زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد...
وعده ما
هر هفته سه شنبه ها
ساعت۶صبح
بلوارپیامبراعظم
عمود۱۵
به طرف میعادگاه عاشقان
مسجد مقدس جمکران..
تا پای جان هستیم
بر آن عهد که بستیم ..
#امام_زمان
#طریق_المهدی
#یجمعنا_قلوبنا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣لرزش دل چیست وقت رو برو گشتن بہ یار؟
من بہ هنگام خیالت لࢪزه میگیرد تنم!💕
#دلبرانه_عاشقانه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣يَمِيل الإنسان
لِمَنْ يَحمِلهُ بَينَ كفيهِ
كَعُصفُورٍ صَغِير.
*آدميزاد*
كسی رو میخواد،
كه شبيه به يه گنجشک كوچیک
بين دو دست نگه دارتش …💕
#دلتنگی_دلدار
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
7.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹درمحضر بزرگان
نماز راحتی المقدور قبل از افطار بخوانید...🖤
#شب_قدر
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صد و یازدهم
یکی از سخت ترین روز ها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند ، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول پدرم ممانعت می کرد ، به خواهش من ساک را به من دادند ، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم ، آن روز فقط بغض کردم ، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ، ساک را بغل کردم ، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم ، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم ، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم ، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم
گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش راببندد.
زیپ وسط راکه باز کردم فهمیدم خودش وسایل راچیده است، مدل تاکردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روزآخر با آنها ازمن خداحافظی کردهمه داخل ساک بود، درجیب پیراهش پانزده هزارتومان پول بود که باخودش برده بود، یک اتیکت یازهرا(س) که ازطرف حرم حضرت زینب به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود ویک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بودو حالا من چون یعقوبی که یوسفش راگم کرده باشد با سر انگشتانی لرزان ودلی پراز غم آنها رابو میکردم وبه چشم میکشیدم.
سه چهارروز بعداز مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستاجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند،
باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم، به خواهرها و مادر حمید ومادر و خواهرخودم گفتم که همراهم باشند اما هیچکدامشان دل آمدن نداشتند،دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعا سخت بود تا آنجا که وقتی قبل از مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتادحالش خیلی بدشد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم ، از همان پله اول اشک هایم جاری شد ، توان بالا رفتن نداشتم ، دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم ، با گوشی مداحی گذاشته بودیم ، به هر وسیله ای که دست می زدم کلی خاطره برایم زنده می شد ، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم .
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم ، همه دست نوشته های من را جمع کرده بود ، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود ، فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد ، به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد .
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم ، یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند ، آن لحظات خیلی سخت گذاشت ، دل کندن از خانهای که همه چیزش را حمید چیده بود ، حتی کارتون هایی که زیر فرش ها گذاشته بود ، سخت و عذاب آور بود . یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم ، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند ، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم ، وسط پذیرایی ایستادم ، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم ، هیچ کس و هیچ چیز نبود ، اوج تنهایی خودم را حس کردم ، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم :« عزیزم من دارم از اینجا میرم ، خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت می شم ». همان طور هم شد ، از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده ، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد .
از پله ها پایین اومدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید،گفت:«مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد ،به خدا می سپارمت،پسرم که جای خوبه،امید وارم خود حضرت زینب(س)بهت صبر بده»،بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:«هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟»،دستم را به مهربانی گرفت و گفت:«آره دخترم،خونه خودته،هروقت خواستی بیا»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
این شب ها بیشتر از هر وقت دیگه محتاج دعای هم دیگه ایم....
#دل
#رمضان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz