#زن_عفت_افتخار
🔷 خانم کناریدیل ،۱۷۵ دقیقه با دستای بسته شنا کردی اما برا هیچکدوم از مدعیان حقوق زن مهم نبودی و تو هیچ رسانهای برات سوت و کف نزدن چون نیت کرده بودی به عشق شهدای غواص رکورد ثبت کنی!
معرفت بانو، بوسه بر دستانت میزنیم وبه وجود پر مهرت افتخار میکنیم 💕
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
#زن_عفت_افتخار
#برای_ایران
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
◾️◽️از جاسوس یقه دیپلمات و پیشانی پینه بسته تعجب کردید؟
▫️شاید بعضیا یادشون نمیاد یک همجنسگرای ایرانی الاصل با نفوذ در حوزه نجف تا سطح اجتهاد پیش رفت! آنجا سید و مجتهد شد و به ایران آمد و در امتحان ورودی خبرگان هم قبول شد! حتی در لیست انتخاباتی بعضی از جناح های سیاسی قرار گرفت اما سال ۱۳۹۴ در دقیقه نود شناسایی و دستگیر شد...
نامش سید سعید جلیلی چوبتراش معروف به "سعید آلمحمد" بود !!!
▫️چوب تراش یک جاسوس انگلیسی بود که تلاش داشت به مجلس خبرگان ایران نفوذ کند. وی با آموزش هایی که در سازمان های جاسوسی انگلیس به ویژه در MI6دیده بود، توانست در نجف تا درجه اجتهاد هم پیش برود.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_رجب
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
امام خامنه ای:
در فضای مجازی مقابل دشمن،آرایش جنگی بگیرید.
#جنگ_روایتها
#جنگ_رسانه
#سوادرسانه
#لبیک_یا_خامنهای
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣عاشق که باشی
فرقی نمیکند
منطقه زندگی من کجاست
و تو کجایی...!
دور باشی یا نزدیک...
عشق فاصله ها را پر میکند...
گاهی با حرف گاهی با سکوت...
این عشقمان به تمامی
نداشته هایمان می ارزد..!!!💕
#عشق_جانم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل سوم
دوا بنما دوای بی دوا را
🌱برگ سی و هشتم
از هفته دوم به بعدخیلی دل تنگ من و پدر و مادرش شده بود،هربار تماس می گرفت می پرسید:«دیدن بابا مامان رفتی؟»،از عمه یا پدرش که صحبت می کردم پشت گوشی صدای پر از دلتنگیش را حس می کردم،یک ماه و نیم در نهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره ای داده بودند،دوست داشتم زودترحمید را ببینم،صبرهردوی ما تمام شده بود،از مشهد که سوار اتوبوس شدلحظه به لحظه زنگ می زدم و گزارش می گرفتم که کجاست،چکارمی کندو کی می رسد،احساس می کردم این اتوبوس راه نمی رود،زمان خیلی دیر می گذشت ومن صبر از کف داده بودم،هر بارتماس می گرفتم می پرسیدم:«رسیدی حمید؟»،می گفت:«نه بابا هنوز نصف راه مونده!»،این طور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان می دادندتا این همه انتظار نکشیم.
یکسری کار عقب افتاده داشتم که بایدتا قبل از رسیدن حمیدانجام می دادم،هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم،آنقدر عجله کردم که حلقه ازدواج فراموشم شد،بار آخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود،سبزه میدان قرارگذاشتیم،همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم،دوست داشتم یک دل سیر حمید را ببینم،تا دست من را گرفت متوجه نبودن حلقه شد،پرسید:«یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمی انداختی؟»،حساب کتاب همه چیز را داشت،می خواست من را همه جوره برای خودش بداند،حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه در انگشت من برای حمید می ساخت.با هزارترفند متوجهش کردم که به خاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم وعمدی نبوده است.
دلم برای همه چیز تنگ شده بود،برای پیاده راه رفتن هایمان،برای بستنی خوردن هایمان،برای شوخی های حمید،دوست داشتم این چند روزی که وسط دوره مرخصی گرفته بودوتا قزوین آمده بود،لحظه ای از هم جدا نباشیم،عمه با حمید تماس گرفت و گفت:«ناهارتدارک دیده،منتظرماست».
ناهار را که خوردیم حمید چمدانش را باز کرد،کلی سوغاتی برایمان آورده بود،برای من هم چند دست لباس خریده بود،لباس ها را داخل چمدان مرتب تا کرده بود،وسط هرکدام گل گذاشته بودو بهشان عطر زده بود،عمه تا این همه خوش سلیقگی حمید را دیدبه شوخی گفت:«باورم نمیشه که تو همون حمیدی باشی که دوره مجردی از خرید و این جور کارها فراری بودی،دست به سیاه و سفید نمی زدی!،آخه حمید دختر باید خودش لباساشو بیاره خونه بخت،تو که همه چی خریدی!»،تا عمه این را گفت همه باهم زدیم زیر خنده،مشخص بودکلی وقت گذاشته و تمام ساعت هایی که کلاس نداشته دنبال این بوده که ببیند چطور می تواند من را خوشحال کند.
با اینکه هوابه شدت گرم بودولی تمام یک هفته ای که حمید قزوین بودرا باهم گذراندیم،جاهای مختلف باهم قرارمی گذاشتیم،حتی وسط گرمای ظهرکه همه دنبال خنکی کولر و سایه اتاقهای خلوت هستند،مادنبال آن بودیم که همه لحظات را کنارهم باشیم.
برخلاف روزهایی که دوره بوداین یک هفته خیلی زود تمام شد،باید برای ادامه دوره به مشهدمی رفت،جدایی بار دوم خیلی سخت تربود،سعی کردم موقع خداحافظی پیش خودحمید ناراحتی نکنم،چون می دانستم شغل حمید ازاین دوره ها و مأموریت ها زیاد دارد،اگرمی خواستم برای هرخداحافظی آه و ناله سر دهم روی اراده حمید اثرمنفی می گذاشت.
چون سری قبل غذای تو راهی اذیتش کرده بود،موقع رفتن برایش ساندویچ خانگی درست کردم،حمید را که راه انداختم همان جا داخل حیاط کنار باغچه کلی گریه کردم،پیش خودم گفتم:«ما شانس نداریم اوایل نامزدیمون که افتادتوی پاییز و زمستان به خاطر کوتاهی روزها و هوای سرد نمی توانستیم زیاد کنارهم باشیم،حالا هم که روزها بلندو هوا خوب شده حمید کنارم نیست و دوره دارد».
روزهایی که نبودخیلی سخت گذشت،درذهن خودم خیالبافی می کردم،می گفتم:«اگرحمید الان بود باهم می رفتیم «چهل ستون»،شاید هم می رفتیم فدک«تپه نور الشهدا»،دلم برای شیرین زبانی ها و مهربانیش لک زده بود،مخصوصأکه دوم تیر اولین تولدم بعد از نامزدی کنارم نبود،زنگ زد تلفنی تبریک گفت،کلی شوخی کرد،ناراحت بودم که نیست چون نبودنش برایم سخت شده بود.
حدس زدم که حمید متوجه ناراحتیم شدچون بلافاصله بعد از تماسش چندپیامک فرستاد،برایم شعر گفته بودو من را قرة العین صدا کرد،چند متن ادبی هم برایم نوشت و فرستاد،پایش می افتاد یک پا شاعر می شد،هم متن های خوبی می نوشت هم گاهی اوقات شعر می گفت،در کلمه به کلمه متن هایش می شد دلتنگی را حس کرد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ الهی هرکه
تو را شناخت
و علم مهر
تو افراخت
هرچه غیر از
تو بود بینداخت...❤️
🌙 شبتون بخیر دوستان ناب
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz