♡~
وز سینھ جدامشو
ڪھ جـانۍ..
#دلتنگی_دلدار
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
4_6023808326901438420.mp3
8.43M
در دلم دردی پنهان است . .
این روزا بیشتر از هر وقت بی قرارتم
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
سلام عید شماهم مبارک.
از لطف شما سپاسگزاریم.
ممنون از دعای زیباتون🌺
#مخاطبین_خاص
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
سلام بزرگوار از لطفتون سپاسگزارم.
مستدام باشید🌺
#مخاطبین_خاص
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
تُو را قمـر چھ بناممـ ڪھ ماھ را دیریست
ستارگان همہ "عبــٌــــاسِ" آسمــان خوانند..
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
امیر بی گزند_۲۰۲۳_۰۲_۲۴_۱۹_۵۳_۵۵_۹۰۷.mp3
3.92M
♡
امیرِبۍگزندےتُـو...
#امام_زمان
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
آسوده خاطرمـ
ڪھ تُـو در خاطرِ مَنۍ..
#امام_زمان
#عزیزم_حسین
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
وا مۍڪند بر روے ما بنبستها را
بابالحوائـــج شد بگیرد دستها را...
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
مۍگویندآدمـهاے خوب
بہ بھشت مۍروند
اما من مۍگویمـ
آدمـهاےخوب هرجا باشند
آنجــا بـِھشت است...
#امام_زمان
#عزیزم_حسین
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
مرا به سمت حرم پر بده...صدايم كن
اسيرِ خانهى خود كن..مرا رهايم كن
#مشهد_لازمم
#فقط_خودم_و_خودت
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🔷 پانزدهمین نشست تخصصی مدرسین و مبلغینِ فعال عرصه ی کتاب خوانی
💠 سیر مطالعات آثار حضرت
امام خامنه ای(حفظه الله)
💠 کار باید تشکیلاتی باشد
زمان :شنبه
ساعت: ٨صبح
🔶 گروه جهادی تبلیغی، فرهنگی شهیده احمدی
🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
🍃برگ شصت و دوم
شهریور ماه در قالب یک سفر دانشجویی به مشهدالرضا رفته بودم، برای سفر هایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من، چون از رفقای همدیگر وجمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم، تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتیم یاد سفر ماه عسلمان افتادم، روزهایی که اشک ها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد.
بعداز زیارت اول از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم، حسابی دلتنگ حمید شده بودم، صحبتمان حسابی گل انداخته بود، موقع خداحافظی گفتم:«حمید روز جمعه است، نماز جمعه فراموشت نشه، توی خونه نمون، این طوری هم ثواب کردی هم وقت زودتر میگذره، از تنهایی اذیت نمیشی»، خندید و گفت:«خبر نداری پس! با اجازت ما الان با رفقا کنار دریاییم، کلی شنا کردیم، به سر و کله هم زدیم، نماز رو خوندیم، حالا هم داریم می ریم برای نهار». تا من را سوار قطار کرده بودبا رفقایش رفته بودند سمت شمال، از این مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت.تا ساعت هشت شب دریا بودند، دلم شور می زد، هر بار تماس می گرفت می گفتم:«حمید دریا خطر داره، مسیر هم که شلوغه، زودتر برگردید».
روز آخر سفر بعداز زیارت وداع با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم، دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم، بعداز گلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت، همان را برای حمید خریدم.
از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دلتنگ شده است، حال من هم دست کمی از حمید نداشت.خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود، برای نهار هم ماکارونی گذاشته بود ولی به جای گوشت چرخ کرده گوشت خورشتی ریخته بود، گفت: «پاقدم فرزانه خانوم می خواستم غذا اعیونی بشه! گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز!»
وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کردو لباس را پوشید دیدیم لباس برایش خیلی بزرگ است، گفتم:«حمید جان شانس نداری که، با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم، ولی این سایزش خیلی بزرگ درومده»، گفت:«چون تو خریدی خیلی هم خوبه، از فردا همین رو می پوشم»، به هزار زور و زحمت حمید راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد، چون می دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه، آقای کشاورز صاحب خانه ما خیاط بود، یکی از پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه پیراهن را درست کند.
بعدازظهر با این که خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد دادکه برویم بیرون دوری بزنیم نتوانستم نه بیاورم، بعد از چند روز دوری قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعا دل نشین بود، یک عصر طولانی درحالی که هوا کم کم خنک شده بودو بوی پاییز می آمد، برگ چنار ها کم کم داشتند زرد می شدند، صدای خش خش برگ ها زیر قدم های منو حمید خیلی دوس داشتنی بود.
وسط راه به بستنی فروشی رفتیم، دوتا بستنی بزرگ گرفت، در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولا همان دو سه قاشق اول را که می خورم شیرینی بستنی دلم را می زد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم، اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم، از قاشق های پنجم ششم به بعد هر قاشقی که بر می داشتم حمید با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد، وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد، فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است، گفت:«تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟»، با خنده گفتم:«ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت، الان که برگشتم پیشت اشتهام باز شده، این بار دلم خواست تا آخر بخورم»، لبخند زد، بلند شد و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد!
دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین «مامان فرزانه» صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت:«دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید، چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین»، موضوع جا بجایی را با حمید در میان گذاشتم، موافق این تغییر بود، گفت:«از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا، هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بزاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم».
وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هرچیزی که می شد مشغول کردم که کمتر دلتنگش باشم، سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم، دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید، دوست داشتم حمید زودتر برگردد، روز مسابقه هر کاری کردم نتیجه را به من نگفت..🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz