♡
جز در دلِ من
جاے دگر برتُـوحرامـ است…
#سید_رویایی
#دلبر_جانم
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
امشبۍࢪاڪھدࢪآنیمـغنیمٺشمریمـ
شایدا؎جاننࢪسیدیمـبھفࢪدا؎دگࢪ..
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
درکویعشق_۲۰۲۳_۰۲_۲۶_۲۰_۴۵_۳۴_۰۳۳.mp3
6.85M
♡
درڪو؎؏شق...
فقط اهل دل گوش کنن💕
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل هفتم
بیا در جمع یاران یار باشیم
🍃برگ شصت و پنجم
برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یاداشتی برایش نوشتم :« حمید عزیزم سلام ، امروز میرم تهران برای غروب بر می گردم ، وقتی داری غذا رو گرم میکنی مراقب خودت باش ، سلام منو حسابی به خودت برسون !».
یاداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم ، دوره زود تر از زمان بندی اعلام شده تمام شد ، ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم ، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند ، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود، از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم ، پیش خودم گفتم حتما الان حمید. خوابیده برای همین زنگ در را نزدم ، کلید انداختم و آمدم بالا ، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم ، داشتم خفه می شدم ، چشم چشم را نمیدید ، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد ، تنها چیزی که می دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود .
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود ، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد ، گفتم:« حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست اقا؟ این دود برای چیه ؟ غذا خوردی ؟»، گفت:« نه غذا نخوردم »، بعد یکهو با گفتن اینکه « وای غذا سوخت » دوید سمت آشپزخانه ، از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود ، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش ، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است ، غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود ، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود ، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده ، وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود ، همان جا سر اجاق گاز می خورد!
پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم ، معمولا عصر ها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کار های دانشگاهش بود ، نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود ، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم ، گفتم :« کافیه حمید ، بیا بیا بشین پیش من ، این طوری ادامه بدی خسته میشی»، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم .
من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد ، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد :« عزیزم بیا میوه بخوریم ، دلم برات تنگ شده !» ، کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتر را خاموش می کرد ، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو و قایم می شد ،می گفت :« خب من چه کار کنم ؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!».
حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود ، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم ، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد ، من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم ، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آن ها را با هم چک کنیم.
موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص :« نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی »بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند ، نمره ای می گرفتند و تمام می شد ، ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد .
چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم ، بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم ، کار های میدانی و تحقیق و پرسش نامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود ، بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماحصل کار را به استاد خودمان نشان دادم ، اشکالات کار را گرفتیم ،حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد ، نمره ای که واقعا حقیقی بود .
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم ، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود ، دکتر برایمان نسخه پیچید ، دارو ها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم ، راننده نوار روضه گذاشته بود ، ما هم که حالمان خوب نبود ، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم ، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
🌹خدای من
بگشای دری ڪه در گشایندہ تویی
بنمای رهی ڪـه رہ نمایندہ تویی
من دست بـه هیچ دستگیری ندهم
ڪایشان همه فانی اند و پایندہ تویی❤️
شبتون در پنـاه خدا💫
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ...
❣ مولای من امام زمانم ❣
🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛
سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد....💚
#سلام_حضرت_عشق
#امام_زمان
#ماه_شعبان
#طریق_المهدی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz