♦️راهکارهای زندگی موفق در جزء
سی ام قرآن کریم
#رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
ماجرای جالب چگونگی ساخته شدن پل آهنچی قم
(زمان خواندن: ٣ - ۵ دقیقه)
نشریه فکه در مورد چگونگی انتشار پل آهنچی مطلبی منتشر کرده که به نظر می رسد مطالعه آن برای خوانندگان بی وفایده نخواهد بود. این مطلب به شرح ذیل است:
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود.
مگر یک کارگر ساده چه می توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه ای در جانش شکل گرفت: بی بی جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روز به روز خراب تر می شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد.
چاره ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می تواند کار پیدا کند. هوا کم کم تاریک می شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آنجا راضی باشد، خیلی زود آنها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه اش سنگینی کرد و یکی گفت:
آقا، کار می کنی؟ بله، چرا که نه! اصلا برای همین اینجا هستم. حالا چه کاری هست؟ من می خواستم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می آورند. می خواهی با من شریک شویی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی؟! بدنش یخ کرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟ اگر خدا بخواهد، همین امروز می توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم. پولی در بساط نداشت. نمی خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقیت زندگی اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشه، من هم شریک!
همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آنها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود. نمی دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت ...
درست همان موقع ، مردی با کت و شلوار قهوه ای و کلاه لبه داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد گفت: بار آهن مال شماست؟ گفتند: بله! گفت: هر قدر که باشد می خرم.
هنوز پولی بابت خرید آنها پرداخت نکرده بودند که همه آنها بطور معجزه آسایی به فروش رسید. سود بدست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی کرد در عرض یک ساعت چنین پولی بدست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود.
حالا می توانست تمام قرض هایش را بپردازد و تا مدت ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده اش برساند. در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه سلام الله علیها افتاد: بی بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم ...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشکل داشتند. با برنامه ریزی که کرد حدود ٣٠ کارگر نیاز داشت و برای ثبت نام کارگران خودش دست بکار شد اما تعداد کارگرهای ثبت نام کننده به ٢٠٠ نفر رسید.
قصد داشت ٣٠ نفر را جدا کند اما یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد، دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه خودش برکت این پول را زیاد می کند. من همه کارگران را مشغول کار می کنم و به تک تک آنها مزد می دهم. نقشه مهندسی و اجرایی پل آماده شد و کارگران مشغول کار شدند و کارها به سرعت پیش رفت و بالاخره بعد از مدت ها ساختن پل پایان یافت و پل آهنچی نام گرفت و عبور و مرور مردم آسان شد. حالا به آرزویش رسیده بود و اموالش را وقف کرده بود.
#رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
همیشه وقتهایی که امتحان زبانِ انگلیسی داشتم، انگاری ذهنم قفل میکرد! با اینکه چندبار کتابم رو خونده بودم و مکالمات و گرامرهاش رو از حفظ بودم، با اینهمه، درست میشدم یک فلش مموری کوچیک که با حجوم اطلاعاتش هنگ میکرد!
ذهنم قفل میشد و من همینطور تا چند دقیقه خیره خیره برگه و خودکارای پخش وپلا شدهی روی میز رو میپاییدم،
آخرش هم با یه نیم نگاه به ساعتی که عقربههاش دَوون دوون از هم پیشی میگرفتن، به خودم میاومدم و شروع به نوشتن میکردم، اما همیشه زمان کم میآوردم برای پاسخ به اون همه سوال!
خداجون از شما که پنهون نیست حالِ این لحظههای من مثل همون ساعات کِش دار اما زودگذرِ امتحان زبانِ!
وقت کم آوردم...
دردآورِ اما تازه به خودم جنبیدم.
خیلی دیر شده میدونم ولی
میشه زمان رو برام پر برکت کنی
هنوز کلی گزینه، خالی و علامت نخورده مونده
هنوز کلی سوال بندگی هست، که من بی پاسخ و دست نخورده گذاشتمشون.
اوس کریم؛
این ساعات پایانی ماه رمضونت رو وسیع کن، برای ما بندههایی که همیشه دیر از خواب غفلت بیدار میشیم... 🌱
#رمضان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
چقدر دنیا هیچ است
و ما برای هیچ
چه ها که نکرده ایم ...
#رمضان
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
هیچ کس رو
قضاوت نکنین
از گناهش میتونی
باخبر بشی ولی
از توبه ش نه!
"تقدیم به شماعزیزان"
#فرصت_بندگی
#ماه_رمضان
#رمضان
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
مهربانو جان و آقای بزرگوار
📌خیلی از مردا نمیگن دوستت دارم ولی...
👈وقتی تو خیابون باهات راه میرن خودشون وایمیستن سمتی
که ماشین داره رد میشه....
👈وقتی میرید ،خرید برای تو انتخاب میکنه نه واسه
خودش.
👈واسه خودش هم پول نداشته باشه بازم تو
رو توی اولویت میذاره که خوشحالت کنه...
👈 وقتی گریه میکنی تلاش میکنه
آرومت کنه و نذاره گریه کنی بیشتر مواقع ازت مراقبت میکنه نمیذاره صدمه ببینی...
👈 هر فردی یه جور خاص محبتش رو نشون میده اگه کسی اونجوری که ما میخواهیم علاقه اش رو ابراز نمی کنه دلیل نمیشه که بگیم عشقش به ما کم شده؟
👈 آقای بزرگوار ناگفته نمونه اگه شما همسرتو دوست داری بهتر کلامی اون رو ابراز کنی چون واقعا تو زندگیت معجزه میکنه...
#دلبرانه
#عاشقانه
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz