eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 آغوش خُـــدابرای حضور قلب، قبل از آنکه نمازمان را شروع کنیم. بایستیم رو به قبله🍃 یک سلام به اهل‌البیت بدهیم و مدد بخواهیم اقرار کنیم که کمک لازم هستیم، کمک‌مان کنند تا در نماز، تمام فکرمان، مثل ذکرمان شود،"الله"✨ 〰〰〰〰 این حرفِ‌ من نیست ها جدۍ بگیرید. امام‌مان فرموده، حضرتـــِ‌صـــادق'‌علیه‌السلام'...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
امانت های زندگی من 21.mp3
14.48M
🌱امانتهای زندگی من ۲۱ 💛 میزان صِدق (صداقت) ما، در رابطه با اهلِ آسمان، رابطه‌ی مستقیم با میزان امانت‌داریِ ما دارد. هرچه انسان در تمام ابعاد امانت‌داری، موفق‌تر عمل میکند؛ به قدم صدق نزدیک‌تر می‌گردد.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹بانوی نازنین آقای عزیز استفاده ازکلمات منفی، و حتی کلمات خنثی، سلامت روح اهل خونه شما روتهدید میکنه! 🌷عادت کنید؛ فقط از کلمات مثبت و عاطفی، استفاده کنید.🌻 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۴۰۵_۱۷۰۴۲۳۵۷۲_۰۵۰۴۲۰۲۳.mp3
12.8M
🌱دانه صبور ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈 صبور باشیم ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل۲۹ 🌱برگ۷۰ پس از رفتن او،سعی کردم بخوابم.هر لحظه منتظر شنیدن فریاد و شیون ریحانه و مادرش بودم.امیدوار بودم قبل از آنکه خوابم ببرد،اتفاقی نیفتد.نمی دانستم ابوراجح تا چه مدت دیگر می توانستم مقاومت کند.حسرت روزهایی را خوردم که به دیدنش می رفتم و از هر دری صحبت می کردیم. آن روزها فکرش را هم نمی کردم چنین سرانجام عجیب و تلخی در انتظار او باشد. دلم به حال خودم می سوخت.هم نمی توانستم ریحانه را به دست آورم و هم داشتم ابوراجح را از دست می دادم.تا ده روز پیش،خودم را جوانی موفق و با آینده ای درخشان می دانستم.حالا حس می کردم تمام غم ها و غصه های دنیا،مثل توده هایی سیاه، روی دلم تلنبار شده اند.در آسمان نیمه شب،با کنار رفتن ابرهای تیره،ماه می درخشید و ستاره ای نزدیک افق،کورسویی داشت و من در آینده تیره ام،به اندازه آن ستاره دور و غریب،با رقه ای از نور و روشنایی نمی دیدم.خودم را شبیه کسی می دیدم که او را از ساحلی امن و زیبا، سوار قایقی کوچک و شکننده کرده و میان دریایی خروشان و بی انتها رها کرده باشند. جز امواج تیره و بلند،چیزی نمی دیدم. آیا قایقم در هم شکسته و تخته پاره هایش به هیچ ساحلی نمی رسید یا آنکه پرودگار مهربان،مرا از این ورطه و طوفان،نجات می داد؟ نفهمیدم کی به خواب رفتم.در خواب هم خود را سوار بر قایقی کوچک دیدم.دریا طوفانی بود.امواج مهیب،چون غول هایی سیاه پوش،شانه زیر قایق می زدند و مثل کوهی راست می ایستادند.رعد و برقی زد و موجی سهمگین،قایق را در هم شکست. به تخته پاره ای آویختم.پس از ساعتی سرگردانی و غوطه خوردن در میان صدها موج،از دور جزیره ای دیدم.چنان خسته شده بودم که به زحمت می توانستم دست و پایم را حرکت دهم.هر طور بود سعی کردم با کمک امواج،خود را به ساحل نزدیک و نزدیکتر کنم.عاقبت با تلاش فراوان به ساحل رسیدم و با بدنی زخمی و کوفته،خود را روی شن های خیس ساحل کشیدم.تنها توانستم از اینکه نجات پیدا کرده بودم،خدا را شُکر کنم.آن وقت از خستگی از حال رفتم.مدتی بعد صدای دلربا و آشنایی شنیدم. هاشم!...هاشم! صدای ریحانه بود. به زحمت چشم باز کردم. هوا روشن شده بود. خودم را در ساحل جزیزه ای سرسبز و زیبا دیدم. ریحانه با لبی خندان،کنارم نشسته بود. هاشم ،بیدار شو!تو بلاخره به ساحل نجات رسیدی. از نجات یافتن من خیلی خوشحال بود.با دیدن او تمامی خستگی و کوفتگی ام را فراموش کردم و به چهره گیرا و درخشانش خیره شدم. فصل سی ام هاشم!هاشم! از خواب پریدم. همان صدا بود.ریحانه کنار بسترم نشسته بود. پدربزرگم چراغ در دست،کنارش ایستاده بود. برای لحظه ای این فکر از ذهنم گذشت که ای کاش بیدار نشده بودم!آیا ابوراجح از دنیا رفته بود؟اما پدربزرگ داشت می خندید. بیدارشو فرزندم! چشم هایم را مالیدم.نه،اشتباه نکرده بودم. پدربزرگم داشت بی صدا می خندید. به ریحانه نگاه کردم. لبخند می زد و از شادی اشک می ریخت. چقدر لبخندش زیبا بود!آرزو کردم کاش زمان می ایستاد تا او همچنان با لبخندِ امید آفرینش نگاهم کند!چشمانش فروغ عجیبی داشت. انگار اشکش با شیرینی و عشق آمیخته بود. حتی در کودکی او را آنقدر خوشحال ندیده بودم. نمی توانستم چشم از او بردارم. آرام آرام راست نشستم و با خنده گفتم:《چه جالب،دارم خواب می بینم که از خواب بیدار شده ام!》 ریحانه بی آنکه لبخند پرمهرش را پنهان کند،گفت:《تو واقعاً بیدار شده ای.》 اما شما دارید می خندید. خوشحال هستید. مگر می شود!؟ می بینی که. حال پدرتان چطور است؟ دو قطره اشک در پرتو چراغ درخشید و از گونه هایش روی چادرش افتاد. حالش کاملا خوب است. همان طور که در خواب دیده بودم. دراز کشیدم و گفتم:《حالا دیگر مطمئن شدم که دارم خواب می بینم.دلم می خواهد این خواب خوش،چند ساعتی ادامه پیدا کند‌.مدت ها بود کابوس می دیدم.خدا را شکر که یک بارهم که شده، دارم خوابهای قشنگ می بینم!فقط می ترسم یکی بیاید و بیدارم کند.》 برخیز!از خستگی داری مُهمل می گویی. مجبورم کرد بنشینم. ریحانه با پشت انگشت،اشکش را پاک کرد و گفت:《برخیزید برویم تا با چشمان خودتان ببینید؛هرچند باور کردنی نیست!》 ایستاد.از اتاقی که ابوراجح در آن بود،صدای صلوات به گوش رسید.پدربزرگ دوباره دستم را کشید و کمکم کرد تا بایستم.فکرم از کار افتاده بود. مرتب سرتکان می دادم و به ذهنم فشار می آوردم تا بفهمم خوابم یا بیدار. اگر من بیدارم،درست شنیدم که گفتید حال پدرتان کاملا خوب است؟ شادی ریحانه آن چنان بود که نمی توانست جلو لبخند و اشکش را بگیرد. بالاترین آرزوی من آن بود که او را چنین خوشحال ببینم. بله،پدرم هیچ وقت به این خوبی و سلامتی نبوده. پدربزرگ گفت:《راست می گوید. باورش سخت است،ولی واقعیت دارد.》 پس من بیدارم و حال ابوراجح هم خوب است و شما برای همین خوشحال هستید؟🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل پاییز دلنشینی!.. باید عاشقت شد آن هم نه موقت از حالا تا تمام عمر...💕 شبت سرشار از آرامش https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
و تو آخرین پناهگاه من در هجوم غم‌هایی🍂💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7