انسان شناسی 114.mp3
11.84M
🌱انسان شناسی۱۱۴
🌱آیتالله حسنزاده آملی
🌱استادشجاعی
▪️چرا قلب بعضی آدمها آنقدر لطیف و رقیق است که مدام خدا را حس میکنند و او را در لابلای جریاناتِ ریز و درشت زندگیاش میبینند، لمس میکنند و هرگز در بحرانها نیز خدایشان را گم نمیکنند؟
🔺اما قلب اغلبِ ما، آنقدر در تعاملات و ارتباطات دنیا گیر کرده که جز آن، ادراک بالاتری ندارد، و در بحرانها پُر از ترس و تنهایی و ناامیدی میشوند؟
- علّت اینهمه تفاوت میانِ این دو دسته چیست؟❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من آمدم ازتو بنویسم که دلم رفت...💕
#فقط_برای_تو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۰_۱۹۰۹۲۴۵۶۱_۱۰۰۸۲۰۲۳.mp3
19.56M
🌱منِ غرغرووو 🧒🏻
༺◍⃟👀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: دنیا رو قشنگ ببینیم 😍
#شب_بر_شما_خوش
#تا_صبح_فردا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل بیست و دوم
🍃برگ پنجاه و چهارم
مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت:《آه!شمایید هاشم؟مرا ترساندید!》
ریحانه لبخندی زد وگفت:《خدا را شکر که آمدید!》
اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت:《پدرم را دستگیر کرده اند.》
دریک لحظه از شوق او و دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد،چنان متأثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.از طرفی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم.حال خودم را نمی فهمیدم. به دیدن ریحانه چنان شوری به دلم افتاده بود که با بی هوشی فاصله چندانی نداشتم.از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم.ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت بود.نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و به گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود.درِ خانه را پشت سرم بستم و به طرف مسرور رفتم. مسرور از ترس،باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید.لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم.با یک دست،کمرش و با دست دیگر،سرش را گرفت و ناله سرداد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت:《اینجا چه خبراست؟لطفاً رهایش کنید.اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید،نباید این بیچاره را سرزنش کنید.》
تاب نگاه به چشمانش را نداشتم.با اخمی از روی دلخوری گفتم:《باور می کنید چنین کاری کرده باشم؟》
مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند.
از مسرور بپرسید چطور از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاه چال باخبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته.
مسرور ساکت ماند.یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم:《جواب بده خائن!》
با لکنت گفت:《وقتی در حمام صحبت می کردید،شنیدم.》
شنیدی یا گوش ایستاده بودی؟حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دست هایم حس کردم.
من به دارالحکومه رفته بودم؟برای چه؟من با دارالحکومه چه کار دارم؟
این را تو باید بگویی.از پنجره دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی.
مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت:《اشتباه می کند. می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.》
ریحانه،پشت به درِ خانه،ایستاد و با ناباوری گفت:《حرف بزن مسرور!》
مسرور نیم خیز شد و گفت:《بد کردم دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟مرا به آنجا راه نمی دهند.》
او را سرجایش نشاندم وگفتم:《رشید، پسر وزیر برای من توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.》
روبه ریحانه و مادرش گفتم:《من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم،اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان بر ملا کنم.》
همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم،برای ریحانه و مادرش گفتم.
حالا جان من هم در خطر است. پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حله خارج کند و به کوفه بفرستد.قبول نکردم.چرا؟چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم است.
ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت:《تو چقدر پست و نمک نشناسی!سگ های ولگرد حله برتو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند!خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده ای گرفتار شوی.》
مادر ریحانه،میان گریه،فریاد زد:《این خائن را از خانه ام بیندازید بیرون!》
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت:《نه،او را در سرداب همین خانه،زندانی می کنم.اگر گزندی به پدرم برسد،خودم او را می کشم.》
ریحانه به طرف درِ سرداب که زیر ایوان بود،رفت.چفت آن را و درِ کوچکش را باز کرد.مسرور را مجبور کردم برخیزد و به طرف سرداب برود.در همان حال،کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم.پس از درِ سرداب،پله هایی بود که به فضایی تاریک می رسید.مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و بر خدا توکل کن
و همین بس که خدا نگهبان تو است.💫💚
شبتون آروم 🌹
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
کلید آرامش جایی در پس افکار
توست هر شب که چراغ ها را
خاموش میکنی با اندیشیدن به
رویاهایت کلید آرامش را روشن
کن💕
شبت بخیر
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7