🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو پنجم
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب به خط دشمن زده بودند ، « مأموریت جعفر طیار ، عملیات نصر ، منطقه العیس سوریه ، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء»، در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی « زکریا شیری » و « الیاس چگینی» شهید شدند ، چون بدن مطهر شان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیرو ها نتوانستند پیکرشان را به عقب بر گردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (س) ماند .
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود ، تمام بدنش ترکش خورده بود ، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (ع) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم داده بود ، به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد ، گفته بودند :« حمید جان چیزی نیست ، تو خوب میشی ، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم » ، حمید گفته بود :« اگه نمیشه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید ، اون ها منتظرن».
همسنگر هایش با چند چفته پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده ، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفر بر رسانده بودند ، لحظه حرکت ، دشمن نفربر را هم زده بود ، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد ، داخل نفر بر دو نفر از رفقایش نشسته بودند ، حمید هنوز جان داشت ، مدام می گفت :« ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزه ، حلالم کنید » ، رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش « یا صاحب الزمان (عج) » بود ، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود .
از پنجشنبه خبر به خیلی ها رسیده بود ، ولی خانواده حمید خبر نداشتند ، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود ، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا ، دیدن عکس های شوهرم ، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:« آخی ، خانمش اومد !» ، جیگرم را آتش می زد ، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم ، عمه شیون می کرد ، بغلش کردم ، عمه بوی حمیدم را می داد ، بابا هم آمد ، هر دوی ما را بغل کرده بود ، سه تایی داشتیم گریه می کردیم ، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد ، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود .
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود ! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد ، سختی هایی که هزار بار مصیبت بار تر از خبر شهادتش بود ، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد ، این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد ، روز اولی که خبر شهادت حمید را شنید بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم ، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹آدمها را مهمان کنید
به دوست داشتن
به خیال راحت از
حضورتان و باشما بودن
به حس خوب
به حرفهای بی کینه و کنایه
به لبخندی به دعایی❤️
🌸شبتـون قشنگ...
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
مناجات_میرزامحمدی.mp3
6.5M
🌹چه خواهی کردگر بینی تو
اعمال تباهش را...💞
#عاشقانه_با_خدا
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ﺧﺪﺍﯼ مهربانیها
ﺑﯿﺶ ﺍﺯﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﺪﯾﻪﺍی ﮐﻪ ﻫﺮ شب
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻣﯿﺪ
ﺑـﻪ ما میدﻫﯽ از ﺗﻮ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭیم
ﻫﺪﯾﻪﺍﯼ ﮐﻪ ناﻣﺶ
آرامش اسـت . . .!💕
شبت بخیر 🌙✨
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz