eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
کینه سرطان روح 30.mp3
8.23M
🍃کینه سرطان روح 30 ✴️دوست داری؛ راحت رویِ همه کینه هات خط بکشی، و قلبتـو،راحت و سبک کنی! اما چرا نمیـشه⁉️ ✔️برای اینکه؛ نوع نگاهت به دیگران، اشتباهه... اول اونو درمان کن🌺 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹مامان مهربون بابای عزیز بچه ها دوست دارند یک قصه را بارها بشنوند تا تمام جزییات آن را بشناسند و احساس کنند که با آن آشنا هستند. هنگام خواندن قصه گه گاه کلام خود را قطع کنید و از فرزندانتان درباره قصه چیزهایی بپرسید؛ 👈 برای مثال سوال کنید: ” فکر می کنی حالا چه اتفاقی بیفتد؟” یا “تو کدام یک از حیوانات این قصه را دوست داری؟” اگر کودک نتوانست پاسخ درستی بدهد، اشکالی ندارد مهم این است که با این پرسش او را به فکر کردن و یافتن راه حل تشویق کنیم.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57(3).mp3
14.24M
🍃داستان‌زندگی‌امام‌حسن‌علیه‌السلام ༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : داســــتــــان زنـــــدگـــــی امام حسن مجـتبی علیه السـلام❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل اول 🍃برگ نهم چشمان دختری که به ته سیگارهای جاسیگاری بلوری روی میز می‌افتد؛ اول از همه به یاد دکتر می‌افتد. کمی نگران است؛ نمی‌داند بشارتی چه کاری دارد و قرار است چه بگوید. آقا وحید که مثل همه، موقع لزوم به همه کاره است، با یک بسته کتاب سنگین و سینی چایی پیدایش می‌شود.فنجان را می‌گذارد روی میز مدیر و با اشاره‌ی او بسته را می‌گذارد کنار جاسیگاری و می‌رود. _ پارسال از فکرتون خوشم اومد. اون بسته‌های فرهنگی که با چفیه برای روز جانباز درست کرده بودین، خوب جواب داد. خانواده‌ها همه راضی بودن . می‌خوام امسالم یه مراسم برگزار کنیم، با کلی مهمون. پیشنهاد جدیدی ندارین؟ قراره از تلویزیون هم بیان خبر تهیه کنن . حرف‌هایش که تمام می‌شود، در صندلی چرم آلبالویی رنگش فرو می‌رود و فنجان چای اش را برمی‌دارد. دختر به فکر فرو می‌رود. 《چرا یادت رفته بود که چیزی به شروع خرداد نمانده است؟ چرا فکر می‌کردی همه‌ی زمین و زمان از حرکت می‌ایستند تا تو به آرزویت برسی؟ اصلاً چرا بشارتی فکر کرده بود که کتاب‌های به آن سنگینی می‌تواند هدیه‌ی خویی برای کسانی باشد، که حتی نمی‌توانند دستشان را تکان دهند؟》 _همه دلشون هوای زیارت کرده ؛اگر حرم هم ببرین شون، خیلی خوب میشه. _ خودم تو فکرش بودم، باید با آستانه هماهنگ کنیم. قراره یه سری هم از جانبازهای آسایشگاه‌های تهران رو بیارن برای زیارت .شاید کربلا هم ببرن شون. فکری همچون افتادن سنگی در برکه، در سر دختر می‌افتد و مثل موج موج آب ،موج خوشحالی را روی صورت او می‌آورد، که می‌گوید :《حالا که اینا می‌تونن برن زیارت مکه و کربلا ؛اونا رو براشون میاریم اینجا .》بشارتی فنجان کریستالش را در نعلبکی می‌گذارد و با تعجب چشم به دختر می‌دوزد . _چند روز پیش که حاجی حالش بد شده بود؛ بهجت خانم می‌گفت اگه یه کم خاک تربت یا آب زمزم می‌ریختن توی حلقش ،حتمی بهتر می‌شد. داشتم فکر می‌کردم چه خوب می‌شده چیزی مثل مَشک یا کوزه‌های کوچیک می‌گرفتیم و با آب زمزم و خاک تُربت و چهار قل می‌دادیم به همه‌شون. مرد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:《 بد فکری نیست حالا بازم فکر کنین. میگم سامانی بره دنبال تُربت و آب زمزم.》 مرد تلفن آلبالویی رنگش را برمی‌دارد و آمار دقیق مهمانان سال قبل را از سامانی می‌پرسد؛ از سامانی که هم منشیِ مدیر است، هم مسئول روابط عمومی، و هم اپراتور و همه کاره. حوریه به کتاب‌ها می‌نگرد و فکر می‌کند لااقل در آن یک سال فهمیده که آن مردها با توجه به وضعیت جسمی شان علاقه‌ی زیادی به خواندن آن کتاب‌ها ندارن. می‌خواهد بلند شود که نگاه مدیر عوض می‌شود و می‌گوید:《 خودتون می‌دونین که بعد از کلی رفت و آمد و اصرارتون، به خاطر سابقه‌ی کار تو بیمارستان و فوق دیپلم بهیاری استخدام تون کردم. فقط بدونین اگه همه ازتون راضی نبودن، حتماً توبیخ تون می‌کردم.》 دختر جا می‌خورد. سرش را بالا می‌گیرد و به موهای جو گندمی مرد خیره می‌شود. _دکتر می‌گفت رضا فرهمند حالش خوب نیست و علتش اینه که شما داروهاش رو به موقع ندادین و احساساتیش کردین . حوری نگاهش را به طرف چشمان بشارتی می‌کشد و با دهان باز نگاهش می‌کند. می‌گذارد مدیر کلی برایش سخنرانی کند که آنها کیستند و چقدر بر گردنشان حق دارند و.... . نمی‌داند دکتری که این حرف‌ها را به بشارتی گفته، اگه خودش زمان جنگ در خط مقدم، نه در بیمارستان‌های صحرایی، اصلاً نه در همان بیمارستان جندی شاپور بود؛ و آن همه زخمی و دست و پای قطع شده می‌دید، چه می‌گفت و چطور نطقش برای مدیر باز می‌شد. حوریه می‌خواهد از خودش دفاع کند که بشارتی دوباره از راضی کردن بهترین دکترهای ارتوپدی و گوارشی برای وقت ثابت دادن مرکز، می‌گوید و اینکه باید با آنها مدارا کنند..... . از اتاق که بیرون می‌آید سامانی با یک بغل کتاب دیگر وارد اتاق مدیر می‌شود. عمو صندلی چرخ‌دارش را آن سر راهرو جلوی اتاقشان نگه داشته است و دارد به راه پله‌ها نگاه می‌کند که بهادری با سینی باند و بتادین از آن پایین می‌آید. بفهمی نفهمی حالش رو به راه نیست. مثل همیشه از اینکه پوست تاول‌های دیده‌بان را پاره و پانسمان کرده ؛حالش بد شده است. حوریه هنوز سرش به حرف‌ها و کارهای دکتر گرم است ؛و یادش می‌رود قرار بود صبوره و بچه‌هایش بیایند .تلفن همراهش از جیب بیرون می‌آورد تا به خانه تلفن کند؛ اما بعد تصمیم می‌گیرد کمی زودتر برود .لباسش را عوض می‌کند و چادرش را بر روی تنهایی اش می‌کشد؛ که صدای صندلی چرخدار عمران را از پشت سر می‌شنود. _دیدم رفته بودی اتاق مدیر .بهش گفتی ما پیر پاتالا دلمون برای امام رضا لک زده ؟ _بله عمو .اگه خدا بخواد بعد از مراسمی که قراره هفته بعد باشه..... .🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موفق ترین انسانها آنهایی نیستند که به ثروت یا قدرت رسیده اند، بلکه کسانی اند که هیچگاه دیگران را نرنجانده اند، دل کسی را نشکسته اند و باعث غم و اندوه هیچکس نشده اند.❤️ شبتون بخیـر💫 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
همیشه یک نفر پشتِ شلوغی های خیالت هست، که مدام دوستت دارد که مدام دلتنگِ توست و تو، مـدام بی ‌خـبری ♥️🌻 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃❤️ خواستم بدونی😍💕 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7