🌹🌹
🌹
برگ سوم🍃
میگفتم:(نه، حاج آقا شوهرم است.هر چه بخواهم، برایم میخرد.)
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمیفهمیدم. زن ها میخندیدندو در گوشی چیز هایی به هم میگفتند و به لباس های داخل تشت چنگ میزدند. تا پدرم برود و برگردد، روز ها برایم یک سال طول میکشید.
مادرم صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصلهام سر میرفت.
بهانه میگرفتم و میگفتم :(به من کار بده، خسته شدم) مادرم همانطور که به کارهایش میرسید،
میگفت:(تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.)
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهر هایم به صدا در آمده بودند. میگفتند:(مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پی دل او بالا میروی. چرا ما که بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!)
با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم میگفت :(مدرسه به درد دختر ها نمیخورد.)
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس های هم مختلط بودند .مادرم میگفت:《همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسر ها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.》
اما من عاشق مدرسه بودم.میدانستم پدرم طاقت گریه مرا ندارد به همین خاطر ،صبح تا شب گریه میکردم وبه التماس میگفتم:《حاج آقا!تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. 》 پدرم طاقت دیدم گریه مرا نداشت.میگفت:《باشد تو گریه نکن،من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی.))من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده وعید میدادکه امروز کار داریم ؛اما فردا حتمآ می رویم مدرسه. آخرش هم ارزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نهساله شده بودم.مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم،روزهای اول برایم خیلی سخت بود.اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحر ها بیدار میشدم سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان،پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.بعداز سلام و احوالپرسی گفت:《پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون اورد و داد به پدرم.پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.چادر درست اندازه ام بود.انگار ان را برای من دوخته بودند.از خوشحالی می خواستم پرواز کنم.پدرم خندید و گفت《قدم جان!از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی،باشد باباجان.》
آن روز وقتی به خانه رفتم،معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم.همین که کسی به خانه مان می آمد،می دویدم و از مادرم می پرسیدم:《این اقا محرم است یا نامحرم؟!》🍂
#دختر_شینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روز ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی ❤️
#روز_ارتش
#ایران_مقتدر
#امام_زمان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
✨خداوندا
🧚♀همیشہ دلتنگى ام را
✨در درياى آغوش توريختم
💞عجیب این دریامعجزه میڪند
🧚♀دراین شب زیبااین معجزه را
✨براى همہ مقررفرما
🧚♀تادردرياى آغوشت بہ آرامش برسند💞
شبتون خوش ❤️
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🍃🍃.
❣آرزو میکنم
زیباترین و محال ترین آرزوهایت
با مصلحت خدا گره بخورد ...💕
شبت به عشق،بهترین رفیق دنیا.💕
#دلبر_جانم
#خاصترین_مخاطب_خاص_قلبم
#دورت_بگردم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣آن یار طلب کن که تو را باشد و بس
معشوقهی صدهزار کس را چه کنی؟!
#دل
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌺 به بهانه ۲۹ فروردین، سالروز تولد حضرت آقا
❤️هر چند همه دوست دارند تو را "آقا" صدا کنند ولی...
❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "استاد" برازنده توست،
❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند.
❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می دهند،
❤️ ۹ دی که می رسد قصه "علی"
می شوی در جمل.
❤️ راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدت ۲۹فروردین است یا ۲۴ تیر؛ ما حتی
۶ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره تو را به ما بخشید برایت تولد می گیریم.
❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان!
بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ واحفظ قائدنا الامام خامنه ای🌺
#لبیک_یا_خامنهای
#رمضان_مهدوی
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz