eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۰_۱۸۳۷۲۳۵۷۴_۲۰۱۰۲۰۲۳.mp3
11.47M
🌱مامان‌مرغه سرش‌شلوغه🐔 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 یک‌داستان‌از‌یک‌انتظار‌خوشمزه😍 https://eitaa.com/joinchat/4138992172Cc08262fd95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۳۵ 🌱برگ۸۰ وارد خانه ابوراجح که شدیم،امّ حباب و مادر ریحانه،در حیاط،منتظرمان بودند. بدون مقدمه و آهسته از امّ حباب پرسیدم:《چیزهایی از پدربزرگ شنیدم، راست است؟》 بدون آنکه حرفی بزند،به مادر ریحانه اشاره کرد تا جوابم را بدهد. او لبخندی شادمانه زد و گفت:《من با ریحانه صحبت کردم. آنچه امّ حباب گفته،راست است.》 نفس راحتی کشیدم و خدا را سپاس گفتم.امّ حباب آهسته بیخ گوشم گفت:《برای حماد هم نگران نباش.او به قنواء علاقه دارد.》 احساس می کردم بارهای سنگینی از روی دوشم برداشته شده.قبل از آنکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به رویم آغوش باز کرده بود لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که آقایان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت:《تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سرحال به نظر می آیی‌.چطور پدربزرگت گفت کسالت داری؟!》 گفتم:《کسالتی بود و با لطف خدای مهربان برطرف شد.》 معلوم بود از گفت و گوی ریحانه و امّ حباب خبر ندارد. فکر کردم شاید ناخواسته کاری کرده ام که دلگیر شده ای. با خنده گفتم:《البته از شما اندکی دل گیرم.》 همه ساکت شدند و با کنجکاوی به من نگاه کردند‌.ابوراجح بازویم را فشرد و گفت:《می دانی که چقدر به تو علاقه دارم. بگو چه کرده ام؟》 پس از آنکه خداوند به دست مولایمان شما را شفا داد،چنان به عبادت و کار و پذیرایی از مهمان ها مشغول شدید که مرا فراموش کردید. پدربزرگم گفت:《چه میگویی هاشم!ابوراجح دیروز به مغازه ما آمدند و از من و تو تشکر کردند.》 گفتم:《همین که ابوراجح گرفتاری بزرگی را که دارم فراموش کرده اند،بیشتر ناراحتم می کند.》 ابوراجح خنده ای سر داد و گفت:《بله، یادم آمد.حق با توست.جا داشت در این باره کاری می کردم.مرا ببخش!اما هنوز دیر نشده. 》 پدربزرگ با زیرکی گفت:《قضیه از چه قرار است؟بگویید من هم بدانم.》 ابوراجح گفت:《هاشم به دختری شيعه، علاقمند شده بود.بارها در این باره با من صحبت کرد.به او گفتم باید فراموشش کند.روزی دختری با مادرش به مغازه شما می آیند تا گوشواره ای بخرند.هاشم فریفته جمال آن دختر می شود.حالا که شما و هاشم از جمله بهترین شیعیان حلّه هستید،جا دارد قدم پیش بگذاریم و آن دختر سعادتمند را برای محبوب ترین جوان حلّه،خواستگاری کنیم.》 نگاه حماد،پدرش و دیگران متوجه من شده بود. پدربزرگ خندید و به ابوراجح گفت:《خدا به شما برکت و خیر بیشتری بدهد!فکر می کنید خانواده آن دختر به چنین پیوندی رضایت بدهند؟》 ابوراجح سرش را بالا گرفت و گفت:《 افتخار می کنند و سجده شکر به جا می آورند.》 پدربزرگ به من گفت:《خوب است او را معرفی کنی.گمان کنم ابوراجح و حاضران او را بشناسند.》 نفس عمیقی کشیدم و با صدای لرزان گفتم:《ریحانه،دختر ابوراجح. 》 ابوراجح خشکش زد و حاضران که متعجب شده بودند،صلوات فرستاند.پس از دقیقه ای ابوراجح گفت:《این نهایت آرزوی من است،ولی دخترم یک سال پیش،خوابی دیده که با شفا یافتنم فهمیدم رؤیایی صادق است. در آن خواب،او مرا به شکل و شمایل کنونی ام دیده.جوانی کنار من بوده که من او را شوهر آینده دخترم معرفی کرده ام و گفته ام تا یک سال دیگر،شریک زندگی هم خواهند بود.قبل از هر چیز بهتر است...》 هیجان زده و با همان صدای لرزان گفتم:《آن جوان خوشبخت،من هستم.》 همه باز صلوات فرستادند و تبریک گفتند. ابوراجح به سجده رفت و پس از آن،مرا در آغوش کشید.چند لحظه بعد صدای هلهله زن ها برخاست.معلوم شد یکی از آنها، پشت در،به صحبت های ما گوش کرده و به بقیه خبر داده. ابوراجح گفت:《من درباره آینده دخترم نگران بودم و همیشه دعا می کردم که شوهر شایسته ای نصیبش شود.من آنقدر به هاشم علاقه دارم که می خواستم یکی مثل او دامادم شود.قسمت چنین بود که پس از ماجراهایی که از سر گذراندیم به آرزویم برسم.》 رو به من و پدربزگم ادامه داد:《به این ترتیب،پیوند ما ناگسستنی خواهدشد.》 نمی دانستم چطور می توانم خدا را به خاطر نعمت ها و مهربانی هایش شُکر کنم.پس از ناهار،در فرصتی،آهسته‌ از حماد پرسیدم:《تو قنواء را دوست داری. درست است؟》 گفت:《قصه من هم مثل سرگذشت توست.او را که دیدم،شیفته اش شدم. چون مذهب ما با هم فرق داشت،در زندان و بعد در سیاه چال،خودم را سرزنش می کردم که دوست داشتن او چه فایده‌ای دارد!》 حالا که او و مادرش شیعه شده اند. کاش مشکل فقط همین یکی بود!کی مرجان صغیر حاضر می شود دخترش را به یک جوان رنگرز بدهد؟تازه نمی دانم خود قنواء به چنین پیوندی تمایل دارد یانه.او که به زندگی اشرافی عادت دارد،چطور می تواند از آن فاصله بگیرد؟》 به تو مژده می دهم که او هم تو را دوست دارد. حماد هرچند امید چندانی به زندگی با قنواء نداشت،ولی از جا جست و با خوشحالی پرسید:《راست می گویی؟》 مطمئن باش. فکر می کنی بتواند با من زندگی کند؟🍂 https://eitaa.com/joinchat/4138992172Cc08262fd95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹آرامش سهم دقایق زندگیتون.. شبتون ستاره باروون 💞 https://eitaa.com/joinchat/4138992172Cc08262fd95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روح برخاسته از من ته این کوچه بایست بیش از این دور شوی از بدنم می‌میرم!💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/4138992172Cc08262fd95