eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 هشدار مسیح به منتظران؛ در آخرالزمان 🌕 حضرت عیسی علیه‌ السلام: آسمان و زمین زایل میشود لیکن سخنان من زایل نشود؛ پس خود را حفظ کنید! مبادا دل های شما از پرخوری و مستی و اندیشه های دنیوی سنگین گردد؛ و آن روز ناگهان بر شما آید و چون دامی به‌ناگاه غافلگیرتان کند؛ زیرا بر همۀ مردم در سرتاسر جهان خواهد آمد. پس در هر وقت دعا کرده، بیدار باشید؛ تا شایسته آن شوید که از جمیع چیزهایی که بوقوع خواهد پیوست نجات یابید و در حضور پسر انسان بایستید..! ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به دکتر گفتم همهٔ داروهایم را میخورم اما تأثیری ندارد. دکتر پاسخ داد: آیا داروهایت را سر وقت میخوری؟ و من تازه متوجه شدم چرا نمازهایم تأثیر ندارد . ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
1_1605309065.mp3
12.43M
🍃انسان شناسی ۷۵ 🍃آیت‌الله مصباح 🍃استاد شجاعی یک تمرین عملی❗️ ☜ وقتی که دل هرز میپرد، و معشوق حقیقی (الله) را به معشوق‌های کوچک و ناچیز می‌فروشد، و در میان تاریکی‌ها دفن می‌شود؛ باور و تکرار مکرر یک ذکر، حواس دل را جمع می‌کند! این ذکرقدرتمند چیست؟❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۷۲۵_۲۰۴۲۳۸۴۳۹_۲۵۰۷۲۰۲۳.mp3
18.97M
حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام🐎 ༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🚩این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🌻 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹 فصل سوم 🍃 برگ هفتم وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد.سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم. به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی میشد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد.او ودخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود. ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات‌ فراغتش کتاب می خواند و یادداشت بر می داشت. ریحانه در خانه او تربیت شده بود.لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقه مند بود. به دوراهی رسیدم.یک طرف،بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد. طرف دیگر،کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود.معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که میشدی، بوی خوشی به استقبالت می آمد.پس از دو راهی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رخت کن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رخت کن،سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی.مشتری ها لباس خود را توی آن ها می گذاشتند. میان رخت کن، حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی. از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رخت کن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض،آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رخت کن،بلند و گنبدی بود.آن بالا،نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد ودر آب حوض می افتاد . نورگیرها تمام فضای رخت کن را روشن می کردند.حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود.پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود.کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند واز مشتری ها پول می گرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد،دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود.یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود.در حله، قوی دیگری نبود.خیلی ها به حمام می آمدند تا قوهای زیبارا ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می کرد. ابوراجح بالای سکو نشسته بود وبا چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد. بادیدن من برخاست و به سویم آمد.پس از سلام و احوالپرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آن هایی برد که بالای سکو بودند. آن ها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.و در جواب گفتم:《همه بزرگواری ها در شما جمع است.》 حکایت شیرینی را که با آمدن من ،نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد.مشتری ها برخاستند. هرکدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چوبی گذاشتند ورفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش《مسرور》،ظرفی انگور آورد. مسرور از کودکی آن جا کار می کرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد،کینه ام را به دل گرفته بود.مجبور بود در حمام بماند. نمی توانست در گشت و گذارها و بازی های من و ریحانه، همراهی مان کند.ابوراجح دستم را گرفت و گفت:《گرفته ای؟طوری شده؟》 دست پاچه شدم. گفتم:《در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه، هر چه را در ذهن و دلم می گذرد می بینید.》دستم را فشرد و خندید.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا