eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝گــشــتــه دخـتــر 🌸بـر زمـیـن هـمـچـو پـری 💖چـــون نــگــیــنــی 🌸هـسـت بـر انـگـشـتـری 💝لـــطــف ایـــزد 🌸شــامــل حــالـش شـود 💝هــــرکـــســـی 🌸دارد بـه خـانـه دخـتـری 💝پیشاپیش روز دختر مبارک https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و روز دختر بردختران سرزمینم مبارک...🎊🎊🎉🎉😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣بانوی کرامتی،جهان محتاجت خورشید مدینه ای و قم معراجت ❣چون نیست مزار فاطمه(س) معلومم از مرقدباصفات گیرم حاجت..🎊🎊 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹قصه گو قصه می گوید...❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
InShot_۲۰۲۳۰۵۱۴_۲۱۰۰۲۲۱۷۲_۱۴۰۵۲۰۲۳.mp3
10.88M
ولادت🌱 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:شناخت شخصیت حضرت معصومه سلام الله علیها❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل نهم 🍃برگ۵۱ حوریه فکر می‌کند خودشان تنها هستند؛ خودش و رسول که دسته‌ای گل نرگس دستش است .گل‌ها را می‌بوید و سعی می‌کند به رضا فکر نکند.حواسش می‌رود پی کت شلوار تنگ رسول. حدس می‌زند تنها کت شلوار مرد است که از عروسی اولش مانده است.اما خودشان تنها نیستند.اول از همه مادرش و ثریا را می‌بیند؛ بعد حمید و رؤیا که ظاهرا خیلی هم خوشحال هستند. صبوره با چادر گلبهی دوخته شده می‌آید و آن را بر سر خواهرش می‌اندازد و چادر سیاهش را برمی‌دارد. زهره و شوهرش هم با یک جعبه‌ی بزرگ شیرینی پیدایشان می‌شود. آخر از همه، ننه صفیه با بچه‌ها در میان آن همه جمعیتی که به طرف حرم می‌آیند؛ همراه با خواهر بزرگ زهره، از طرف صحن قدس سر می‌رسند. ثریا به پدرش تلفن می‌کند و کمی بعد آقا تقی با همان روحانی که برایش استخاره کرده بود، پیدایش می‌شود. همه می‌آیند و در شبستان مسجد گوهرشاد دور هم جمع می‌شوند .عادله و امیر هم که از تربت می‌رسند،خطبه خوانده می‌شود و حوریه به حلقه‌ای می‌نگرد که رسول در انگشت او فرو برده است. همه شادند. شب میلاد است. شب جشن است. شب عقدکنان حوریه است که همه را جان به لب کرده بود و ازدواج نمی‌کرد. حوریه ماتش برده است. دوباره به حلقه‌ی طلایی انگشتش نگاه می‌کند و باورش نمی‌شود که بلاخره بی‌عرضه گی خودش را ثابت کرده است. باورش نمی‌شود بالاخره به مردی جواب داده است. باورش نمی‌شود توانسته باشد پیش مردی جز رضا و یا هم‌رزمان او بنشیند و قلبش از کار نیفتد. دیگر همه چیز تمام شده بود. نشسته بود پیش رسول و او سعی می‌کرد بدون آنکه کسی متوجه شود، از زیر چادر دستش را بگیرد. شاید خواب بود و باز خواب می‌دید؛ اما بیدار بود چون قلبش می‌تپید و نمی‌دانست زیر نگاه بقیه که مدام به او و رسول نگاه می‌کنند،چه کار باید بکند.تنها کاری که از دستش بر می‌آید آن است که تسبیح رضا را در دست رسول بگذارد. شوهر کرده بود. دیگر شرمش می‌آمد شب و روز به رضا فکر کند. رضا خودش رسول را فرستاده بود سراغش، پس آخرین بازمانده‌اش هم باید نصیب خود رسول می‌شد. رسول دستش را از میان چادر زن بیرون می‌کشد و با لبخندی به هدیه‌ی حوریه نگاه می‌کند. آقا تقی از شلوغی کفشداری در آن روزها می‌گوید و از اینکه فقط آمده تا در نبود مشدی، دخترش احساس یتیمی نکند. بعد همه برای پدر حوریه و رسول فاتحه‌ای می‌خوانند و آقا تقی با روحانی می‌رود. تلفن حوریه که زنگ می‌خورد، صدای تبریک گفتن طاهره بلند می‌شود. _هر کار کردم نتونستیم خودمون رو برسونیم. سهیلا از شانس، همه رو همین امشب برای شام دعوت گرفته.اگه بدونی خونمون پُر مهمونه. از یه طرف بساط شام، از یه طرف بساط شله زرد نذری بچه‌ش که باید شب ببریم تو مسجد پامنار پخش کنیم. بهشته در میان سر و صدایی که از میان خانه می‌آید، گوشی را از دست مادرش می‌قاپد، و می‌گوید:《 مادر نذاشت تنهایی بیام .میگه تو بچه‌ای نمی‌تونی تنهایی بری. الان جاده‌ها شلوغه و مشهد هم شلوغ‌تر از اون.نمیگه پس چطور خاله‌ی شجاع من زمان جنگ خودش تنهایی رفته جبهه.》 حوریه فقط از دست تند تند حرف زدن بهشته و هول و ولایی که برای بودن در آنجا دارد لبخند می‌زند. خنده از لب کسی پاک نمی‌شود فقط احسان است که ساکت نشسته و اگر شوهر زهره دستی بر سر او نکشد، پسر حتی تکان هم نمی‌خورد. آمنه ،هم خوشحال است و هم گیج. هم نگاهش به حوریه مانده و هم به احسان که از وقتی شنیده مادر پیدا کرده، اخم کرده است و با کسی حرف نمی‌زند. حوریه، دست دور گردن آمنه می‌اندازد و سرش را می‌بوسد؛ درست روی همان روسری که خودش پسندیده بود و به چهره‌ی استخوانی و چاه زنخدان آمنه می‌آمد. _حوریه خانم دستتون درد نکنه. این پیرهن خیلی قشنگه. بابام گفت شما برام خریدین. تازه دختر می‌بیند بچه‌ها لباس‌های نویشان را پوشیده‌اند، جز احسان. وقتی رسول گفت خاله حوریه برایشان هدیه خریده است، پسر حتی لای لباس‌ها را هم باز نکرد. حوریه هم هر کاری می‌کند تا بتواند دستی بر سر احسان بکشد، اما پسر از زیر دستش فرار می‌کند. هیچ کس حواسش به بچه‌ها نیست. همه دارند با فامیل جدیدشان آشنا می‌شوند. عادله و خواهرِ زهره هم سن وسال هستند و زود با همدیگر اُخت می‌شوند. حمید می‌خواهد سر از کار شوهر زهره در بیاورد که در بازار فرش فروش‌ها کار می‌کند. صبوره با ثریا گرم گرفته و با شوخی از روزهایی می‌گویند که حوریه هر روز خواستگارهایش را از دم در رد می‌کرد. مادر هم با ننه صفیه گرم گرفته و گوش هایش را به حرف های او بخشیده است. _عذرا خانوم دستت دردنکنه با این دختری که تربیت کردی. رسول گفت بجای خودش،فقط برای بچه‌ها خرید کرده. _خوبی از خودتونه صفیه خانوم. ببینین چه پسر و نوه‌هایی دارین که بلاخره تونستن حوریه رو مجبور کنن،بله بگه. دختر در میان رد وبدل شدن نَقل ها ونُقل ها،چشمش در چشمان رسول می‌افتد. انگار دارند خفه‌اش می‌کنند،مانند دیشب که در بازار بودند.