♡
همہ؎هستۍمنحضـرتِاربـابسَلامـ
ا؎دلیلِطپشِایندلِبۍتــــابسَـلامـ...
#شب_جمعه
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
اۍساربان_۲۰۲۳_۰۳_۰۹_۱۰_۳۶_۱۰_۴۷۸.mp3
6.07M
♡
اےساربان...
#آرامش
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹قوانینی برای خوشبختی:
موهبتهای خود را شمارش کنید نه مشکلاتتان را.
در لحظه زندگی کنید.
بگویید دوستت دارم.
بخشنده باشید نه گیرنده.
در هر چیزی و هر کسی خوبیها را جستوجو کنید.
هر روز دعا کنید.
هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
در زندگی اولویت داشته باشید.
اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کن.
زندگیتان را با خوبی پر کنید.
خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.
در سختیها به خدا توکل کنید.💞
#زنگ_تفکر
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🖇💌🕊
شلمچہ ..
خلاصہ عشق است
و قطعہ ای از بهشت ..
مے خواهم بروم
بہ همان جایی کہ خاکش
کـــــربلاست ...💔
#راھیان_نور🌷
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
مَن أرَادَ هَجرَكَ رَأى مِنْ ثُقْبِ البَابِ مَخْرجًا
وَمَنْ اِبْتَغى قُرْبَكَ صَنْعَ مَنْ ألجُدْرانِ مَدْخَلًا.
آن که بخواهد ترکت کند،
از روزنهیِ دَر راهی پیدا خواهد کرد!
و آنکه بخواهد در کنارِ تو باقی بماند
از دیوارهایِ بلند دروازهای خواهد ساخت.🌱
#همیشه_تنها
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
♡
بـٰازایندلتنگـم
هَـوا؎ڪربـلآدآرد..🌿シ!"
#شب_جمعه
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
✏️آدمی ،
در کورهی حرارت آرمانها،
و زیر پتک واقعیتها، ساخته میشود...
هر چه حرارت، بیشتر
و پتک، محکمتر باشد
شمشیر برّندهتری خواهد شد!🍃
#تلنگرانه
#ماه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
صبور باشیم ،
گــــــاهــــۍ
باید از میـانِ بدترین
روزهاے زندگۍ عبورڪنیم
تا بھ بھترینهایش برسیم..
#همیشه_تنها
#ماه_شعبان
༻༺
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣و سلام بر او که می گفت:
«ما انصارالمهدی هستیم و خداوند
زمینه ی برقراری دولت کریمه ی
آل محمّد(صلوات اللّٰه علیهم)
را به دست ماست که فراهم میکند»❤️
#رفیق_شهیدم
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
با تنبیه های روانی و بکار بردن الفاظ
منفی توانایی ها و نقاط مثبت فرزند شما به فراموشی سپرده می شود و کم کم نقاط ضعف جایگزین شده و به صورت پررنگ خود را نشان می دهد.
#جان_شیرینم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید...
🎙 اللهم عجل لویک الفرج
🎤 استاد رفیعی
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 پاداش صبر بر بداخلاقی همسر
#عاشقانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل هشتم
عشق یعنی آشنایی با خدا
مهدی صاحب زمان از ما رضا
🍃برگ هفتاد و هشتم
اواسط اردیبهشت ماه بود . آن روز از سرکار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه . خانه که رسید از شدت خستگی ، ساعت ده نشده خوابید .نیم ساعت خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کارش تماس گرفته بودند . دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه . در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند ، بیدارش کردم .
گوشی را که جواب داد، فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند . باید به محل پادگان می رفت . سریع آماده شد . موقع خداحافظی پرسیدم :« کی بر می گردی ؟» گفت :« مشخص نیست !» تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم . خبری نشد . کم کم خوابم برد . ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم . هنوز برنگشته بود . خیلی نگرانش شدم . گوشی را نگاه کردم .دیدم پیامک داده :« خانوم من میرم بندر عباس . مشخص نیست کی برگردم . مراقب خودت باش .»
خیلی تعجب کردم . با خودش چیزی نبرده بود ؛ نه لباسی ، نه وسیله ای . نه حتی شارژر گوشی ، معمولا ماموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم . دلم خیلی آشوب شده بود . سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه ی خبر تا ببینم بندر عباس اتفاقی افتاده یا نه ؟ زیر نویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود . خیالم کمی راحت شد . با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی ، دو روزه است . می روند و بر می گردند . ولی باز دلم قرار نگرفت .
طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم . داخل اتوبوس بود صدای خنده ی همکاران پاسدارش می آمد . گفتم :« حمید ، چرا این طور بی خبر ؟ نصفه شب بندر عباس کجا بود ؟ هیچی هم که نبردی ؟»
نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد . گفت :« اینجا همه چیز به ما میدن خانوم . شما بخواب ، صبح برو خونه ی بابا .» استرس عجیبی گرفته بودم . تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم .
آفتاب که زد رفتم دانشگاه. تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد . گفت :« حمید رفته سردشت ، شما بیا پیش ما » متعجب پشت گوشی گفتم:« سردشت؟ حمید که گفت بندر عباس !» بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم . گفت :« سردشت رفتن . ولی چیزی نیست. زود بر می گردن .» نگرانی من بیشتر شد . وقتی خانه رسیدم ، دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده!
دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم . گفتم :« چیزی شده که شما دارین پنهون می کنین؟» بابا گفت:« نه دخترم ، نگران نباش . ان شاء الله که خیره. یک ماموریت چند روزه است . به امید خدا صحیح و سالم بر میگردن.» مامان برای اینکه روحیه ی من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار . در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود . اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم . با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد :« دخترم مژدگونی بده . حمید برگشته ! زود تر بیاین خونه.» وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم . وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم . با ناراحتی روی مبل نشسته بود. من هم انداختم به دنده شوخی :« میگی بندر عباس سر از سردشت در میاری ! بعد هم که یه روزه برمیگردی ! هیچ معلوم هست چه می کنی آقا؟!» بابا خنده اش گرفت و گفت :« هیچ کدوم نبوده . نه بندر عباس ، نه سردشت. داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده .طبیعی هم هست . برای اینکه پرواز ها لو نره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پرواز عقب و جلو می شه.»
شنیدن این خبر برایم سنگین بود. خیلی ناراحت شدم. گفتم: « حمید! من با هر ماموریتی که رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریب؟من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه،تو برگردی. اونوقت من نباید بدونم تو داری میری سامرا،ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!» از لغو شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلاً حرفش نمی آمد،ولی من از ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد. تا چند روز حال خوبی نداشت. ماموریت های داخل کشور زیاد می رفت. از ماموریت یک روزه گرفته تا ده،پانزده روزه. اکثرشان را هم به پدر و مادر حمید اطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود. گفته بودند برای رفتن مختار هستید. هیچ اجباری نیست. حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق. حمید عراق را انتخاب کرده بود. دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عجل الله) در سامرا باشد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz