eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان شناسی 99.mp3
11.79M
🌱انسان شناسی ۹۹ 🌱آیت‌الله مصباح یزدی 🌱استادشجاعی ▪️انسانِ طبیعی، که قادر است مسیر کمال را طی کند، نشانه‌هایی دارد! ☜ نشانه‌هایی که اگر در کسی نباشد؛ باید بداند که برای او طی مسیر کمال، ممکن نبوده و او در حد زندگی حیوانی، محدود مانده و بدون رسیدن به باطن انسانی، از دنیا خواهد رفت.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 گل‌آرایی حرم مطهر امام حسین(علیه السلام) همزمان با آغاز ماه ربیع‌الاول😍 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۴_۱۹۱۸۳۲۵۹۳_۱۴۰۹۲۰۲۳.mp3
12.83M
🌱زری‌کوچولودوست‌داره بره‌مدرسه ༺◍⃟ 🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"استرس"نداشته باش صبور‌بودن با "تو‌"،‌حل کردنش با"من".!✨ " امضاکننده : خدا "❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل نوزدهم 🍃برگ چهل و هشتم قنواء به شوخی گفت:《اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین برمی گردانیم.》 حماد گفت:《من حاضرم به سیاه چال برگردم تادر عوض،پیرمرد بیماری که آنجاست،آزاد شود.》 حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر،روی مچ دست هایش دیده می شد.قنواء ازش پرسید:《راستی این کار را میکنی؟》 من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم ولی آن پیرمرد نمی تواند. خدا می داند چقدر دلم می خواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردنِ لاغرش برمی داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند. صفوان رو به من ادامه داد:《ما خوش شانس بودیم که شمابه طور غیر منتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!》 گفتم:《به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند.شنیدنی است!》 قنواء پرسید:《کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟》 باشنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند. رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن. به صفوان گفتم:《ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است. مرد درستکاری است.در بازار،حمام دارد. 》 صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیه ابوراجح به سراغ آنها رفته ام.گفت:《نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.》 حماد آنقدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد. گفت:《شنیده ام در حمامش،دو پرنده سفید وزیبا دارد.》 قنواء گفت:《من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالأخره موفق شدم آنها را ببینم. 》 حماد با تعجب پرسید:《یعنی به حمام رفتید و آنها را دیدید؟》 بله. اما آنجا که حمام مردانه است. قنواء خوشحال از اینکه توانسته بود علاقه شان را جلب کند،با آب و تاب،همه آنچه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد. از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:《نظرت درباره حماد چیست؟》 گفتم:《پدرش مثل ابوراجح،انسان درستکاری است. حماد هم فرزند چنین پدری است.》 والبته اگر حسادت نمیکنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم! از حیاط سرسبز دارالحکومه می گذشتیم.با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد وصفوان و خلاص شدنش از سیاه چال، چقدر خوشحال شده.برایم دردآور بود که ریحانه به خاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد.احتمال می دادم در میهمانیِ روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.از دلم گذشت :《آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من ،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟》به خود نهیب زدم:《تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوشحالی و سعادت او برایت از هر چیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.》 این نهیب،مثل مشک آبی بود که روی کوهی از آتش بریزند.این توجیه و دلداری ها نتوانست آرام و راضی ام کند.با یاد آوردن ایمانی که ابوراجح به خدا داشت، آرامشی در خودم احساس کردم. در دل به خدا گفتم:《بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.تو هم مرا به آنچه رضای توست،راضی و خوشحال کن!》 امینه از کنار نرده های طبقه دوم،دست تکان داد. منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:《حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم. 》 وارد اتاق که شدیم،روی سکو نشستم. خسته شده بودم. امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد. باور کنید اصلاً حالش را ندارم! قنواء نیز نشست. امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
19.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به بزرگی آرزویت نیندیش به بزرگى کسى بیندیش که میخواهد آرزویت رابرآورده کند براى برآورده شدن آرزوهایتان خـــدا رابراى شما آرزو میکنم💞 🌙شب همگی بخیر...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7