آن قدر بدنم گرفته و خسته بود که متوجه نشدم چطور همان جا به خواب رفتم.
نزدیک اذان صبح با صدای مناجات زیبایی که در محوطه اردوگاه پخش می شد بیدارشدم،تا چشم هایم را باز کردم حمید رادیدم ، روبروی من کنارجدول نشسته بود،زیرنور ماه چهره خسته حمید با لباس خادمی و کلاه سبز رنگی که روی سرش گذاشته بودحسابی دیدنی شده بود،پرسیدم:« حمیدجان ازکی اینجایی؟چرا منو بیدارنکردی پس؟»،گفت:«تقریبأسه ساعتی هست که رسیدم،وقتی دیدم خوابی دلم نیومدبیدارت کنم،اینجانشستم هم مراقبت باشم هم تو راحت استراحت کنی».لبخند زدم و گفتم:«با اینکه بدنم حسابی کوفته شده واین چند روز دوسه هزارکیلومتربا آمبولانس راه رفتیم ولی حالا که دیدمت همه خستگیام رفت،بخوای پای پیاده تا خود اهواز هم باهات میام!».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز