📰روزنامههای ورزشی چهارشنبه 5 مهر 1402🌻
#صرفأ_جهت_اطلاع
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
این برگ های زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه می افتند ...💕
قرار است تو
از این کوچه بگذری و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت...🍁🍂
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
اگر بخواهی، نعمتی در تو،
زیاد شود، باید آن راستایش کنی،
رفیق خوب من به یاد داشته باش
🌻حتی وقتی گیاهی را ستایش کنی،
بهتر رشد میکند . . .
تقدیر کن،
ستایش کن،
تا نعمتهای خدا،
به سوی تو سرازیر شود . . .!❤️
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امانت های زندگی من 08.mp3
12.78M
🌱امانتهای زندگی من ۸
دنیا شبیهِ یه دانشگاه بزرگ است، که قرار شده دانشجویانش، در آخر با باطن انسانی، فارغ التحصیل شوند.
استاد این دانشگاه؛ جلوهی کامل خداوند در زمین است، یعنی؛ امام معصوم.
اینکه نتوانی از این استاد بهره بگیری؛
و بزرگ شوی؛
خائنِ به این امانتِ خدا هستی❤️
#در_آغوش_خدا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💫با آن که بیدلیل رها میکنی مرا
آنقدر عاشقم که نمیپرسمت چرا...💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خوب است همهچیز،به کام است شبو روز
ای عشق بجز دوری تو نیست ملالی...💕
#نگارم
#دورت_بگردم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انسان شناسی 115.mp3
11.75M
🌱انسان شناسی ۱۱۵
🌱استادشجاعی
🌱استادپناهیان
▪️چرا دنیا برای من جذاب نیست، ولی دائماً برای موفقیتها و پرشهای بلندش برنامهریزی میکنم،
- اما حتی با اینکه تلاش میکنم، باز هم خیالِ من ناخوداگاه بهسمت خیالاتِ بلند و عاشقانهی ابدی نمیرود؟
- مشکل من کجاست که درِ خیالِ من، برای پروازهای بلند بسته است؟❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۷۰۱_۱۸۲۶۲۹۲۰۶_۰۱۰۷۲۰۲۳.mp3
13.68M
🌱به سوی یثرب🐪🐫🌴
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┄
رویکرد:شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله قسمت سیزدهم
#شب_بر_شما_خوش
#تا_صبح_فردا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃❤️
حال من خوب است اما.....💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل بیست و دوم
🌱برگ پنجاه و پنجم
ریحانه از میان توده هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند بیرون کشید و خشمگین و غران به طرف مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت.درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم .ریحانه چوب را روی توده هیزم انداخت.باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
همه اش تقصیر پدربزرگم بود.او به این کارها مجبورم کرد.بعد هم وزیر گولم زد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بودچهره اش را از پشت پنجره کوچک سرداب دیدیم.مادر ریحانه از من پرسید:《حالا باید چکار کنیم؟》
باید به جای امنی بروید.حیف که خانه ما امن نیست،وگرنه شما را به آنجا می بردم.یادم آمد که آنها امّ حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند،با دیدن امّ حباب، به راز من پی می بردند.ریحانه طوری که مسرور نشنود،گفت:《فعلا چند روزی را به خانه صفوان می رویم.》
قلبم در هم فشرده شد.برایم معلوم شد که ریحانه به حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد.ریحانه بلافاصله گفت:《با نبودن صفوان و پسرش،من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم. 》
نفس راحتی کشیدم و به خودم نهیب زدم که زود قضاوت نکنم.مادر ریحانه از من پرسید:《شما چه می کنید؟شما هم در خطر هستید.》
ریحانه همچنان آهسته گفت:《شما هم خوب است مدتی مخفی شوید.اگر جایی ندارید،همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه،برایتان در نظر بگیرد.》
نگاهمان به هم تلاقی کرد.ریحانه نگاهش را به طرف مادرش گرداند.
من کسی نیستم که در این شرایط، ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.شما را به خانه صفوان می رسانم.وقتی از طرف شما خیالم راحت شد،به سراغ او می روم.》
ریحانه گفت:《پس مواظب خودتان باشید.》
گفتم:《با این همه توطئه های شیطانی، دیگر امیدی به زندگی ندارم و از هیچ پیش آمدی نمی ترسم. 》
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت:《از شما انتظار شنیدن اين طور حرف ها را ندارم.بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم!》
فصل بیست و سوم
ریحانه و مادرش را به خانه صفوان رساندم.در راه با کمی فاصله حرکت می کردم تا اگر با مأموران روبه رو شدم،خطری متوجه آنها نشود.
همسر صفوان از دیدنشان خوشحال شد. وقتی با معرفی ریحانه،مرا شناخت و فهمید من بوده ام که شوهر و پسرش را از سیاه چال نجات داده ام،به گرمی تشکر کرد.از شنیدن ماجرای دستگیری ابوراجح و خطری که ما را تهدید می کرد،متأثر شد.با کمال میل،یکی از دو اتاق خانه کوچکش را در اختیار ریحانه و مادرش گذاشت. دل بریدن از ریحانه برایم سخت بود. نماز ظهر را آنجا خواندم.موقع خداحافظی به ریحانه گفتم:《قوها را از حمام بر می دارم و به دیدن حاکم می روم.خدا کند بتوانم او را ببینم!شاید به کمک قنواء بشود توطئه وزیر را خنثی کرد.》
ریحانه گفت:《من برای پدرم و شما دعا می کنم.شما در کودکی هم فداکار بودید.》
شادمان از حرف ریحانه گفتم:《برای من خوشبختی شما مهم است.امیدوارم حماد و پدرش به زودی آزاد شوند!هرچه پيش آید،شما و مادرتان از خانه بیرون نروید.》
مسرور چه می شود؟
نگران او نباشید. آن زیرزمین،بدتر از سیاه چال نیست.او دلش می خواست هم صاحب حمام شود و هم با شما ازدواج کند.خوشحالم که دیگر امیدی به ازدواج با شما ندارد.ماجرای خیانتش را به پدربزرگم گفته ام.تا فردا همه بازار از آن باخبر می شوند.در هر صورت،چاره ای ندارد جز اینکه حله را بگذارد و برود.
دلم می خواست در آخرین لحظه از ریحانه بپرسم چه کسی را در خواب دیده است.قبل از آنکه حرفی بزنم،گفت:《پدرم لاغرو نحیف است.اگر بخواهند شکنجه اش کنند،زود از پا در می آید.》
با این حرف و دیدن دوباره اشک هایش،از سؤالم صرف نظر کردم.پس از خداحافظی از خانه بیرون آمدم.ریحانه در آستانه در گفت:《خدا کند ساعتی دیگر شما و پدرم برگردید و همه این ناراحتی ها تمام شود!》
گفتم:《احساس می کنم اگر شما دعا کنید،نجات پیدا می کنیم.🍂
#رؤیای_نیمه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ در سکوت شب
🍁 نقش رویاهایت
✨ را به تصـویر بکش
🍁 ایمـان داشتـه باش
✨ به خدایی که نا امیـد
🍁 نمی کنـد و رحتمش
✨ بی پـایـان است❤️
شبتون آروم وستاره بارون رفقا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7