eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
26.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
12 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱زیارتنامه حضرت امیرالمومنین در روز یکشنبه 🌱 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم. 🍀 السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ، وَالدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ، الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ بِالْإِمَامَةِ، وَعَلىٰ ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَنُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكَ وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَالْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ، هَذاَ يَوْمُ الْأَحَدِ وَهُوَ يَوْمُكَ وَبِاسْمِكَ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَجارُكَ، فَأَضِفْنِى يَا مَوْلاىَ وَأَجِرْنِى، فَإِنَّكَ كَرِيمٌ تُحِبُّ الضِّيافَةَ، وَمَأْمُورٌ بِالْإِجارَةِ، فَافْعَلْ مَا رَغِبْتُ إِلَيْكَ فِيهِ، وَرَجَوْتُهُ مِنْكَ، بِمَنْزِلَتِكَ وَآلِ بَيْتِكَ عِنْدَاللّٰهِ، وَمَنْزِلَتِهِ عِنْدَكُمْ، وَبِحَقِّ ابْنِ عَمِّكَ رَسُولِ‌اللّٰهِ صَلَّى‌اللّٰهُ‌عَلَيْهِ‌وَآلِهِ وَسَلَّمَ وَعَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ...💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌺زیارتنامه حضرت زهرا در روز یکشنبه 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم. 🌸 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ، امْتَحَنَكِ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ ، وَكُنْتِ لِمَا امْتَحَنَكِ بِهِ صَابِرَةً، وَنَحْنُ لَكِ أَوْلِيَاءٌ مُصَدِّقُونَ، وَ لِكُلِّ مَا أَتىٰ بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ عَلَيْهِ السَّلامُ مُسَلِّمُونَ، وَنَحْنُ نَسْأَلُكَ اللّٰهُمَّ إِذْ كُنَّا مُصَدِّقِينَ لَهُمْ أَنْ تُلْحِقَنَا بِتَصْدِيقِنا بِالدَّرَجَةِ الْعَالِيَةِ، لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوَِلايَتِهِمْ عَلَيْهِمُ السَّلامُ......💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃دمی با قرآن 💠 عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُنْدُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ ۖ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا(٢١) إِنَّ هَٰذَا كَانَ لَكُمْ جَزَاءً وَكَانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُورًا(٢٢) 💠 [بهشتيان را] جامه‌هاى ابريشمى سبز و ديباى ستبر در بر است و پيرايه آنان دستبندهاى سيمين است و پروردگارشان باده‌اى پاك به آنان مى‌نوشاند.(٢١) اين [پاداش‌] براى شماست و كوشش شما مقبول افتاده است.(٢٢)💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃حدیث روز 🔹امام حسین (علیه السلام) میفرمایند: وقتى که برادر دینى ات از تو جدا شد، سخنى پشت سر او نگو، مگر این که دوست دارى او در پشت سر تو آن را بگوید. 📚بحارالأنوار/ج78/ص127 ✍🏼 یکی از مهمترین اصول تربیت نفس، کنترل زبان و گفتار است. اگر با کسی نشست و برخاست می کنیم بهتر است حرمتش را حفظ کنیم و چنانچه لایق تعریف نیست، درباره اش سکوت کنیم.💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃برگی از نهج‌البلاغه ودرود خدا براو فرمود: بسا كسا كه با احسان و نعمت خداوندى كم كم به عذاب او نزديك شود. با پوشيده داشتن گناهش فريب مى خورد و از اين كه، مردم او را به نيكى ياد مى كنند، فريفته گردد. خداوند، هيچكس را به چيزى چون مهلت دادن به او، نيازموده است.💚 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 خبر 🍃 خبر 🍃 طرح جدید 📢 خدمتی زیبا 📢 حال خوب 📢 ❣ویژه خواهران❣ با توجه به کمبود وسیله نقلیه و اشتیاق حضور برخی عزیزانی که توان آمدن به پیاده روی طریق المهدی را ندارند ‌ طرحی در نظر گرفته شد که به شرح زیر میباشد 👇 ▪️🚕خواهران بزرگواری که خودرو دارند ؛ مشتاق فعالیت جهادی هستند و توانایی انجام هر یک از موارد زیر را دارند : 🔺 رساندن افراد از منزلشان تا عمود ١۵ بلوار پیامبر اعظم و یا برگرداندن آنان 🔺 از جمکران تا آدرسی که دریافت میکنند تا ساعت ١٨روز دوشنبه فرم زیر را پر کرده و به نام کاربری زیر ارسال کنند *************************** نام و نام خانوادگی : آدرس : رفت یا برگشت : شماره تماس : 💢@Y_a_r_313 💢 ▪️👣خواهرانی که علاقمند به حضور در مسیر پیاده روی هستند و مشکل رفت و برگشت دارند نیز فرم زیر را پر کرده و به نام کاربری زیر ارسال کنند *************************** نام و نام خانوادگی : آدرس : رفت یا برگشت : شماره تماس : 💢@Y_a_r_313 💢 اجرکم عند الله 🌱 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🆔 @banoye_taraz
زندگی نیست ؛ممات است؛تو را کم دارد دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد... وعده ما هر هفته سه شنبه ها ساعت ۵:۳۰صبح بلوارپیامبراعظم عمود۱۵ به طرف میعادگاه عاشقان مسجد مقدس جمکران.. تا پای جان هستیم بر آن عهد که بستیم .. ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹رفیق خوب من شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،خاطراتت را، نمیگویم دور بریز،اما قاب نکن به دیوار دلت… در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد؛ زمین می خوری… زخم بر می داری… و درد می کشی… نه از بی مهری کسی دلگیر شو … نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم… به خاطر آنچه که از تو گرفته شده، دلسرد مباش، تو چه می دانی؟ شاید … روزی … ساعتی … آرزوی نداشتنش را می کردی… تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار … هیچ کس آنقدر قوی نیست که ساعتها بر عکس نفس بکشد … در آینده لبخند بزن… این همان جایی است که باید باشی! هیج کس تو نخواهد شد آرامش سهم توست …❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹 داستانک یکی از دانشمندان حوزه مردم‌شناسی که در قبایل آفریقایی بدوی به مطالعه و پژوهش در زمینه «اوبونتو» مشغول بود نقل می‌کند که یک بازی پژوهشی به سبک مسابقه دو ترتیب داده و چند تن از بچه‌های قبیله را به شرکت در مسابقه تشویق نمود. او سبدی از میوه‌های خوشمزه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کس که زودتر به درخت برسد، سبد پر از میوه جایزه اوست. بچه‌ها پذیرفته و آماده مسابقه شدند. هنگامی که فرمان دویدن داده شد، پژوهشگر در کمال ناباوری دید که بچه‌ها دستان هم را گرفته و با یکدیگر شروع به دویدن کردند! همه باهم به درخت رسیده و همه باهم دور سبد نشسته و خوشحال و خندان از میوه‌های سبد تناول نمودند. پژوهشگر علت رفتار آن‌ها را جویا شد و پرسید: “در حالی که یک نفر از شما می‌توانست به تنهایی همه میوه‌ها را برنده شود، چرا با هم رقابت نکردید و از یکدیگر جلو نزدید؟ "آنها گفتند: "اوبونتو "؛ پژوهشگر پرسید که اوبونتو به چه معنا است؟ گفتند معنای آن این است که "چگونه یکی از ما می‌تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت‌اند؟"❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
سنجد بخورید👌 برای ترمیم شکستگی، ترک و پوکی استخوان بی‌نظیر است؛ سردرد میگرنی را رفع و آلزایمر را کاهش میدهد پودر هسته سنجد غضروف‌سازست؛ برای ترمیم مفاصل و کمردرد آنرا با شیر میل کنید.🍃 🍏 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
از پنجره قلبت گاهی نگاه به آسمان بینداز و عشق را از اعماق قلبت به زندگیت دعوت کن.. ما در این دنیا مهمانیم و خداوند میزبان پس نگران فردایت نباش اوست که مهمان نوازی میکند به او اعتماد کن...❤️ سلام رفقا صبحتون بخیر..😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
C᭄ گره بزن آغوشی را به تنت که دلتنگ توست ! عشق در وقت نیاز ؛ آغوش میخواهد و یک شانه‌ی محکم ...💕🪴 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
C᭄ " عطر نَفَسَت    سوره ی صُبح است    تا پیله شُدم بَر نَفَسَت جاان گرفتَم... !🌻💕 سلام دلبرم صبحت بخیر 😘 مراقب خودت باش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
4_5794326493404336299.mp3
10.15M
‌در هجر چنان گشتم ناچیز......💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 مهدویت 🌸 آنچنان از نعمتها بهره‌مند می‌گردند كه هرگز نظیر آن دیده نشده است. ✅ رسول اکرم، حضرت محمد صلّى اللّه علیه و اله: 📃 امّت من در زمان - حضرت - مهدى، آنچنان از نعمتها بهره‌مند می‌گردند كه هرگز نظیر آن دیده نشده است. ⛈ آسمان سیل‌آسا، باران رحمت را بر آنان فرو می‌ریزد، 🌱 و زمین چیزى از گیاه و روییدنى خود را فرو نمی‌گذارد جز اینكه آن را می‌رویاند 💎 و ثروت آن روز بر روى هم انباشته می‌شود 🎁و هر كس بگوید: یا مهدى! بر من عطا فرما، - حضرت - مى‌فرماید: بگیر.❤️ 📜 تنعّم امّتى فى زمن المهدىّ نعمة لم ینعموا مثلها قطّ، یرسل السّماء علیهم مدرارا و لا تدع الأرض شیئا من نباتها، إلّا اخرجته و المال یؤمئذ كدوس یقوم الرّجل فیقول: یا مهدىّ! اعطنى، فیقول: خذ. ⬅️ عقد الدّرر، ص 170، چاپ انتشارات نصایح قم- فروغ بینهایت، ص۱۴۱ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انسان شناسی ۲۰۵.mp3
11.09M
🍃انسان شناسی ۲۰۵ 🍃استادشجاعی 🍃استادپناهیان ✘ من زورم به خودم نمیرسه! ✘ نمی‌تونم از پسِ خودم بربیام! ✘ نمی‌تونم جلوی بعضی از زیاده‌روی‌ها و افراطهای خودم رو در میل‌های مختلف بگیرم! من چرا اینجوری‌ام؟ باید با خودم چکار کنم؟ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹شیرین بانو جانم آقای عزیز ✅ اختلافای زن و شوهر، می‌تونه مایه رشد زندگی بشه، البته در صورتی که دو طرف، اختلاف رو به میدان زور آزمایی تبدیل نکنن؛ بلکه با در نظر گرفتن قواعد گفتگو، مشکل رو حل کنن. ‼️ اگه اشتباه تو عقیده باشه، گفتگوی قاعده‌مند می‌تونه فردی رو که اشتباه می‌کنه، از اشتباه خودش بیرون بیاره و همین، مایه رشده. اگه هم اشتباه تو فهمیدنه، گفتگو، می تونه تفاهم ایجاد کنه که سرمایه اصلی زندگیه.❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.29M
🍃ماشین‌قرمزجدید ༺◍⃟🚗🚘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: قــــــانـــــع بـــاشـــیــــم https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹دخیل دوازدهم 🍃برگ ۶۴ _سید رضا تو وصیت نامه‌اش نوشته بود همین جا کنار مادرش خاکش کنن. مرد با پوزخندی می‌گوید:《 منم اونقده بچه بودم که وصیت کرده بودم اگه شهید شدم تو باغچه‌ی حیاط خونمون خاکم کنن تا نزدیک ننم باشم.》 حوریه ناگهان سرش را از روی قبر رضا بلند می‌کند و با تعجب چشم می‌دوزد به چشم میشی رسول. _شهید بشی؟مگه تو جبهه رفتی سید رسول؟ _جبهه‌ی جبهه که نه. به خیال خودم می‌خواستم برم پی عبدالحسین. بازم رفته بود جبهه و چند ماهی بود هیچ خبری ازش نبود. ننه و آقام از یه طرف، زن و بچه‌هاشم یه طرف دیگه؛ همه داشتن از بی‌خبری می‌مردن. حوریه هیجان زده دست‌های رسول را می‌گیرد و کنار سنگ رضا می‌نشاند؛ خودش هم مقابل او آن طرف سنگ قبر روی زمین می‌نشیند و با اشتیاق می‌پرسد:《 تو واقعاً جبهه بودی؟》 _وقتی دیدم ننه داره از بی‌خبری آب میشه؛ رفتم فرم اعزام به جبهه گرفتم و پُرش کردم آقام رفته بود گیلان پیله ی ابریشم بیاره. با اون عقل بچگیم رفتم به ننم گفتم این کاغذ رو از مسجد دادن ؛باید زیرشو امضا کنه تا بهمون چراغ علاءالدین بدن. اونم یه خط کشید زیرش و منم شست پام رو خودکاری کردم و زدم پای ورقه. _آخه چه جوری قبول کردن ببرنت ؟ _تازه ۱۳ سالم شده بود؛ اما ریزه میزه بودم. یکی دَم در مینی بوس واستاده بود و بچه‌هایی رو که قدشون کوتاه بود می‌فرستاد خونه، منم فرستادن خونه. از بچه‌های محل شنیده بودم هرکی بخواد قدش دراز بشه باید از یه جایی آویزون بشه. دیگه از هر جایی که بشه آویزون شد، آویزون می‌شدم تا یهو قد بکشم. _میگم این اکبر چقده شیطونه، نگو کشیده به خودت .چرا اینا رو تا حالا بهم نگفته بودی؟ رسول دستی به روی سنگ قبر می‌کشد. می‌گوید که زن مرحومش دوست نداشت آن حرف‌ها را بشنود .می‌گوید مگر آنها چقدر فرصت کرده‌اند با هم حرف بزنند که به خاطرات جبهه‌ی او هم برسند. حوریه بی تاب است.عجله دارد حالا که فرصتی گیرشان آمده است، زودتر همه‌ی حرف‌های رسول را بشنود. _ دو هفته بعد بازم اعزام بود.نمی‌دونی با چه مصیبتی ۱۰ دقیقه رو شَست پام واستادم تا فکر کنن قدم بلنده .وقتی یه پاسداره گفت برو بشین، نفهمیدم چطور پریدم تو مینی بوس و از همون جا به پسر همسایه‌مون که ردش کردن بره خونشون، گفتم به ننم بگه رفتم پی عبدالحسین. تازه به خیال خودم فکر می‌کردم بعد ۳ سال میرم دستشم پیدا می‌کنم و بهش میدم. حوریه حرف‌های تازه‌ای می‌شنود و قلبش دارد از هیجان می‌ایستد که می‌پرسد:《 تا کجا رفتی؟ تا خود خط رفتی؟》 _با هزار تا دوز و کلک خودم رو رسوندم اون جلو جلوها.گفتم جای تفنگ چوبی یه تفنگ راستکی بهم میدن و مثل عبدالحسین چند تا اسیر می‌گیرم. تو راه هم، وصیت نامه نوشتم. نمی‌دونی داشتم از خوشحالی می‌مردم. حوریه از خوشحالی و هیجان سرخ شده است. انگشتان رسول را در میان دست‌های کوچکش فشار می‌دهد. _وای رسول باورم نمیشه !فکرشم نمی‌کردم پات به جبهه رسیده باشه. _ خودمم باورم نمی‌شد .فکر می‌کردم یهو حسابی بزرگ شدم؛ لباس جنگی می‌پوشم و می‌زنم عراقی‌ها رو داغون می‌کنم. هی اینور و اونور نگاه می‌کردم تا عبدالحسین رو پیدا کنم که خبری ازش نبود. گفتم اونقده می‌مونم تا بالاخره پیداش کنم . _آخه چرا اینا رو تا حالا بهم نگفته بودی؟ _ چیز مهمی نبود که بخوام بگم .بعدشم گفتم که کی فرصت کردیم بشینیم دو کلام با هم حرف بزنیم. قلب حوریه از هیجان تندتر از همیشه می‌تپد.نمی‌تواند به رسول بفهماند که او چقدر دلش می‌خواست همسر یک قهرمان جنگ بشود. یک رزمنده‌ی شجاع که به خاطر حوریه‌هایی مثل او به میدان جنگ رفته باشد و او هم بخواهد به اندازه‌ی خودش غیرت قهرمان را تلافی کند. _بگو بعدش چی شد؟ رسول تسبیح فیروزه‌ای را در دستش می‌چرخاند و می‌گوید:《 جبهه رفتن من این‌قده برات جالبه؟ نمی‌خوای بری سر کار؟》 _ بگو رسول! بقیه‌ش رو بگو! _فرمانده‌ی گردانمون که دیده بود خیلی بچه‌ام هر روز می‌خواست یه جوری من رو بفرسته عقب، اما از پسم بر نمی‌اومد. مدام می‌رفتم تو خاکریزها و سنگرها و قاطی بقیه‌ی رزمنده‌ها هر کاری از دستم بر می‌اومد می‌کردم. _ تو رفتی جبهه و به من نگفتی ! _آخه این چی بود که بخوام بهت بگم! _ برای من خیلی مهمه. مجروحم شدی؟ _ مجروحِ مجروح که نه. فقط از اون خمپاره که خورده بود سنگر بغلی، یه تَرکش کوچولو نصیب سر من شد،همین . _حوریه روی قبر رضا نیم خیز می‌شود و می‌پرسد:《یعنی چی همین؟ قشنگ تعریف کن چی شد.》 _جلوی یه خاکریز ،یهو یکی گفت بچه بشین.خبری نبود، فقط یه صدایی از اون دور دورها می‌اومد. انگار یهو از آسمون پرت شدم روی زمین. همین‌طور هاج و واج،دوروبرم رو نگاه می‌کردم که از حال رفتم و تو بیمارستان چشم وا کردم . حوریه همانطور چشمش را به دهان مرد دوخته است و حواسش نیست که چادرش روی سنگ رضا پخش شده است. _بعدش چی شد؟
_ حالم که خوب شد برم گردوندن خونه. بعدشم خبر اومد که عبدالحسین شهید شده و جنازه ش رو نتونستن برگردونن عقب. حوریه زبانش بند آمده است.نفسش بالا نمی‌آید .همه‌ی مردان مرکز صف می‌کشند جلویش .شاید همان تَرکش کوچک علت تمام مشکلات رسول باشد. به اسم رضا روی سنگ قبر نگاه می‌کند و اشک راهش را از روی صورتش پیدا می‌کند و بر روی سنگ رضا می‌چکد. رضا کشانده بودش آنجا تا دهان رسول باز شود. اگر رضا را نداشت چه کارمی‌توانست بکند؟کی با رسول آشنا می‌شد؟ کی حاضر می‌شد با رسول ازدواج کند؟ کی می‌فهمید رسول رفته است جبهه؟ _نکنه تَرکش جای بدی خورده و اعصابت به خاطر اون خرابه رسول؟ _ نه بابا فقط یه تَرکش کوچیک بود. چیزی که یادم نیست؛ اما یادمه دکتر می‌گفت بچه جون خطر از بیخ جفت گوشات گذشته. 《 فکر و خیال همه‌ی وجودت را پُر می‌کند .چرا فکرش را نکرده بودی شاید رسول در جبهه مشکلی پیدا کرده است؟ مگر هر روز در مرکز نمی‌دیدی که بی‌سیم چی و تخریبچی چطور فریاد می‌کشند و خودشان را به تخت می‌کوبند. مگر ندیده بودی چه به سر دست‌های بهادری آمده است. اصلاً فکرش‌را هم نمی‌کردی که رسول رفته باشد خط مقدم. نمی‌دانی چطور خودت را روی سنگ قبر رضا می‌اندازی و از ته دل می‌گویی مواظب پسر عمویش خواهی بود.》 رسول علت آن همه هیجان و شادی حوریه را نمی‌داند. وقتی حرف جبهه و برادر شهیدش را می‌زد؛ مادر بچه‌هایش داد و هوار راه می‌انداخت که همه چیز را فراموش کند. می‌ترسید با فکر کردن به آنها دوباره حالش خراب شود.آن وقت حوریه از شنیدن جبهه رفتنش، رنگ به صورتش آمده و جان گرفته بود. جبهه‌ای که رفتن و برگشتنش یک ماه هم نشده بود. وقتی هم برگشته بود ننه کلی دعوایش کرده و پدرش کتکش زده بود؛ تا اینکه خبر برادرش را آورده بودند و از غصه‌اش زده بود به سرش. صدایی اذان ظهر که بلند می‌شود و بچه‌ای از کنارشان می‌دود، حوریه دستپاچه بلند می‌شود. _پاشو سید رسول! الانه که بچه‌ها برسن خونه . _من که بیکار شدم، اما امروز تو هم از کار موندی. _ شنیدن این حرفا به همه چی می‌ارزید. اگه نیومده بودیم اینجا شاید تا آخر عمرتم چیزی از جبهه بهم نمی‌گفتی. تا از پله‌های بهشت ثامن بالا می‌آیند و حوریه چشمش به گنبد طلا می‌افتد؛ قلبش با شدت شروع به تپیدن می‌کند و ولوله‌ای در دلش به پا می‌شود. 《یعنی رسول هم جانباز شده بود؟ یعنی تو هم بالاخره به آرزویت رسیده بودی حوریه ؟یعنی تمام مشکلات مردت از همان تَرکش بود؟ یعنی می‌شد دیگر جلوی همسایه‌ها سرت را پایین نمی‌انداختی و گوش‌هایت را نمی‌بستی، تا نشوی که به همدیگر می‌گویند تو زنِ همان روانی ته کوچه هستی؟ یعنی می‌شد سرت را بالا می‌گرفتی می‌گفتی همسر یک جانباز هستی و به او افتخار می‌کنی.》 تازه جلوی در خانه، حوریه یادش می‌افتد از هیجان کشفی که کرده است دست خالی به خانه برگشته اند. نه ماست. نه تخم مرغی دارند و نه نانی از صبح در سفره مانده است به بچه‌ها نگاه می‌کند. اکبر و احسان هنوز لباس‌هایشان را در نیاورده‌اند. در دل حوریه، بی آنکه خودش بداند جشنی برپاست. رو می‌کند به بچه‌ها و می‌گوید:《 ناهار بریم کبابی سر خیابان؟》 پسرها که بالا و پایین می‌پرند؛رسول به ته مانده‌ی پولی که صبح صاحب کارش به او داده است، فکر می‌کند. اما حوریه تمام راه، دلش از خوشی می‌تپد. باید کاری می‌کرد؛ باید می‌رفت پی دکتر مرکز؛ باید می‌رفت به بنیاد. شاید خبر خوبی در راه باشد. شاید واقعأ رسول مشکلی در جبهه پیدا کرده بود و خودش خبر نداشت. بچه‌ها که بعد از مدت‌ها، بگو بخندشان بلند است ته غذایشان را بالا می‌آورند و رسول دستش را به جیبش می‌رود. _امروز مهمون من هستین سیدرسول.وقتی یه مادر بی فکر حواسش نیست که برای بچه‌هاش ناهار درست کنه، باید تنبیه بشه . پول‌ها را که می‌شمارد، می‌داند آن جشن کوچک، ادامه‌ی جشن بزرگتری است که در دلش برپاست. تا به خانه برسند تمام پول‌های هر دویشان را صرف خرید می‌کنند و همه با دست پُر ،راهی خانه می‌شوند. رسول هم تنها دلش خوش است که همه خوابیده‌اند و کسی در کوچه‌ها نیست که بگویند دیوانه‌ی محلشان گنج پیدا کرده و بعد از مدت‌ها دست پُر به خانه برگشته است. حوریه دوباره برگشته است مرکز. دوباره دلش از دیدن همه شاد است و از شنیدن حرف‌های بشارتی گرفته. _خانوم وفایی!دیگه بی‌نظمی شما رو نمیشه تحمل کرد. دیروز که بی‌خبر نیومدین،من یه نفر دیگه رو پیدا کردم. از هفته‌ی دیگه،همه‌ی کارهاش ردیف میشه و به جای شما میاد سرکار. حوریه نمی‌داند خوشحال است یا ناراحت. خوشحال است که دیروز فرصتی پیدا کرده است و توانسته با مردش حرف بزند و به خیال خودش،علت ناراحتی او را بداند. خوشحالی هم دمی با رسول را به تلخی اخراجش ترجیح می‌دهد. اما ناراحت است که دیگر دیربه دیر می‌تواند به مرکز سربزند و به دعای مددجویان آنجا،روی خوشی را در زندگی‌اش ببیند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا