eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فوری | خنثی‌سازی حمله مسلحانه به تجمع غیرقانونی در سقز خبرنگار تسنیم کسب اطلاع کرد: عناصر یک تیم وابسته به گروهکهای تروریستی که از اقلیم کردستان عراق وارد کشور شده و قصد داشتند به تجمع غیرقانونی امروز در سقز تیراندازی کنند بازداشت شدند از این تیم چهارنفره سه قبضه اسلحه کلاش، کلت، سلاح شکاری ساچمه زنی، دو دست لباس نیروهای نظامی و تعدادی اسلحه سرد بدست آمده است همراه داشتن لباس نیروهای نظامی جمهوری اسلامی نشان دهنده سناریوی شلیک به تجمع کنندگان و انتساب این عمل جنایتکارانه به حافظان نظم و امنیت کشور است تحقیقات از تروریستهای بازداشت شده ادامه دارد❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بزرگترین ضعف جمهوری اسلامی رسانه است... توییت قابل تامل علی اکبر رائفی پور https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
ببینین کی مشهده ، خادم افتخاری از پایتخت تا قلب ایران هنرمند واقعی این شکلیه دوستان https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🛑 🌙حلول ماه ربیع الاول، ماه بهار زندگی تهنیت باد https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۵۳۰_۱۹۵۹۵۸۸۳۷_۳۰۰۵۲۰۲۳.mp3
11.38M
ا﷽ 💠ماشما را فراموش نکردیم😇 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙رویکرد داستان 👈آشنایی با شخصیت امام رضا علیه السلام و فضائل ایشان❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل هجدهم 🍃برگ چهل و هفتم فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. هرچیزی قیمتی دارد. ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آنها را به من بدهد. پرده راهرو را بالا گرفتم. نمی خواهم ابوراجح ما را باهم اینجا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همین جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. از حمام بیرون آمدم. مسرور مشغول نوازش اسب ها بود. قنواء هم بیرون آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت. مسرور با وحشت خود را کنار کشید.افسار اسب دیگر را به دست قنواء دادم و به مسرور گفتم:《نام این جوان، هلال است .به دستور اربابش به اينجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد.حالا که ابوراجح نبود،باید دست خالی برگردد.》 مسرور به قنواء گفت:《ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جای خود دارد!》 قنواء گفت:《ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.》 روبه من گفت:《ما هر چه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.》 از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود. گفتم:《خواهیم دید.》 من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم. به مسرور گفتم :《در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.》 یعنی قوها اینقدر ارزش دارند؟ برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند. بله. می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را دید،آستینم را رها کرد.مِن مِن کنان پرسید:《موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟》 از کجا باخبر شده ای؟ از ابوراجح چیزهایی شنیدم. راست می گویی. چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای. کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سؤالی داری،از ابوراجح بپرس. او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است. از سادگی اش خندیدم. تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟ آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی در بیاورم،ولی نگفتم. در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد. فصل نوزدهم قنواء و امینه مشغول بازی با دو میمون کوچک بودند.میمون ها لباس ابریشمی رنگارنگی به تن داشتند. اتاق تغییری نکرده بود.باز هم از وسایل و ابزار کار خبری نبود.دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام. خانم ها! امروز چه برنامه ای داریم؟ مثل دفعه قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.درِ چوبی کلفت،با همه بست های فلزی و گل میخ های بزرگش،برپاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم. این بار کسی در حیاط نبود و صدای ناله ای هم شنیده نمی شد. رئیس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد. دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدند.با ورود آنها،رئیس زندان برخاست و گفت:《اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.》 او و نگهبان بیرون رفتند.صفوان،مرد چهارشانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آنها کمک کرده ام.روی سکوی گوشه اتاق نشستیم. ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشیدو گفت:《از شما متشکرم که مارا از سیاه چال نجات دادید،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوشحال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آنها برسانم!🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا