eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصاویر صفحه نخست روزنامه‌های ورزشی پنجشنبه ۶ مهر ۱۴۰۲🌻 ✅#صرفأ_جهت_اطلاع https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امانت های زندگی من 09.mp3
13.67M
🌱امانتهای زندگی من ۹ 💕 برای ارتباط درست، با استاد دانشگاهِ انسان‌سازی دنیا، و بهره بردن از وجود او، بعنوان تنها امانتی که می تواند الگوی خودسازی تو باشد؛ باید تلاش کنی .. زحمت بکشی ... امانتداری، آسان نیست! ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
روی هر برگ که پا رفت خودم را دیدم حس پاییزی من را خود پاییز نداشت💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣محبوب من ! پاییز مصرع سوم رباعی دوری از شماست. محبوب من ! پاییز میراث فرهنگی عاشق است. شما نباشی ، همه ی بغض‌های جهان در گلوی من است. کوچه‌ها را یکی یکی ورق می زنم. از پاییز راهی به شما پیدا می کنم. باران های درونم آغاز می شود..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی 116.mp3
11.86M
🌱انسان شناسی ۱۱۶ 🌱آیت‌الله مصباح 🌱استادشجاعی 🌱استاددینانی ✘ سالهاست نماز می‌خوانم اما از آن لذت نمی‌برم! ✘ سالهاست برای عبادت شب بیدار می‌شوم، اما هنوز از این عبادت حظّی نصیب من نمی‌شود! ✘ سالهاست در مطالعات معنوی و معرفتی غرق هستم، اما قلبم به بی‌قراری و بی‌تابی برای اهالی غیب مبتلا نشده است!❤️ ❌ چــــرا؟ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باب الحسین(ع) قسمت آنان‌که رفته‌اند باب الرضا(ع) قرار زیارت نرفته‌ها...❤️ شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم...💞 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید....❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۸۱۸_۱۸۵۶۳۶۶۶۹_۱۸۰۸۲۰۲۳.mp3
15.01M
🌱بیادیگه دعوا نکنیم😇😊 ༺◍⃟🍀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب اسباب بازی هاتون باشید و باهاشون مهربان باشید 🦚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل بیست وچهارم 🌱برگ پنجاه و ششم این پا و آن پا می کردم.دل کندن از او کار دشواری بود؛به ویژه که مطمئن نبودم باز بتوانم ببینمش. این احتمال هست دیگر هم را نبینیم. خواهش می کنم اشک هایتان را پاک کنید دوست ندارم شما را غمگین به یاد بیاورم. انگار از حرف من خنده اش گرفته باشد، لبخندی زد و حتی اندکی خندید و اشک هایش را پاک کرد.چند قدم عقب عقب رفتم.توی کوچه کسی نبود.با گام هایی تند و استوار از خانه صفوان و از ریحانه فاصله گرفتم.سرکوچه،لحظه ای به عقب نگاه کردم.ریحانه هنوز در آستانه در ایستاده بود.آهی کشیدم و وارد کوچه بعدی شدم.شاید به سوی مرگ می رفتم، اما شاد و سبک بال بودم.دستاری را که همراه داشتم به سر انداختم. با یکی از دو گوشه اش،نیمی از صورتم را پوشاندم. در دل خدا را شُکر کردم که توانسته بودم قبل از فرارسیدن روز جمعه،ریحانه را ببینم و با او حرف بزنم.آن موقعیت خطرناک،به من و او مجال داده بود یکدیگر را ببینیم و مانند دوران کودکی با هم حرف بزنیم. این دیدار و گفت‌وگو،برای ریحانه عادی بود،ولی برای من معنای دیگری داشت.جان خود را برای نجات ابوراجح به خطر انداخته بودم.طبیعی بود ریحانه به من لبخند بزند و سپاس گزار باشد‌. به سرعت از کوچه ها می گذشتم.کسی باور نمی کرد آن چنان سبک بال و بی پروا به استقبال خطر می روم.به جایی می رفتم که هرکس از آنجا می گریخت. اگر مأموران دستگیرم می کردند،امکان نداشت بتوانند مرا زودتر از آنچه خود می خواستم به دارالحکومه برسانند. به حمام رسیدم.با عجله در را باز کردم و وارد شدم.حمام در آن سکوت غیر معمولش،وَهم انگیز بود.قوها روی دیواره حوض ایستاده بودند.جای ابوراجح و مشتری ها و زمزمه هایی که همیشه از صحن حمام به گوش می رسید،خالی بود. قوها انگار منتظرم بودند.کنارشان که نشستم،حرکتی نکردند. آهسته بغلشان کردم و ایستادم. به زحمت درِ حمام را قفل کردم و کلیدش را به پیرمرد زغال فروش دادم.به او گفتم:《کلید حمام را تنها به ابوراجح خواهی داد یا به خانواده اش. 》 پرسید:《پس مسرور چی؟》 گفتم:《هرگز! او به ابوراجح خیانت کرد و باعث شد دستگیرش کنند.》 برای چه؟ برای رسیدن به این حمام. پیرمرد کلید را روی رَف،زیر بسته ای گذاشت. گفت:《مطمئن باش رنگش را هم نخواهد دید!》 به راه افتادم.با هر دست،یکی از قوها را زیر بغل گرفته بودم.سرهای زیبا و نوک قرمزشان کنار صورتم بود.آنها با کنجکاوی به مغازه ها و رهگذران نگاه می کردند. مدتی بود که از خانه شان بیرون نیامده بودند. خوشحال بودم که از ریحانه نپرسیده بودم چه کسی را در خواب دیده.اگر می گفت حماد،دیگر نمی توانستم آن طور با اطمینان به دارالحکومه بروم.از عشق ریحانه،سرمست و بی تاب بودم.دوست داشتم می توانست از فراز بام ها و نخل ها ببیندم که چطور قوها را زیر بغل زده بودم و به استقبال خطر و شاید به پیشواز مرگ می رفتم.وقتی با آن تکه چوب به مسرور حمله برد،مسرور حق داشت به سرداب پناه ببرد.من هم از آن چشم های خشمگین جا خوردم!هیچ وقت ریحانه را در کودکی در آن حالت ندیده بودم.گرچه زیبایی او با هاله ای از ایمان و نجابت در هم آمیخته بود،اما در عین لطافت و مؤدب بودن،می توانست مثل سوهان، سخت و خشن باشد.باز خدا را شکر کردم که در بهترین حالت با او روبه رو شدم و پس از فاش کردن خیانت مسرور،به شکلی دلخواه وبا بدرقه ای گرم،از او خداحافظی کردم. در راه دارالحکومه،چند نفر از من پرسیدند:《نام این پرنده های عجیب چیست؟آنها را می فروشی؟از کجا گیرشان آورده ای؟》 تازه دارالحکومه از میان چند نخل ،در تیررس نگاهم قرار گرفته بود که با صحنه ای تکان دهنده روبه رو شدم.چند مأمور اسب سوار،محکومی را با طناب به دنبال خود می کشیدند.چند مأمور دیگر،از عقب، پیاده حرکت می کردند و با تازیانه و چماق، محکوم را می زدند.تعداد زیادی از مردم کوچه و بازار،دور محکوم را گرفته بودند. صد قدمی با آنها فاصله داشتم.برای آن محکوم بیچاره افسوس می خوردم.از یک نفر که از همان طرف پیش می آمد، پرسیدم:《چه خبر است؟》 سری به تأسف تکان داد و گفت:《ابوراجح حمامی است‌این بار کلاغ مرگ، بر سر او نشسته.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خـدایـا امشب آرامشی از جنس سکوت برکه‌ها به سبـزی جنگل‌ها با عطر بهشتت خواهانم که آن را به تمـام دوستان و عـزیـزانم عطا کنی....❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖌دلم تنگ است، صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7