♡••
🌹من ڪمتر از آنم ڪه به پاے
تُوبیفتم
عالـم شده سجّـــاده و افتاده به
پایت..🖤
#اربعین
#شهادت_امام_سجاد
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
السـَّــــلامـ اِ؎
سـجـدهےنُــورانۍسجّـادههـا..🥀
#اربعین
#شهادت_امام_سجاد
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♡••
🌹در ڪوچہ پس ڪوچہهاے
جوانۍامـ نجواے دعاے
تُـوست ڪہ مۍجوشد
و میلِ رویش را در تمامـِ
وجودمـ ایجاد مۍڪند
براے سبز شدن و جوانہزدن
"لابہلاے صحیفہات"
آشیانہ مۍڪنمـ...🖤
#اربعین
#شهادت_امام_سجاد
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹تنها خدا صبرش دهد آن را که باید
این شهر را در اربعین تنها بماند..❤️
اربعین، پیاده روی، چای عراقی،
حرم، حرم، حرم....💕
#اربعین
#لطفأ_بطلب_ارباب
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
1_1616019848.mp3
11.63M
🌱انسان شناسی ۸۱
🌱استادشجاعی
🌱شهیدمطهری
♨️ فکر شما از صبح تا شام، و حتی در خواب، نگران و مشغولِ کدام گزینه است؟
ـ مشکلات خانوادگی، مالی، اجتماعی، شغلی، ارتباطی و ...
ـ تحلیل رفتارهای اشتباه دیگران
ـ مقایسهی موقیعتها و موفقیتهای دیگران با خودتان
ـ نوع ارتباطتان با خدا، اهل بیت علیهمالسلام، ملائکهالله و ....
ـ رفع موانع رشد انسانی و قدرت باطنیتان
ـ معیت و همراهی با امام زمانتان
✅ شما به اندازهی دغدغهتان میارزید.
چگونه میتوانیم سطح دغدغهی واقعی و ارزش وجودیمان را بالا ببریم؟❤️
#حس_شیرین_زندگی
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
#همسرانه
به هیچ یک از اعضای خانواده اجازه ندهید به همسرتان بی احترامی کند.
در مقابل کسی که به همسرتان بی احترامی می کند بایستید.
از تلاشی که برای زندگی تان می کند قدردانی کنید.
در کارهای تان با هم مشورت کنید.
برای رسیدن به اهدافتان با هم برنامه ریزی کنید.
بیش از اندازه کار نکنید، برای باهم بودن نیز وقت بگذارید.
اگر مرتکب اشتباهی شدید، همدیگر را ببخشید.
#عاشقانه
#محرم
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
#کودکانه
اضطراب در کودکان در دوره هایی در طی رشد قابل انتظار هستند و این حالت ها طبیعی در نظر گرفته می شوند.
(برای مثال روز اول مدرسه) برخی کودکان ممکن است از کمرویی بیش از اندازه و یا دشواری در تطابق با موقعیت جدید در رنج باشند. با رفتار مناسب در مقابل کودکان خود اضطراب را در آن ها ریشه کن کنید.
🔻عواملی که در افزایش اضطراب کودکان تاثیر دارد:
۱- اختلافات پدر و مادر
۲- دیدن فیلمهای ترسناک
۳- تحقیر و سرزنش کودک
۴- تهدید به تنبیه بدنی
۵- بیتوجهی به کودک به هنگام تولد نوزاد جدید
#جان_شیرینم
#امام_زمان
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ششم
🌱برگ پانزدهم
بارها در دل ساکت و سنگین شب،صحنه آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم.می خواستم از معمای عشق سر درآورم. چه اتفاقی می افتاد که یک نگاه یا یک لبخند می توانست قلابی شود و انسانی آزاد را به دام اندازد؟میان خواب و بیداری سعی می کردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه،مرا آن طور به هم ریخته بود؛شبحی از چهره اش؟نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده؟سکوت و وقارش؟آهنگ صدایش؟همه اینها؟هیچ کدامشان؟همه اینها بود و هیچ کدامشان نبود.
امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم،ولی نتوانستم. مثل صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم،بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم. گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم. باید در ظلمتی که دوره ام کرده بود،راهی به روشنایی می گشودم. درآن بیچارگی،این تنها چاره بود؛ولی چگونه؟
تصمیم گرفتم صبح فردا،سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر چه را در دل داشتم،به آن هابگویم. ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ ابوراجح بروم و با فریاد بگویم:《آن مشتری که علاوه بر گوشواره،دل مرا هم با خود برد،دختر تو بود.》
وقتی فکر و خیال پس از جستجوی کوره راهی،باز به بن بست صخره مانند بر می خوردند،خود را روی بالش می انداختم و به خواب التماس می کردم بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد. در آن شب ها،خواب،خرگوشی گریز پا بود که هرچه سر در پی اش می گذاشتم،بیشتر از من می گریخت.
دلم می خواست او را در خواب ببینم و بگویم:《تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو،در ذهن و دلم به رقص در آمده اند.》آرزو داشتم در خواب با او ،کنار پل فرات قدم بزنم و درددل کنم.در خواب هم آرامش نداشتم. او را می دیدم،اما همراه با مسرور که از من دور می شدند.
شبی خواب دیدم مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل،میان رود انداخت. من که دزدانه مراقبشان بودم،در آب شیرجه رفتم تا گوشوارهها را پیدا کنم.بر بستر رود،پیدایشان کردم،ولی چنان بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم.
به پل نگاه کردم.هیچ کس آنجا نبود. سنگینی گوشوارهها مرا به زیر آب می کشید. به پشت سر که نگاه کردم، ریحانه و مسرور را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه دست و پا می زدم و شنا می کردم،قایق از من دورتر و دورتر می شد.
صبح به کندی از پله ها پایین رفتم. پدربزرگ در حیاط،روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود. نزدیک که شدم،ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد.
چی شده هاشم؟چرا رنگ پریده و بی حالی؟چرا نیامدی صبحانه بخوری؟
گیج و منگ بودم.نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم.
نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم،باز خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود،وحشت می کنم.
بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی.فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی. خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود،صدا زد.
اُم حباب!
اُم حباب از آن طرف حیاط،سرش را از اتاقی بیرون آورد.
بله آقا.
این بچه،مریض احوال است. امروز در خانه می ماند.باید حسابی تیمارش کنی.ظهر که آمدم،باید صحیح و سالم تحویلم بدهی.
خیالتان راحت آقا.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7