eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف "تو" که می شود من چقدر ناشیانه ادعای بی تفاوتی میکنم ...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣دیده‌ی حسرت مدام دور و برت داشتم از همه‌ی دیگران دوست‌ترت داشتم…💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣تا کی دل من همیشه تنگت باشد؟ بازیچه‌ی چشمان قشنگت باشد؟ عمری غزل و بوسه بدهکار منی... تا کی دل من گوش به زنگت باشد؟💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۱۱۰۸_۱۷۳۹۴۸۱۵۳_۰۸۱۱۲۰۲۳.mp3
11.12M
🌱مدادنق نقو ༺◍⃟✏️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: نق نقو نباشیم 😉 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل۲ 🌱برگ ۹ پرفسور از جا بلند شد.لبخندی که بر صورتش نشست،چروک های دو طرف چشم و دهانش را عمیق تر کرد.از دیدن کشیش خوشحال شد؛مخصوصاً که او با آهنگ مورد علاقه اش به انتظار کسل کننده اش پایان داده بود.کشیش از خواندن باز ایستاد و به خاطر تأخیری که داشت عذرخواهی کرد و در همان حال دستش را جلو آورد. وقتی پرفسور به او دست می داد گفت:《کاش می شد 《قایقرانان 》را تا آخرش می خواندی پدر.》 کشیش به دماغ عقابی او نگاه کرد که نوک آن سرخ شده بود. گفت:《شرمنده ام دوست عزیز که کمی دیر آمدم و تو را اسیر سرمای صبحگاهی کردم.》 پرفسور لبخندی زد و گفت:《کجا بودی رفیق؟کبکت خروس می خواند.》 به طرف کلیسا به راه افتادند. دیدن دوست عزیزی چون تو،مرا سر شوق آورده است. پرفسور پرسید:《من یا آن کتابی که به خاطرش مرا تا اینجا کشاندی؟》 کشیش گفت:《اگر امکان داشت،خودم می آمدم.》 کشیش قبل از اینکه کلید را در قفل بیندازد،به پشت و اطرافش نگاه کرد؛فرد مشکوکی در آن حوالی نبود. در را باز کرد. پرفسور به محض ورود به کلیسا،رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب ، صلیب کشید. داخل اتاقک پشت محراب،هوا نسبتاً گرم بود.پرفسور پالتو و کلاهش را در آورد و کشیش آنها را گرفت و به رخت آویز آویخت. پرفسور در حالی که از گرمای مطبوع لذت می برد،پرسید:《چه خوب!این گنجی که می گفتی کجاست؟》 کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد،آن را جلوی صورتش گرفت و گفت:《کلید در دست های من است!》 بعد خم شد و در حال باز کردن در کشو ادامه داد:《البته اگر گنجی در کار باشد.》 بقچه را روی میز گذاشت.پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد،نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آنچه می دید قانعش نمی کرد.عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود،به چشم زد.حالا به وضوح می توانست کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند.برگِ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت. خدای من!این خط عربی کوفی است! کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت:《به همین دلیل خواندنش سخت است.》 پرفسور با دو انگشت،کاغذ و نوشته‌های روی آن را لمس کرد و گفت:《برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.》 بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت:《چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟》 کشیش،ذوق زده پاسخ داد:《یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است.》 پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب.هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس،اوراق پوست آهو بودکه خط نوشته های آن عربی بود.آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا کاملا یقین داشت که این کتاب منحصر بفرد است.ورق ها را روی هم گذاشت .عینکش را برداشت و گفت:《پدر جان!چمدانت را ببند و از این سرزمین برو.این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.》 کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت:《جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی،داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش کیست و درباره ی چه چیزی نوشته است؟》 پرفسور گفت:《قطع یقین،این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛چندین نفر در چندین دوره‌ ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.》 کشیش گفت:《رسیدن این کتاب به دست من،بیشتر به یک معجزه شبیه است.》 پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت:《البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر،و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عيسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی.》 این جمله پرفسور،کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعه ی شب قبل افتاد؛دیدن عيسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود.به یقین آن‌چه دیده بود یک رؤیا نبود.هدیه ای از سوی عيسی مسیح ‌... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت:《چه شده پدر؟زیاد هم ذوق زده نشوید!برای قلبتان خوب نیست.》 سپس خندید و دستش را روی شانه ی او گذاشت. کشیش سرش را بلند کرد. چند قطره اشک روی گونه هایش غلتید. 》خدای بزرگ!شما گریه می کنید؟البته شاید حسرت این را می خورید که چرا چنین گنجی در جوانی به دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر!این هدیه کمی دیر به دست شما رسیده است. 》 بعد بازوی کشیش را فشرد و گفت:《از شما بعید است پدر!🍂
کشیش در حالی که به نقطه ای روی میز خیره شده بود گفت:《دیشب اتفاق عجیبی افتاد. مشغول مطالعه کتابی بودم. ناگهان دیدم مرد جوانی که شباهت زیادی به تندیس و شمایل عیسی بن مریم داشت مقابلم ظاهر شد.کودکی در آغوش داشت.او را به من داد و گفت کودکم را به دست تو می سپارم. از او به خوبی مراقبت کن. گفت او عیسی بن مریم است. با آمدن همسرم به اتاق ناگهان غیب شد. احساس می کنم بین واقعه‌ ی دیشب و این کتاب،باید رابطه ای وجود داشته باشد. 》 پرفسور گفت:《من آدم مذهبی نیستم، اما مذهب همیشه برای من چیز جالبی بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم می آید و آن را باور دارم،لذا می پذیرم که شما دیشب عیسی بن مریم را دیده باشی؛بخصوص که معجزه ی او را روی میزتان می بینم.》 بعد سرش را تکان داد و گفت:《خیلی جالب است.همه چیز دارد رؤیایی می شود.این را به فال نیک بگیرید...بلند شوید،باید یک گردان پلیس را خبر کنیم تا تو و کتابت را تا منزل اسکورت کنند!》 با خنده‌ ی پرفسور،کشیش تبسمی کرد و گفت:《من درباره ی معجزات الهی کتاب های زیادی خوانده ام و مطالب فراوانی شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم،اما نمی دانم چه رازی در این کتاب نهفته است و رابطه ی آن با عیسی مسیح چیست؟》 پرفسور گفت:《حتما رازش را بعد از مطالعه ی کتاب به دست خواهی آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار کف دست صاحب کتاب و بگو خیرش را ببیند.》 کشیش گفت:《نه!باید چند هزار دلاری به او بدهم.می گفت می خواهد با پول این کتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.》 بعد توی دلش گفت:《او فرستاده ی عیسی مسیح است؛امانت داری که امانت او را به دستم رسانده است.》 کشیش در حالی که داشت بقچه را گره می زد گفت:《الان می رویم به دفترم و یک چای سبز چینی برایت دم می کنم با عسل ناب 《باشغیری》که چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.》 آن روز،کشیش بقچه ی کتاب را داخل نایلونی گذاشت و با ترس و وحشتی که در او سابقه نداشت،از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ《بورش》به مشامش رسید،هم چنان نگران بود و می ترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش در آورند. پس از نهار به بانک رفت،دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد،با پرداخت پول کتاب کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند.اما نه آن روز و نه روزهای دیگر از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او،معمای دیگری شد که کشیش نمی توانست آن را حل کند.با وجود این دو هزار دلار پول کتاب را همان روز در کشوی میز کارش در کلیسا گذاشت تا هروقت او را دید به او بدهد. حس کنجکاوی کشیش برای مطالعه ی کتاب،نه برای پی بردن به ارزش مادی آن، بلکه به خاطر رؤیایی بود که در آن حضرت مسیح از آن به عنوان فرزندش و امانتی که به دست او می سپرد یاد کرده بود.مگر در این کتاب چه نوشته شده بود که رسالت نگهداری از آن از سوی مسیح به او سپرده شده بود؟ عصر همان روز که مرد تاجیک نیامد و بر معمای پیچیده ی کتاب،معمای دیگری افزوده شد،کشیش به منزل رفت و از سوپ 《بورشی》که ایرینا همیشه آن را لذیذ طبخ می کرد،چند قاشق بیشتر نخورد و با گفتن 《امشب اشتها ندارم》،به اتاق کارش رفت.پشت میزش نشست،بقچه را گشود و عینکش را به چشم زد و سعی کرد با غلبه بر هیجانی که داشت مطالعه ی کتاب را آغاز کند. نخست چند برگِ رویی را برداشت و کاغذ پاپیروسی را که چهارده قرن پیش مردی در جایی از کره ی زمین روی آن نوشته بود،چند بار لمس کرد و بویید.سعی کرد حدس بزند در قرن ششم میلادی دنیای پیچیده ی امروز چقدر ساده بوده و مردم دور از هیاهوی زندگی ماشینی و ازدحام سرسام آور انسان ها،چگونه در کنار هم می زیستند. کشیش عادت داشت هرگاه که یک نسخه ی خطی را می خواند،شرایط زندگی آن دوران را تجسم کند و موقعیت آدم ها،بخصوص نویسنده ی کتاب را بفهمد. او با چنین حسی مطالعه ی صفحه ی نخست کتاب را آغاز کرد. هرچند خواندن خط عربی کوفی به آسانی خط عربی امروزی نبود،اما با تسلطی که به خط و زبان عربی داشت،مطالعه ی کتاب برای او دشواری زیادی نداشت.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7