🍃 داستانک
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند.
از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛
به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند.
به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی دادهام تا همسرش را دوست بدارد و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.“🌺
#امام_زمان
#وعده_صادق
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣رفیق خوب من
خودتودوست داشته باش
👈خودت باش نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !
👈خودت را از روی دستِ دیگران ننویس !❌
👈باور کن چیزی که هستی ، بهترین حالتی است که می توانی باشی !
بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ، بعضی ها پرحرفشان !
✔️بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،
✔️بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !
✔️بعضی ها ، با شیطنت دل می برند ، ✔️بعضی با نجابت ...
👈جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !
⭕️باورکن رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتت را خراب می کند .⭕️
#امام_زمان
#وعده_صادق
.https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خواص ماش
🔹️شستشوی کلیه ها
🔹️پایین آورنده درجه اسیدی خون
🔹️منظم کردن ضربان قلب به دلیل
🔹️داشتن پتاسیم
🔹️دارای فسفر و کلسیم و مفید
🔹️ برای رشد کودکان
🔹️ دارای آهن و مفید برای کم خونی
#طب_سنتی 🍏
.https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
و تـــو را
بر مَدارِ تکرار ، دوسـتَتدارم...!
دوسـتداشـتنت
قشنگترین اتفاقِتکراری درجهانم است..💕
#دوستت_دارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مشترڪ گرامی!
از آنجایی که خندہ هاے شما
مرا به شادترین آدم دنیا تبدیل میکند
تقاضا دارم در طول روز بیشتر خندیده
و بیشتر مراقب قلب مهربان خود باشید..💕
#آسام
#نفس_جانم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
بــاران زده تا نغمه گرِ سـاز شود
صبح آمده تا مستِ گُلِ ناز شود
لـبـخـنـد بزن مـاه دلاویز دلم
تا روز تـو عـاشـقـانـه آغاز شود...💕
🧡سلام صبحت بخیر دلبر🧡
#دلبرکم
#دورت_بگردم
مراقب خودت باش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
نمی دانی چه لذتی دارد
فشرده شدن در تنگنای آغوشت
وقتی مرا محکم می فشاری
و در گوشم میگویی دوستم داری
احساس می کنم مالک تمام عاشقانه های جهانم !
#آغوش_تو_امنترین_جای_دنیا
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تو که نیستی ؛
احساسِ کودکی را دارم ،
که موقع یارکِشی ؛
هیچکس برای بازی انتخابش نکرده ...
همانقدر مظلوم ،
همانقدر تنها ،
همانقدر بیچاره ...!
#تنها_دلیل_بودنم
#فرمانده
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
.
مادر است که دعایش پیش خدا هر دردی را دوا میکند
دعایم کن دورت بگردم🥺❤️
#حرف_دل
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
قدیم ترها همیشه علاجی برای هر دردی بود؛
مثل روغن چرخ خیاطی برای ناله های لولای در!
مثل دوا گلی برای زخم های کودکانه ی سرِ زانو!
مثل یه آغوش برای باریدنِ تمام بغض های جهان...!
چقدر دست هایمان خالی شده است!
دلتنگتم، کجایی علاج دردم !! ؟؟
#به_وقت_دلتنگی
#فرمانده
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
انسان شناسی ۲۴۹.mp3
11.72M
🍃انسان شناسی ۲۴۹
🍃استادشجاعی
🍃استادفرحزاد
➖افکار منفی زیادی در ذهن من تولید میشوند،
وسوسههایی که خودم از اینکه به خیال من خطور میکنند، خجالت میکشم!
➖من نمیدانم با این افکار و وسوسهها
که حتی نمیتوانم برای کسی تعریف کنم،
چگونه برخورد کنم؟❤️
#زنگ_تفکر
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
‼️ کودکان بدون آرزو نسازید!!
اطراف فرزندتان را مملو از وسیله و اسباب بازی نکنید!
فرزندانتان را به کودکانی بدون آرزو تبدیل نکنید، غالباً در مواقعی برایش اسباب بازی بخرید که خودش درخواست و آرزوی وسیله را کرد و مدت زمانی برای به دست آوردن آن اسباب بازی انتظار کشید.
هرگز فراموش نکنید این یکی از اصول تربیت فرزند شاد با روحیه سالم است.❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
هر روز یک فرصت است
برای جبرانِ آنچه که دیروز
حسرتش برایت ماند و تلاش
برای فردایی که آرزویش را
داری؛ پس امروزت را دریاب
بی اندوهِ گذشته و به اُمیدِ آینده...🦋
#وخدایی_که_همین_نزدیکیست❤️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣کلام شهید
اگهمیخوایازکسیناراحتنشی..
انتظارنداشتهباش،انتظارکهنداشتهباشی
ناراحتنمیشی..🌱
#رفیق_شهیدم
#شهید_بابک_نوری
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
خوشا به بخت بلندم که در کنار منی
#عشقم
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣قصه گو قصه می گوید...
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
7.72M
🍃دستودلبازباش
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: بخشنده باشیم😊✨
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
♥️
از آن لحظه ڪه مهمان
دلـــم شد نڪَاهاٺ
ٺو شدی صاحب دل
فرمانروایی میکنی...
#حس_آرامش
#فرمانده
♥️
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
گاهی کسی را دوست داریم ؛
ولی استعدادِ داشتنش را نداریم !
گاهی کسی را دوست نداریم ؛
اما استعدادِ داشتنش را داریم !
اشتباه نکنید !
نه داشتنِ کسی دلیل بر دوست داشتنش است ،
نه نداشتنِ کسی ، علتِ دوست نداشتنش !
دنیا پر است از مجهولاتی متناقض و عجیب ، که هرگز معادله ای برایِ حل آن ها وجود نخواهد داشت !!!
چاره ای نیست ...
ما دکترایِ کنار آمدن داریم !!!
کنار می آییم ...
#کمی_حرف_دل
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل ۱
🍃برگ سوم
عبدالله مات ماند. سرتکان داد و گفت:
《سخنان تو مرا میترساند. 》
انس تلخ خندی زد و گفت:
《تو از کردار خود بیش تر باید بترسی،تا سخنان پیری چون من !》
عبدالله حیران نگاه کرد و گفت:
《من با تو چه کردهام،جز آن که قصد یاری ات را داشتم!》
《ببین با خود چه کردهای؟!》
عبدالله گفت:《در این سخن، سرزنش،میبینم که خود را سزاوار آن نمیدانم،در حالی که نیمی از عمرم را در جهاد با مشرکان بودهام. 》
انس در حالی که از عبدالله دور می شد،گفت:
《من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!》
عبدالله چشم از او برنمیداشت. سوار با مشک باز گشت. گفت:《همه سیراب شدند،جز تو!》
و مشک را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به مشک آب و نگاهی به انس انداخت که دور میشد،گفت:
《نه!/ من پیش از دیگران سیراب شدم!》
و به سوی اسبش حرکت کرد:
《حرکت میکنیم.》
و حرکت کردند.
سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچههای زریفت چین و زیورهای درخشان هند و زیر اندازها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپهای رملی عبور میکرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر،نگران اطراف را نگاه میکرد. کاروان که میانهی تپه رسید،سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند. سلیمان گفت:
《دلشوره دارم. دو نفر پیشاپیش تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.》
سوار یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سلیمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران پیشقراول،تپه را دور زدند و از دیده پنهان شدند.
کاروان آرام پیش میرفت. چند لحظه بعد،دو سوار به تاخت بازگشتند،سلیمان وقتی آن دو را دید،از بازگشت زود هنگام شان به هراس افتاد؛و وقتی دید چندین سوار در پی آنها می تاختند،ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت:
《خدایا از اموال خود گذشتم،اما اموال شریکم را به تو میسپارم. 》
تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد سلیمان سریع از شتر پایین برید و کاروان را پای تپه گرد آورد شتران را نزدیک هم نشاندند و آمادهی رزم شدند. راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود. از میان آنها چشمش به دور دست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها میآمد. لحظهای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک میشد. سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت:
《گویا راهزنان به کاروانی حمله بردهاند. 》
عبدالله به یاد سخن انس افتاد و صدایش را هنوز میشنید که میگفت:《من چگونه به جهاد با مشرکان بروم در حالی که مسلمانان به یاری من محتاج ترند؟!》بعد رو به سوار گفت:
《تو با یکی از سواران نزد ام وهب بمانید.》
و خود به سوی کاروان سلیمان تاخت و بقیه سواران به دنبالش سلیمان یکی از راهزنان را از پای در آورد که دیگری از پشت با خطی عمیق از شمشیر او را نقش زمین کرد. عبدالله و سواران رسیدند و با راهزنان درگیر شدند. چند نفر را کشتند و بقیه پا به فرار گذاشتند. چند نفر از کاروانیان به سراغ سلیمان رفتند و عبدالله فهمید که سلیمان کاروان سالار است. از اسب پیاده شد و به سراغ سلیمان رفت. زخم او را وارسی کرد سلیمان گفت:
《خداوند به تو خیر دهد که مرا نزد شریکم شرمسار نکردی.》
عبدالله پرسید:《به کوفه میروید؟. 》
《به نخیله میرويم. 》
عبدالله گفت:《نخیله؟ما هم به نخیله میرويم. 》
سلیمان دست عبدالله را گرفت و نالان گفت:《این کاروان را به تو میسپارم. امید ندارم به نخیله برسم.🍃
#قصه_شب
#نامیرا
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7