eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد... وعده ما هر هفته سه شنبه ها ساعت ۶ صبح بلوارپیامبراعظم عمود۱۵ به طرف میعادگاه عاشقان مسجد مقدس جمکران.. تا پای جان هستیم بر آن عهد که بستیم .. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹شهیدانه زیر پایتان را نگاه کنید روی خون چه کسانی پای می گذارید و راه می روید؟ بعد فردای قیامت چگونه میخواهید جوابگو باشید؟ خون شهدا را پایمال نکنید.❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹فیلم حنابندان شهید حمید سیاهکالی شب قبل از اعزام به سوریه. فیلم با گوشی همراه توسط خانم ایشون گرفته شده...❤️ ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹یادت باشه 🍃بخش اول زندگی نامه 🍃فصل دهم نشسته خاک مرده ای بر این بهارزارمن 🍃برگ نود و ششم صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم ، قرار شد ظهر به دنبالم بیاید ، خانه را تمیز کردم ، ظرف ها را شستم ، کل اتاق ها را جارو برقی کشیدم ، روی مبل ها را ملافه سفید انداختم ، موقعی که داشتم برای شصت روز لباس ها و کتاب هایم را جمع می کردم خیلی اتفاقی دفتر یاد داشت حمید را دیدم ، یک شعر برای پوتینش گفته بود ، با این مضمون که پوتین یاری نکرده که تا آخر راه را برود ، آن روز فکرش را هم نمی توانستم بکنم که چند روز بعد چه بر سر همین پوتین و پاهای حمید خواهد آمد . ساعت یک بود که زنگ خانه به صدا در آمد ، پدرم بالا نیامد ، طاقت دیدن خانه بدون حمید را نداشت ، کتاب ها و وسایلم را داخل پاگرد جمع کردم ، وقتی می خواستم در را ببندم نگاهم دور تا دور خانه چرخید ، برای آخرین بار خانه را نگاه کردم ، دسته گلی که حمید برای تولدم گرفته بود روی طاقچه نمایان بود ، مهرهای نماز که روی اوپن گذاشته بود ، قرآنی که دیشب خوانده بود و گوشه ی میز گذاشته بود ، گوشه گوشه این خانه برایم تداعی کننده خاطرات همراهی با حمید بود ، در را روی تمام این خاطرات بستم به این امید که حمید خیلی زود از سوریه برگردد و با هم این در را برای ساختن خاطرات جدید باز کنیم . وسایلم را برداشتم و پایین رفتم ، حاج خانم کشاورز با گریه به جان حمید دعا می کرد ، گفت :« مامان فرزانه مراقب خودت باش ، ان شاءالله پسرم صحیح و سالم بر می گرده ، دلمون براتون تنگ میشه ، زود برگردید » ، با حاج خانم خداحافظی کردم ، پدرم سرش را روی فرمان گذاشته بود ، وسایل را روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم ، سرش را که بلند کرد اشک هایش جاری شد ، طول مسیر هم من هم بابا گریه کردیم . شرایط روحی خوبی نداشتم ، حمید با خودش گوشی نبرده بود، دستم به جایی بند نبود که بتوانم خبری بگیرم ، علی و فاطمه مثل پروانه دور من می گشتند تا تنها نباشم ، دلداریم می دادند تا کمتر گریه کنم ، بی خبری بلای جانم شده بود ، ساعت نه شب به بابا گفتم :« تماس بگیرید بپرسید این ها چی شدن ؟ رفتن یا پروازشون دوباره کنسل شده »، بابا زنگ زد و بعد از پرس و جو متوجه شدیم ساعت شش غروب حمید و هم رزمانش به سوریه رسیده اند. آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم، چشمم به صفحه گوشی خشک شده بود ، دلم را خوش کرده بودم که شاید حمید به سوریه برسد با من تماس بگیرد ، اما هیچ خبری نشد ، خوابم نمیبرد و اشک راه نفس کشیدنم را گرفته بود ، انگار دلتنگی شب ها بیشتر به سراغ آدم می آید و راه گلو را می فشارد ، دعا کردم خوابش را نبینم ، می دانستم اگر خواب حمید را ببینم بیشتر دلتنگش میشوم . روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود یک قابلمه هم برای ما فرستاد ، برای تشکر با خانه عمه تماس گرفتم پدر شوهرم گوشی را برداشت بعد از سلام و احوالپرسی از حمید پرسید ، گفتم :« دیروز ساعت ۶ رسیدن سوریه ولی هنوز خودش زنگ نزده» ، گفت: « انشاالله که چیزی نمیشه من از حمید قول گرفتم سالم برگرده، تو هم نگران نباش به ما سر بزن، مادر حمید یکم بی تابی میکنه» ، بعد هم گوشی را داد به عمه ، از همان سلام اول دلتنگی را میشد به راحتی از صدایش حس کرد ، بعد از کمی صحبت از اینکه نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشون کنم عذرخواهی کردم چون واقعا اوضاع روحی خوبی نداشتم ، عمه حالم را خوب میفهمید چون پدرشوهرم از رزمندگان دفاع مقدس بود ، بارها عمه در موقعیتی شبیه شرایط من قرار گرفته بود ، برای همین خوب می‌دانست که دوری یک زن و شوهر چقدر میتونه سخت باشد.🍂 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ❤️ آقایی که می‌خواهد همسرش را بیشتر جلب کند، به خانواده همسرش احترام می‌کند زیرا هرچه احترام و محبت یک مرد به همسرش بیشتر باشد، محبت به او افزون تر خواهد شد. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌹انسان بودن زیاد سخت نیست ، کافیست مهربانی کنی ...! زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند ، همین انسانیت است ...! وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است ...🌻 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
🌸 امام صادق (‌علیه السلام‌) : نسبت به ناموس دیگران پاکدامن باشید، تا ناموس شما نیز محفوظ بماند. ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz