🌹دخیل دوازدهم
🍃برگ ۶۶
در ایوان طلا مینشیند و در کنج تنهاییش فرو میرود.
《 باورت میشود حوریه! امام غریب ،غربت کشیده ی طوس، یاور غریبان، دارد تو را به خواستهات میرساند. خودت هم باور نمیکنی چطور میشود که همه چیز دست به دست هم میدهند و ناگهان بیآنکه خودت بدانی و حتی رسول، میشوی همسر جانباز.بی آنکه خودت بدانی به آرزویت رسیده بودی و حالا باید رسول و بچههایش را هم به آرزویشان میرساندی.》
اشک ،دوباره اشک است که نفس حوریه را میگیرد. اشک است که همهی غصههایی را که روی دلش سنگینی میکند، میشوید و با خودش بیرون میریزد. چقدر دلش زلال میشود، چقدر سبک میشود، چقدر ...
_چقدر سخت میگیری اکبر جان. حالا باید حتماً مثل دوستت کوله پشتی داشته باشی؟
اکبر هیچ نمیگوید ؛فقط کیف و کتابشو پرت میکند کنار چادر شب رختخوابها و مینشیند پای تلویزیون. رسول با سر و صورت خاکی به خانه برمیگردد؛ و حوریه دستان ترک خوردهی او را میبیند که به سفیدی گچ میزند، و میفهمد سر کار ساختمان رفته است.اما هیچ نمیگوید و میگذرد مردش راحت باشد. حتی کیف اکبر را زود برمیدارد تا پسر دوباره شروع به بهانهگیری نکند.
در مرکز حوریه هیچ بهانهای دست هیچکس نمیدهد و کارش را درست انجام میدهد و همه چیز را دقیق برای کسی که بعد از خودش میآید مینویسد.خاطرات پرینت شدهی باباعلی را میگذارد جلویش. به مجسمههای شیری بیسیم چی دستی میکشد. به چشمهای نمدار پاشا مینگرد. دعای خیر حاجی را با تمام وجود میچشد. با عمو و دیگر مردان خداحافظی میکند .گونهی رختشور را میبوسد و میرود. دل کندن سخت است. دل کندن از تمام خاطرات و روزهای تلخ و شیرینی که در مرکز داشته، سخت است.مانند بهجت خانم دلش نمیاد برای همیشه آنجا را ترک کند، اما ترکش میکند و هزاران تَرکش، نه میلیونها تَرکش تمام وجودش را تکه تکه میکنند. انگار نیست میشود. نابود میشود.
《بعد از آن دستت در دهان چه کسی قاشق غذا میگذاشت حوریه؟ داروهای چه کسی را باید به موقع میداد؟ تزریقات و نمونه برداریهای چه کسی را انجام میداد؟دلت برای تنهایی چه کسی میتپید؟ با ملاقات کنندهی چه کسی همدردی میکرد؟ مهمتر از همه چطور با دل خودت کنار میآمدی ؟تو بیشتر از آن مددجوها به کمک احتیاج داشتی. اگر یک روز سر کار نمیرفتی هدف زندگیات را گم میکردی. بهانهای برای نفس کشیدن نداشتی. چطور میتوانستی بنشینی توی خانه و بیخیال انرژیای بشوی که هر روز از عمران و همرزمانش میگرفتی!》
حوریه هنوز در فکر و خیالش غوطه ور است که تلفنش زنگ میخورد، میشنود شاید هم نمیشنود؛ فقط میفهمد کسی که تلفن کرده، از مردی میگوید که سر کارگاه ساختمانی، دعوایش شده و او را به درمانگاه رساندهاند.
حوریه راه نمیرود، میدود .گریه نمیکند، زجه میکشد و خودش را به مردش میرساند. بینی رسول خونی است و نفسهایش نامنظم. دستانش را با باند به تخت بستهاند. دختر با دیدن مردش در روی تخت بیمارستان، بال و پر مرغ جانش در دَم، پَرپَر میشود. دستانش پیش میرود تا دستان رسول را خلاص کند.
_خانم این شوهرتون رو ببرین بستری کنین.از وقتی آوردنش، با مشت ولگد افتاده به جون پرستارها. به زور چند تا آمپول بیهوشش کردیم، تا از نفس افتاد.
حوریه چه میشنید؟ چقدر باید صبرپیشه میکرد تا راز درد مردش آشکار شود.
《 اگر شماره تلفنت را در جیب رسول نمیذاشتی؛ حالا باید از کجا دنبالش میگشتی؟ باید از کجا میفهمیدی صدای مَته برقی، رسولت را داغان کرده است. از کجا باید میفهمیدی به جان کارگری که با مَته کار میکرد، افتاده است؟ چرا دنیا ساکت نمیشد؟چرا هیچ کس و هیچ چیز از صدا نمیافتاد؟》
به آمنه تلفن میکند تا مواظب بچهها باشد.رویش نمیشود به برادرش چیزی بگوید؛ لابد دوباره مسخرهاش میکرد چه شوهری پیدا کرده است؛ اما باید بگوید.باید کسی باشد تا مردش را که به هوش آمده است از جا تکان بدهد و تلوتلو خوران سوار ماشینش بکنند.
_حالا نمیشد یه شوهر سبک وزن پیدا میکردی؟نميشه تکونش داد. چی بهش میدی میخوره که روزبه روز چاقتر میشه؟》
حمید هرکاری بکند؛بلاخره زخم زبانش را میزند. در تاکسی هم،تا میتواند به خیال خودش،رسول را نصیحت میکند که هنوز گیج داروهاست. بچهها خانه را روی سرشان گذاشتهاند. اکبر با کامپیوتر بازی میکند و احسان صدای تلویزیون را بلند کرده است و دارد ادای آدمهای فیلم را در میآورد.پای حمید به اتاق نرسیده،پسرها از صدا کردن میافتند و آرام میایستند؛اما تلویزیون،ناگهان نعره میکشد. صدای شلیک مسلسل وار گلوله و پشت سرش، صدای فریاد قهرمان فیلم.چشمان رسول سرخ میشود و به طرف تلویزیون یورش میبرد و آن را با حرکتی کوچک برمیدارد و با فریاد،به وسط اتاق پرتاب می کند. لامپ تلویزیون مثل نارنجکی میترکد و دودی از آن بلند میشود.
بچهها از ترس،به همدیگر میچسبند و اکبر گریهاش میگیرد. حمید با ناباوری به رسول مینگرد.
_ به خدا این شوهرت دیوونه س آبجی. تو چطور باهاش سر میکنی؟ قحط شوهر بود، اما نه دیگه انقده.
_ این چه حرفیه جلوی بچهها میزنی؟
حوریه به زور مرد را به اتاق بغلی میکشد و برایش رختخواب میاندازد و رسول را میخواباند. بعد مینشیند بالای سرش و دستان یخ کردهاش را مالش میدهد. رسول هنوز ناآرام است و بعد شروع میکند به خاراندن دست و پایش. کم مانده تاولهای پای مرد پاره شوند و خون بیفتند و حوریه نمیداند چه کاری از دستش برمیآید.
حمید خاک انداز را از آمنه میگیرد و شروع به جمع کردن خوردههای شکستهی تلویزیون میکند.
_چقدم گرمن لامصبا ...حالا تو هم نمیخواد گریه کنی. چه بهتر که شکست. آخه این تلویزیون عهد بوق مگه چیزی هم نشون میداد؟ احسان با ابروهای گره خورده، شیشههایی را که گوشهی اتاق پرت شده است، جمع میکند. آمنه هم اکبر را میکشد داخل آشپزخانه تا آرامش کند. حمید قوطی شکستهی تلویزیون را میاندازد روی سطل زبالهی توی حیاط و شلوارش آویزان میکند روی جارختی دیوار.
_چیزی تو خونه تون پیدا میشه بخوریم. مثل اینکه موندگار شدیم دیگه. دلم نمیاد این آبجی بیچاره رو تو این حال و روز ول کنم و برم.
تا رسول چشمانش را میبندد ،حوریه بلند میشود و میداند که باید تا صبح غُرغُرهای برادرش را تاب بیاورد. دلش میخواهد او را روانهی خانهشان کند؛ اما میترسد،میترسد دوباره رسول حالش بد شود و نصف شبی، دست تنها بماند.
حمید پیش بچهها میخوابد تا صبح خُرخُرش خواب از چشمان آنها میگیرد. حوریه هم مینشیند بالای سر رسول و هرچه از مادر دعا یاد گرفته است، میخواند. مردش که چشم باز میکند انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد؛ بلند میشود و به آفتابی که رویش افتاده است، نگاه میکند و به نمازی که نخوانده است، فکر میکند.چشمانش را همچون کودک شیرین، به حوریه میدوزد و لبخند میزند ؛و تازه حوریه یادش میافته که چقدر او را دوست دارد.
مرد جای خالی تلویزیون را که میبیند؛ با تعجب به حوریه نگاه میکند .حمید در جایش غلتی میزند و خواب آلود در جایش مینشیند .
_بَه آقا رسول. خسته نباشی برادر من. داری به...
حوریه نمیگذارد برادرش چیزی بگوید.
_ چیزی نیست. دیشب دستت خورد به تلویزیون، افتاد شکست. فدای سرت.
حمید خمیازه ای میکشد و از جایش بلند میشود ومیگوید:《 آبجی راست میگه، فدای سرت. خواستی یه نو بخری، خبرم کن خودم بیام یکی از این پلاسماهای ۵۰ اینچی رو برات سوا کنم. بیفته بشکنه هم،این همه خرابکاری نداره.》
رسول دستش میرود طرف لباسهایش. دست ودل حوریه میلرزد. حمید استکان چایی اش را میگذارد لبهی تاقچه و دست مرد را میگیرد.
_یه جمعه رو بیخیال کار شو. بیا بچهها رو ببر گردشی، پارکی. اصلاً ببر کوه سنگی .منم میرم بچهها رو برمیدارم و میام.
اکبر که خواب و بیدار است، از جایش میپرد و داد میزند:《آخ جون، کوه سنگی.》
_من با غذاهای حوریه کهیر میزنم. برم بگم رؤیا یه چیز خوشمزه درست کنه. شما هم پاشین یواش یواش راه بیفتین تا بچهها یکم بازی کنن.
احسان هم با شنیدن این حرف از جا میپرد آمنه با نان تازه سر میرسد .
_خب نون مونم که رسید ،من یه لقمه بخورم، رفتم.
برادرش مهربان شده بود. شاید هم دلش برای او سوخته بود. هرچه بود بچهها هم به تفریح احتیاج داشتند،درست مثل رسول ،مثل خودش. تا سوار اتوبوس میشوند، صبوره تلفن میکند .همان صبوره ی پرحرف که با سلیقهی خودش سر حرف را باز میکند و سریع نمیرود سر حرف اصلیش.
_دو روزه دارم میرم و میام. هی پاس میدن به این و اون. یکی میگه بیخود خودت رو خسته نکن ،دیگه کسی رو قبول نمیکن. یکی میگه باید مدارک بالینی طرف رو بیارین. یکی هم گفت برین همونجا که زمان جنگ بستری بوده ،اینجا همچین اسمی نداریم...
حالا قرار شد شنبه برم پیش رئیس شون ببینم اون چی میگه.
حوریه میگذارد همه خوش باشند. میگذارد رسول بیخبر از کارهایی که دارد پیگیری میکند،سرش به بچهها گرم باشد و در استخر پارک کوه سنگی،دنبال اکبر بدود و خندهی بچهها از دهانشان روی آب میریزد و آب،موج خنده بردارد و این طرف استخر،خنده را بر لب بقیه بیاورد.
_میگم آبجی ،این شوهرت رو یه دکتر اساسی ببر. اونجور که دیشب زد تلویزیون رو شکست؛گفتم امروز میزنه سر من رو میشکنه. اما الآن میبینم داره مثل بچهها گرگم به هوا بازی میکنه.
گوشهای مادر،حرفهای حمید را با قدرت به درون مغزش میکشد و سرش را به طرف دختر برمیگرداند.
_حمید چی میگه حوریه؟ تلویزیون رو برای چی شکست؟
تا حوریه بیاید و تمام چیزهایی را که دکتر گفته به مادرش بگوید؛ زن ناگهان اخمهایش ناپدید میشود و گرهی ابروهایش به لبخند باز میشود.🍂
#قصه_شب
#دخیل_عشق
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎋أَمَّنْ یُجِیبُ
✨الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَكْشِفُ السُّوءَ
🎋خدایا به حق این آیه
✨مبارکه
🎋هر عزیزی تو دلش هر
✨حاجتی دارد روا بفرما
🎋شب زیباتون متبرک به
✨گرمی نگاه خدا
🎋الــهی
✨دلخوشیهاتون افزون
🎋جمع خانوادهتون پراز دلگرمی
✨شبتون بخیر
🎋و پُر از آرامش الهی🌙✨
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
جان شیرینم
اینو برا بار چندم میگم یادت بمونه:
لابه لای تموم خستگیات
همیشه یادت باشه
یکیو داری که ازهمه دنیا بیشتر
دوست داره..💕
#خاصترین_مخاطب_قلبم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
ثانیا که دلتنگم.
ثالثا که دلگیرم.
رابعا که خستهام.
اولا؟
اولا همیشه «دوستت دارم» است.💕
#نگارم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
دلتنگی می دانی چیست؟
غرق شدن در یادت
فکر به صدایت
و مرور هر شب خاطراتت ...
دلتنگی ساده تر از همه معانی ست؛
دلتنگی یعنی تو نباشی
و من تو را زندگی کنم ...💕
شبت بخیر جان شیرینم😘
#نور_عینی
#الهی_بمونی_برام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مولا جانم امام زمانم ❣
🍃🌼 خیالت را نفس میکشم؛
🍃🌼 این عطرهوای توست
🍃🌼 که هر صبح
🍃🌼 دلتنگی هایم را
🍃🌼 به دست باد میسپارد...
🤚 سلام ای رویای صادقه من؛
🍃🌼 کِی محقق میشوی؟💚
#سلام_حضرت_باران
#امام_زمان
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7