eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 پیامبر اکرم (ص) : خداوند اصرارکنندگان در دعا را دوست دارد. 📚 بحارالانوار، ج ۹۳، ص ۳۷۸ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
آقایان بدانند با تمام مشکلات و مشغله‌های فکری روزانه وارد خانه نشوید! در موقعیت مناسب، همسرتان را از مشکلات مالی و شغلی خود آگاه کنید تا توقّعاتش را با توان شما هماهنگ کند! بیان مشکلات مالی و شغلی با لحن مناسب و مهربانانه می‌تواند عامل خوبی برای گفتگوی صمیمانه شده و سطح درک‌ همسرتان از شما را بالا ببرد. گاه برای حل برخی مشکلات شغلی و کاری خود از خانم خود مشورت بخواهید تا ایجاد همدلی و محبّت دوطرفه کند. اصلِ مشورت در این زمینه برایتان مهم باشد یعنی حتی اگر همسرتان پیشنهادهای خوبی هم نداد آن را تبدیل به مشاجره نکنید بلکه از او تشکّر کنید و بگویید روی پیشنهادت فکر‌ می‌کنم. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
💠 اولین عملی که باعث خوب شدن کار و بار انسان میشود؛ راضی نگهداشتن پدر و مادر است ... دومین عمل نماز اول وقت است... نماز اول وقت هم در اینکه کارتان خوب شود مؤثر است کسانی که به هر دری می زنند، ولی کارشان درست نمی شود برای این است که نماراول وقت نمی خوانند. ✅ جوان ها به شما توصیه میکنم اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید هم آخرت نماز اول وقت بخوانید. 📚منبع: در محضر مجتهدی آیت الله مجتهدی ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ دوست داشتن تو دلیل نمی خواهد دوست داشتن تو جان می خواهد جان به جانم هم کنند دوستت دارم...💕 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ تولدت مبارک ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🍃فصل اول زندگی نامه 🍃فصل هفتم بیا درجمع یاران یار باشیم 🍃برگ شصت و دوم سر کوچه که رسیدیم سوار تاکسی شدیم، راننده ترانه ای با صدای خواننده خانم گذاشته بود ، حمید با خنده و خوش رویی به راننده گفت :« مشتی صدای خانوم رو لطف می کنی ببندی، اگر داری صدای مردونه بذار»، راننده از طرز بیان حمید کلی خندید و همان موقع ترانه را قطع کرد ، حمید گفت :« اشکال نداره یه چیزی بذار که خانوم نباشه»، گفت :« نه حاج آقا ، همون یک کلمه من رو مجاب کرد ، صحبت می کنیم و می خندیم ، این طوری راه کوتاه میشه »، بنده خدا مثل بقیه فکر کرده بود حمید طلبه است، تا برسیم کلی با حمید بگو بخند راه انداخته بود ، وقتی پیاده شدیم حمید جمله همیشگیش را گفت :« ممنون ! یک دنیا ممنون !» راننده علی رغم اصرار حمید از ما کرایه نگرفت ، موقع پیاده شدن از تاکسی همیشه حواسش بود که کرایه را به اندازه بدهد، گاهی وقت ها که احساس می کرد راننده کمتر حساب کرده می گفت :« آقا کرایه ای که گرفتی کم نباشه که ما مدیون بشیم؟» ورودی خانه عمه چهار تا پله داشت که به ایوان می رسید و بعد هم اتاق ها ، حمید این چهار تا پله را یک جا می پرید، چه موقع رفتن و چه موقع برگشتن ، این بار هم مثل همیشه چهار تا پله را پرید بالا ، گفتم :« باز پدر و مادرت را دیدی کبکت خروس می خونه ، یاد بچگیا و شیطنتای خودت افتادی، شدی همون پسر بچه شیطون هفت هشت ساله!» آقا سعید و خانمش هم آمده بودند ، بعد از شام دور هم نشسته بودیم تلویزیون می دیدیم، وسط سریال عمه برایمان انار آورد ، چون می دانستم حمید بین همه میوه ها انار را خیلی دوست دارد برای همین سهم انار خودم را هم دادم به حمید .آن قدر به انار علاقه داشت که هر وقت می رفت بیرون دو سه کیلو انار می خرید ، البته به خودش زحمت نمی‌داد ، می گفت :« فرزانه من دوست دارم انار را دون کنی ، بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم ». وقتایی که می رفت هئیت یا باشگاه ظرف بزرگ کریستال را می آوردم انار را دان می کردم ، با دیدن قرمزی انار ها غرق فکر و خیال های شیرین ناخودآگاه زیر لب شعر های بچگی هایمان را می خواندم:« صد دانه یاقوت دسته به دسته ، با نظم و ترتیب یکجا نشسته»، خیلی وقت ها مچ خودم را می گرفتم که لبخند به لب شعر می خواند و از دان کردن اناری که برای حمید بود لذت می برم ، چون گلپر دوست نداشت فقط نمک می زدم و می گذاشتم داخل یخچال ، وقتی می آمد خانه امان نمی‌داد ، چون ترش بود من فقط دو سه قاشق می توانستم بخورم ، ولی حمید همه انار های دان شده ظرف به آن بزرگی را می خورد . بعد از شب نشینی حاضر شدیم که برویم هیئت هفتگی خیمة العباس، سعید آقا و همسرش هم با ما آمدند ، معمولا برنامه هر هفته ما همین بود که بعد از شام چهار نفری می رفتیم هیئت . با خانم های دیگر بعد از پایان مراسم وسایل پذیرایی را آماده می کردیم ، گعده های دوستانه بعد از هیئت هم عالم خودش را داشت ، خانم ها طبقه بالا بودیم ، آقایان هم در پیلوت ساختمان که به شکل حسینیه آماده کرده بودند. تا برویم هیئت و برگردیم ساعت از نیمه شب گذشته بود ، از خستگی زیاد دوست داشتم زود تر به خانه برسیم ، وقتی به کوچه خودمان رسیدیم پیرمرد همسایه که اختلال حواس داشت جلوی در نشسته بود ، کار هر روزه اش همین بود ، صندلی می گذاشت می نشست جلوی در ، هر بار که از کنارش ردمی شدیم حمید با احترام به او سلام می داد و رد میشد ، حتی مواقعی که سوار موتور بودیم حمید موتور را نگه می داشت ، بعد از سلام و احوال پرسی راه می افتادیم. آن شب هم خیلی گرم با پیرمرد سلام و احوال پرسی کرد ، وقتی از او چند قدمی فاصله گرفتیم ، گفتم :« حمید جان لازم نیست حتما هر بار به این آقا سلام بدی ، این پیرمرد اصلا متوجه نمیشه ، چون اختلال حواس داره چیزی توی ذهنش نمی‌مونه » ، حمید گفت :« نه عزیزم ! این آقا متوجه نمیشه من که متوجه میشم ، مطمئن باش یه روزی نتیجه محبت من به این پیرمرد رو میبینی »، واقعا هم همین طور شد ، یک روز سخت من جواب این محبت را دیدم !🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹مواظب‌دلت‌باش وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود . مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!!❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz