🌹فصل ۳۳
🍃برگ بیست ونه
رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد و از خانه ابومحمد خارج شد .آن شب رباب حرفهای جالبی زد .گفت:《 چیزهای ریز و درشتی هست که نظرم را جلب کرده: حفصه بدن ورزیدهای دارد. پوستش با زنهای آن منطقه تفاوت دارد. کف دستانش نرم نیست. دستانش تقریباً مردانه به نظر میرسد؛ چون کمی زبر و خشنتر از بقیهی زنهاست. خوب عربی حرف میزند؛ اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست، چون یرملونش کمی میلنگد .》رباب ادامه داد:《 در خانهی ابومحمد هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد. یک موتور زرد رنگ گوشهی حیاط تمام پنجرهها پرده داشت. حوض خانهاش آب داشت و جلبک گرفته بود کثیف به نظر میرسید. اتاقش خیلی ساده بود. فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد.》
پرسیدم:《 نظر آخرت چیست؟》
رباب گفت:《 کاملاً مشکوک و غیر طبیعی. تنها راه نفوذ به خانهی ابومحمد، فقط یک چیز است.》
پرسیدم:《 چه؟》
رباب گفت:《 راستی کو گردنبندم؟》
گفتم :《منظورت چیست؟》
رباب خندید و گفت:《گردنبندم کمی شل شده بود. بعد از خداحافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبندم را آنجا انداختم. توی دید نیست .یعنی بعید است که آن را ببینند ،چون کنج اتاق است. جا گذاشتم که بهانهای برای برگشتن داشته باشم.》 الله اکبر از این زنها. فوراً پای سیستم برگشتم. روشنش کردم خدای من! داشت کار میکرد.
فصل ۳۴
رباب برای ادامهی عملیات خیلی مشتاق و پیشنهاد داد که خودش هم در طراحی عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود ؛چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات. وقتی در ایران دوره دیده بود، حتی سابقهی ۱۰ ماه تعقیب و گریز هم در پروندهاش داشت: او رکورد تعقیب و گریز در بین مأموران جهادی زن جهان اسلام را به نوعی به خودش اختصاص داده بود و خیلی چیزهای دیگر که اگر لازم شد در ادامه به آنها اشاره میکنم.
رباب،مادری به نام حنانه دارد که زنی پارسا و زاهد و از مجاهدان مبارز در زمان صدام بود و حدوداً دو سال در یکی از چاههای حزب بعث زندانی بود. حنانه تا قبل از بیماریاش،به خاطر شدت علاقه به ساحت حضرت آیتالله سیستانی و شاگردان شهید صدر،مسئول آموزش بخش بانوان تیم حفاظت بیت مرجعیت بود. شاید اگر بخواهم کمی عامیانه صحبت کنم، این طور باید بگویم که بانو حنانه،ده برابر بانو رباب توانا هستند و شخصیت بسیار عجیبی دارند. جد بزرگ بانو حنانه،از ایرانیان تنگستان بوده و به همین خاطر،علاقهی شديدی به ایران و حرم امام رضا علیه السلام دارد.
رباب مسئلهی جالبی را از مادرش نقل کرد که فصل جديدی در کنترل و تعقیب حفصه به روی ما باز کرد.
رباب گفت:《وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم،مادرم یاد خاطرهای افتاد و گفت:《عزیز مادر،تو دختر زنی چون من هستی،مادر تو،شبی که خانهی امنش را در منطقهی کرکوک محاصره کردند و خودش را در محاصرهی بعثیهای از خدا بی خبر دید،باردار بود و تو را در رحم داشت. آخرین باری که من محاصره شدم، مصادف با اولین باری بود که تو قبل از تولد محاصره شدی. در همان حین،با یکی از افسران استخبارات درگیر شدم. او که هیکلش دو برابر من بود،بلاخره پیروز شد و مرا دستگیر کرد. لحظهای که میخواست مرا به درون ماشین بیندازد،حرف بسیار رکیکی به ساحت آیتالله خویی و آیتالله سیستانی زد. من که باید خودم را کنترل میکردم، فکری به ذهنم رسید که بتوانم بعد از آزادی ام او را تعقیب کنم و به سزای حرف زشتش برسانم. به او ضربهای فکری وارد کردم تا بلکه بتوانم حرفی را از زبانش بیرون بکشم. به او گفتم باید همان دیشب که زنت را در حالت مستی با یکی از سربازانت در منطقهی بطیره دیدم، می کشتمش. آن افسر که انتظار این حرف را نداشت،گفت:من در بطیره زندگی نمیکنم!اصلا هیچ سربازی هم در شهرک ما وجود ندارد. به دیوار خوردی ضعيفه!دروغی گفتی بلکه دلت را خنک کنی. او ندانست که در آن لحظه چه خط و ربطی به من داده است. او به من فهماند که در شهرکی زندگی میکند که هیچ سربازی در آن نیست. و ما می دانستیم که فقط یک شهرک نظامی[در زمان صدام]هست که ورود سرباز به آن ممنوع است؛و همه درجه دار هستند و آن هم شهرک نظامی الفصیل است. دیگر تمام شد. آن افسر احمق از همه جا بیخبر،حتی فکرش را هم نمیکرد که یک روز مادرت از زندان بعث عراق آزاد شود و بدون هیچ معطلی، مستقیم سراغ شهرک بدون سرباز الفصیل رفته و به بهانهی نظافت خانه،به درون شهرک نفوذ کند و آن افسر را پیدا کرده و از ناحیهی دهان مورد ضرب و جرح قرار دهد و درنهایت،او را برای همهی خونهای به ناحق ریخته شاگردان شهید صدر قصاص کند.🍂
#قصه_شب
#حیفا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
شب ميگذره ...🌸
درد و رنج محو ميشه
اما اميد هيچ وقت
اونقدر گم نميشه ...
كه نشه دوباره پيداش كرد.!!❤️
دلهاتون پر از امید
شب خوش🌙✨
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مـن بہ ویرانہے
تنهایی خود تبعیدم
تـو بیا تا برسد
فصل هم آغوشی ما♥️🌻
#همنفس
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
"جا مانده"
"دلمـ پیـــش دلـت"
عشــق همیــن اسـت...!!!💕
#خاصترین_مخاطب_خاص_دلم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مـن میڪَویم
دوستـتدارم تــو»
عیـارش را در آغوشـم
محڪ بزن💕
شبت در آغوش خدا
#دلبر_ناب_دلم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
4_5985737753969564373.mp3
2.61M
برای شب هایی که به قول رهی معیری؛
غم برسرغم ریخته...❤️
#دلتنگی_دلدار
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
سلام همراهان همیشگی بانوی تراز
دوباره ایتامشکل پیداکرده بود و مانتونستیم پست بذاریم کانال و دلمون خیلی براتون تنگ شد ❤️
#دوستون_داریم
#الهی_بمونید_برامون
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
اے ڪه
نزدیکتر از
جانی و پنهان ز نظر
هجر تو خوشترم آید
ز وصال دڪَران...💕
#نفس_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چیزےعزیزتر زتمام دلم نبود اے پاره دلم، ڪہ بریزم بہ پاے تو...♥️🌻
#عزیز_بهتر_از_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7