🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل نهم
ما لقارا به بقا بخشیدیم
🍃برگ نود و چهارم
انگار چیزهایی هم به دل حمید هم به دل من برات شده بود ، گفتم :« نمیدونم شاید این کار رو کردم ، ولی واقعا حوصله نوشتن ندارم ».
وقتی دید حس و حال نوشتن ندارم نگاهش را سمت طاقچه به کاست های خالی کنار ضبط صوت برگرداند و گفت :« توی همین کاست ها ضبط کن ». این نوار های کاست خالی را حمید در دوره راهنمایی برای مسابقه شعر جایزه گرفته بود .
ناخودآگاه مداحی « حاج محمود کریمی » که آن روز ها روی زبانم افتاده بود را زیر لب زمزمه کردم ، همان مداحی که روضه وداع حضرت زینب (س) از امام حسین (ع) است :« کجا می خوای بری ؟ چرا منو نمی بری ؟ این دم آخر ، چقدر شبیه مادری » ، همین مداحی را با کمی تغییرات برای حمید خواندم :« حمید کجا میخوای بری ؟ حمید نمیشه که نری ؟ حمید منم با خودت ببر ، حمید چه قدر شبیه مادری !».
ساعت یازده شب با همکارش رفتند واکسن آنفولانزا بزنند ، وقتی برگشت همه چیز را با هم هماهنگ کردیم ، شانزده هزار تومان برای پول شهریه باید به حساب دانشگاهش می ریختم ، از واحدهای مقطع لیسانسش فقط سه واحد را قبلاً برداشته بود ولی به خاطر ماموریت نتوانسته بود بخواند ، بعضی از دوستانش گفته بودند :« چون ماموریت بودی و نرسیدی بخونی بهت تقلب می رسونیم » ، ولی حمید قبول نکرده بود ، اعتقاد داشت چون این مدارک می تواند روی حقوقش اثر بگذارد باید همه درس هایش را با تلاش خودش قبول شود تا حقوقش شبهه ناک نباشد ، قرار شد هزینه شهریه را واریز کنم تا وقتی حمید برگشت بتواند امتحان بدهد و درسش را تمام کند .
هشتاد هزار تومان از پول سپاه دست حمید مانده بود به من سفارش کرد که حتما دست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند ، در مورد خانه سازمانی هم که قرار بود به ما بدهند از حمید پرسیدم :« اگه تا تو برگشتی خونه رو تحویل دادن چیکار کنیم ؟» ، گفت :« بعید میدونم خونه رو تا اون موقع تحویل بدن ، اگر تحویل دادن شما فقط وسایل رو ببرید ، خودم وقتی برگشتم خونه رو رنگ می زنم ، بعد با هم وسایل رو می چینیم» از ذوق خانه جدید از چند هفته قبل کلی اسکاج و مواد شوینده گرفته بودم که برویم خانه سازمانی ، غافل از این که این خانه آخرین خانه زمینی مشترک من و حمید می شود !
ساعت دوازده بود که خوابید ، چون ساعت پنج باید به پادگان می رسید گوشی را روی ساعت چهار و بیست دقیقه تنظیم کردم ، حمید راحت خوابید ولی من اصلا نتوانستم بخوابم ، با همان نور کم ماه که از پنجره می تابید به صورتش خیره شدم و در سکوت کامل کلی گریه کردم ، متکا خیس شده بود ، اصلا یکجا بند نمی شدم ، دور تا دور اتاق راه می رفتم و ذکر می گفتم ، دوباره کنار حمید می نشستم ، دنبال یکسری فرضیات برای نرفتنش می گشتم ، منطق و احساسم حسابی بینشان شکر آب شده بود ، پیش خودم گفتم شاید وقتی بلند شد دل درد بگیرد یا پایش پیچ بخورد، ولی ته دلم راضی نبودم یک مو از سر حمید کم بشود یا دردی را بخواهد تحمل کند ، به خودم تلقین می کردم مثل همه ماموریت ها ان شاءالله این بار هم سالم بر می گردد .
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم ، مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم ، تخم مرغ با رب که خیلی دوست داشت همراه با معجون عسل و دارچین و پودر سنجد ، گفتم :« حمید بشین بخور تا دیر نشده » ، نمی توانستم یک جا بند باشم ، می ترسیدم چشم در چشم شویم دوباره دلش را با گریه هایم بلرزانم.
سرسفره که نشست گفت:«آخرین صبحانه رو بامن نمی خوری؟».
دلم خیلی گرفت گوشم حرفش را شنیده بوداما مغزم انکار می کرد،آشپزخانه دور سرم می چرخید،بابغض گفتم:«چرا این طور میگی؟مگه اولین باره میری مأموریت؟!»گفت:«کاش می شد صداتوضبط می کردم با خودم می بردم که دلم کمترتنگت بشه»،گفتم:«قرارگذاشتیم هرکجا که تونستی زنگ بزنی،من هر روز منتظر تماس می مونم».🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
بی تو هر روز مرا ماهی و هر شب سالی ست
شب چُنین روز چُنان آه چه مشکل حالی ست...
#ماه_مبارک_رمضان
#رمضان_مهدوی
#امیر_دل
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
4_5766879878561401081.mp3
10.92M
چیزی که عیان است
چه حاجت به بیان است...🍃
#امیر_دل
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
یا وَلِیَّ الْحَسَناتِ یا غافِرَ الْخَطیئاتِ
ای صاحب همهی خوبیها، گناهانم چون زنجیری مرا زمینگیر نموده؛ چه کسی جز تو میتواند بر گناهانم چشم پوشی کند؟
🔰جوشن کبیر | سومین فراز
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
#ماه_مبارک_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹روز با همه تلخی و شیرینی هایش گذشته
و
شب از راه رسیده
سعی کن
به لحظه های شیرین امروزت فکر کنی
و
لبخند زیبایت را برای فردا نگه داری
شب خوش دوست من!💞
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
۷(مناجات).mp3
1.48M
شبها آدمی قادر است تا آنچه درونش میگذرد را واضحتر احساس کند
و اکنون من دویدن احساس دلتنگی درون رگهایم را با تموم وجود لمس میکنم خدای من....
#دل
#ماه_رمضان
#اللهمعجللولیکالفرج
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
یَا رَبِّ عَنْ قَبِیحِ مَا عِنْدَنَا بِجَمِیلِ مَا عِنْدَکَ.
به زیبایی آنچه نزدِ توست
از زشتی آنچه که نزدِ ماست درگذر . .🌱
#خداوند_بهای_دلهای_شکسته_است
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz