eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل دهم 🍃برگ ۵۷ _پاشو شب عیدیه بیا ببینمت. _ آخه نمی‌دونین چقدر کار ریخته روی سرمون .باشه فردا میام. _ پاشو همین الان بیا.مهمون تو راه داریم. چه جوابی داشت بدهد. لقمه‌ای دیگر فرو می‌برد و سوار تَرک موتور برادر می‌شود.حمید حتی نمی‌ماند تا رسول در را باز کند.رسول بفهمی نفهمی در خودش است. آمنه خوشحال است؛ خوشحال است که می‌تواند دو سه روز دیگر که مدرسه‌ها باز می‌شود، اشکالات درسی اش را از حوریه بپرسد. نگاه اکبر به دست حوری است. _ دیگه برامون ماکارونی نیاوردی؟ آمنه زودتر از همه به اکبر چشم غره می‌رود. _بچس دیگه .ته اون قابلمه رو هم خودش تنهایی بالا آورد. حوریه به حرف رسول سری تکان می‌دهد و به اکبر می‌گوید:《امروز خیلی خسته بودم. دفعه‌ی بعد با یه قابلمه‌ی بزرگ ماکارونی میام.》 ننه صفیه دوباره کل خاطره تعریف می‌کند در دلتنگی‌هایش برای نوه‌هایش می‌گوید. رسول خربزه‌ای را قاچ می‌کند و حوریه پشت پلک‌های خسته‌اش، تکه خربزه به دهان می‌گذارد. پسرها سرشان به تلویزیون گرم است و آمنه چشم از حوریه بر نمی‌دارد.کم مانده است حوریه از خستگی خوابش ببرد که بلند می‌شود و کش و قوسی به دست و پاهایش می‌دهد و به تاکسی تلفنی زنگ می‌زند، نه یکی، بلکه چهار تا؛ اما شب عیدی هیچ کدام ماشین ندارد.آخرش مجبور است دوباره منت حمید را بکشد و به او بگوید بیاید دنبالش. _کجا می‌خوای بری عروس؟ اونم این موقع شب. گفتم بیایی که بمونی، نه اینکه باز بزاری و بری. حالا که مادرت به سلامتی اسباب کشید. زنگ زدم خارزار گفتم عبدالکریم بیاد دنبالم. بقچه ام رو هم بستم. دیگه این خونه‌ رو دست تو سپردم. خواب هم چون پرنده‌ای سبکبال از چشم حوریه می‌پرد و او نمی‌داند باید در مقابل حرف پیرزن چه بگوید. به رسول نگاه می‌کند که خوشحال و خجل سرش را پایین انداخته است. دختر ته چشمان او می‌خواند که از نقشه‌ی مادرش خبر داشته است. آن شب بعد از آن همه دوندگی تازه می‌خواست شب عید فطر برای اولین بار در خانه‌ی جلالیه بخوابد که او را کشیده بودند آنجا و می‌خواستند به زور نگهش دارند. آمنه مدام انگشتان لاغرش را به بازوی او می‌آویزد و می‌خواهد که آن شب و همه‌ی شب‌ها،برای همیشه پیش آنها بماند. اکبر هم خواب‌آلود نگاهش می‌کند و خمیازه می‌کشد.
_بچس دیگه .ته اون قابلمه رو هم خودش تنهایی بالا آورد. حوریه به حرف رسول سری تکان می‌دهد و به اکبر می‌گوید:《امروز خیلی خسته بودم. دفعه‌ی بعد با یه قابلمه‌ی بزرگ ماکارونی میام.》 ننه صفیه دوباره کل خاطره تعریف می‌کند در دلتنگی‌هایش برای نوه‌هایش می‌گوید. رسول خربزه‌ای را قاچ می‌کند و حوریه پشت پلک‌های خسته‌اش، تکه خربزه به دهان می‌گذارد. پسرها سرشان به تلویزیون گرم است و آمنه چشم از حوریه بر نمی‌دارد.کم مانده است حوریه از خستگی خوابش ببرد که بلند می‌شود و کش و قوسی به دست و پاهایش می‌دهد و به تاکسی تلفنی زنگ می‌زند، نه یکی، بلکه چهار تا؛ اما شب عیدی هیچ کدام ماشین ندارد.آخرش مجبور است دوباره منت حمید را بکشد و به او بگوید بیاید دنبالش. _کجا می‌خوای بری عروس؟ اونم این موقع شب. گفتم بیایی که بمونی، نه اینکه باز بزاری و بری. حالا که مادرت به سلامتی اسباب کشید. زنگ زدم خارزار گفتم عبدالکریم بیاد دنبالم. بقچهمم بستم. دیگه این خونه‌ رو دست تو سپردم. خواب هم چون پرنده‌ای سبکبال از چشم حوریه می‌پرد و او نمی‌داند باید در مقابل حرف پیرزن چه بگوید. به رسول نگاه می‌کند که خوشحال و خجل سرش را پایین انداخته است. دختر ته چشمان او می‌خواند که از نقشه‌ی مادرش خبر داشته است. آن شب بعد از آن همه دوندگی تازه می‌خواست شب عید فطر برای اولین بار در خانه‌ی جلالیه بخوابد که او را کشیده بودند آنجا و می‌خواستند به زور نگهش دارند. آمنه مدام انگشتان لاغرش را به بازوی او می‌آویزد و می‌خواهد که آن شب و همه‌ی شب‌ها،برای همیشه پیش آنها بماند. اکبر هم خواب‌آلود نگاهش می‌کند و خمیازه می‌کشد. بمون دیگه. ظهرم برامون ماکارونی درست کن با یه عالمه پیتزا. حتی نگاه احسان هم مهربان شده است. حوریه باورش نمی‌شود که آنطور غافلگیرش کنند و مجبور بشود به خاطر بچه‌ها هم که شده، بماند.وصل نشدن تلفن هم برایش دردسر است.به تلفن همراه حمید تلفن می‌کند و رویش نمی‌شود چیزی بگوید. پسر پیش دستی می‌کند و می‌گوید خسته است و نمی‌تواند بیاید دنبالش.همین که مادر گوشی را می‌گیرد حرف‌های حوریه را می‌شنود؛ماتش می‌برد. _ هرجور که دلت می‌خواد مادر. پیرزن جای رختخواب‌ها را که نشانش می‌دهد، حوریه دست آمنه را می‌گیرد و می‌گوید:《 من امشب می‌خوام پیش دختر خودم بخوابم.》رسول لبخندی می‌زند. رخت خواب‌ها را برمی‌دارد و می‌گوید:《 آمنه همیشه پیش باباش می‌خوابه.》 لبخند حوریه کنج لب‌هایش می‌ماسد و به آمنه نگاه می‌کند که دارد دستش را می‌کشد. دخیل یازدهم صبح عید، از نماز عید فطر حرم که به خانه برمی‌گشتند همه‌ی خواهرها خودشان را می‌رساندند خانه‌ی مادر یا تلفن می‌کردند. مادر به برادرهایش در تهران و سرخ تلفن می‌کرد. آن وقت خانه‌ی مشدی می‌شد بازار شام،اما خانه‌ی رسول سوت و کور بود. شاید حالا خانه‌ی جدیدشان هم سوت و کور است که مادر در میان اسباب و اثاث وسط خانه، به دختر تلفن می‌کند.حوریه نه خنده‌اش می‌آید و نه گریه‌اش می‌گیرد. فقط حرف‌های مادرش را گوش می‌کند و سر تکان می‌دهد.یک شب مانده بود پس باید تا آخرش هم آنجا می‌ماند و خیال خودش و بقیه را راحت می‌کرد. چشمش که به رسول می‌افتد به سرعت تمام حرف‌های مادرش در سرش دوره می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد. باید می‌چسبید به زندگی جدیدش، به شوهر و بچه‌هایش. رسول و آمنه به رویش لبخند می‌زنند و پسرها خواب آلود استکان‌های چایی‌شان را سر می‌کشند. حوریه احساس غریبی می‌کند.آمادگی ندارد ناگهان وسط خانه‌ی رسول سبز شود و تمام مسئولیت‌های آن خانه هم یکهو بیفتد روی گردنش،اما افتاده بود. رسول پیاله ی مربا را می‌گذارد جلوی حوریه و ننه صفیه استکان چایی شیرین را می‌سُراند طرفش. زیر نگاه رسول که از مربا، شیرین‌تر است، لقمه‌ها و گلوی حوریه می‌چسبند .به استکان چایی هم که پناه می‌برد شیرینی آن به گلویش می‌پرد و سرفه‌اش می‌گیرد. احسان پوزخندی می‌زند و رسول به او چشم غره می‌رود. آمنه که سفره را جمع می‌کند،حوریه هم خودش را جمع و جور می‌کند. نباید مثل تازه عروس هاای چهارده ساله خودش را گم می‌کرد. اگر هم گم کرده باشد،پیدا کردنش در آن خانه‌ی کوچک خیلی سخت نبود. نگاهی به اتاق‌ها می‌اندازد. باید اول آنجا را سروسامان می‌داد .به آشپزخانه و تنها کابینتش سرک می‌کشد و یک لیست خرید می‌دهد دست رسول و احسان. بعد خودش با آمنه مشغول کار می‌شود. _عمو عبدالکریم تنها میاد؟ جواب آمنه خیالش را راحت می‌کند. در آن شرایط رسیدگی به یک مهمان،برایش بهتر بود. _خب تو برو یه جارو به اتاق‌هاتون بزن، منم ببینم چی می‌تونم درست کنم. تا رسول از خرید برگردد و جعبه‌ی شیرینی را به دست حوریه بدهد؛بچه‌ها به شیرینی ناخنک می‌زنند و پیرزن بقچه ی لباس‌هایش را در ساک فرو می‌برد. _عروس،بیا یه حنا به سر من بذار.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸در اين شب زيبا 💫براتون دعا می ڪنم 🌸شبی سراسر آرامش داشته باشید 🌸و هرآنچه از خوبی هایی 💫ڪه آرزو دارید را 🌸خدا برای فردای شما 💫 آماده  کنه 🌸لحظه هاتون آرام 💫شبتون خوش و در پناه خدا ‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
ناحیه سمت چپ بدنم! پایین تر از گردن زیر استخوان های قفسه سینه ساختمانی دارم به نام قلب که محل زندگی توست.... تو ساکن ابدی قلب منی ..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
به وقت ِ شب آرام باش من ستاره ها را می شمارم خوابت که برد تا صبح سیر نگاهت میکنم...💕 شبت بخیر ماه قشنگم 😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
أحِبُّكِ عَشراً ثمانٍ لكِ... واحدة لِضَحکتُكِ و الأخریٰ لِصَوتُكِ أمّا عَیناكِ... فَعَجَزَ الکلامُ عنِ الکلام... ده تا دوستت دارم هشت تا برایِ تو... یکی برایِ خنده تو و دیگری برایِ صدایِ تو اما واژه‌ها عاجزند برایِ چشمانِ تو..💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
4_5782799325167884112.mp3
9M
تو آن آزارِ شیرینی که دلخواهست تکرارَت؛ و من هر بار از هر بار بیشتر دوستت دارم...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا