🍃دمی با قرآن
🔹إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ
🔸جز این نیست کارش چون ایجاد چیزی را بخواهد،این است ،که به آن میگوید: باش! پس بیدرنگ موجود میشود..💚
#امام_زمان
#سوره_یس_آیه۸۲
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🍃حدیث روز
💠امام صادق عليه السلام میفرمایند:
🔸منْ مَلَكَ نَفْسَهُ إِذَا غَضِبَ وَ إِذَا رَغِبَ وَ إِذَا رَهِبَ وَ إِذَا اِشْتَهَى حَرَّمَ اَللَّهُ جَسَدَهُ عَلَى اَلنَّارِ
🔹هـر كس، وقتى خشـم مى گيـرد، يا به چيـزى رغبت پيـدا مى كند، يا مى ترسد و يا هوس چيـزى را مى كند خويشتندارى ورزد، خداوند پيكر او را بر آتش حـرام گرداند.💚
#امام_زمان
#تحف_العقول_صفحه۳۶۱
#فاطمیه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣رفیق خوب من
امروز را خوشبخت باش
همان باش که میخواهی
اگر دیگران آنرا دوست ندارند
بگذار دوست نداشته باشند
ولی تو همیشه همانی باش
که خودت دوست داری
خوشبختی یک انتخاب است
راضی نگه داشتن همه نيست..❤️
#امام_زمان
#حرف_حساب
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹 داستانک
میگویند روزی ملکالشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:"این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شدهاند. اگر راست میگویید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره." بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار سادهای نبود، لیکن ملکالشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت..😍
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
✅ بهبود گلودرد
🍵نوشیدنیهای گرم مانند چای، انواع دمنوش ها، و نیز چای لیمو عسل از گزینههای مناسب برای تسکین گلو درد است.
⬅️ اگر گلو به دلیل التهابات دچار گرفتگی شده باشد، مصرف نوشیدنیهای گرم به التیام آن کمک میکند✾🍃
#طب_سنتی 🍏
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌷سلام
🌼صبحتون زیبا
🌷روزی پر از عشق و محبت
🌼پر از شادی و موفقيت
🌷پر از خنده و دلخوشى و
🌼خبرهای خوب براتون آرزومندم
🌷دوشنبه تون سرشار از زیبایی
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
⎬آدم دوست داره بعضی چیزا فقط
مالِ خُودش باشِه
مال خودِ خودش
مِثل ماه ، مِثل روز
៹مِثل تـُــــــو
៹مِثل تـُــــــو
៹مِثل تـُــــــو...💕
#مثل_تو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
زنــدِگـی زیبـاسـت
یَعنــی
دُرسـت از هَماݩ لَحظہ ای کِه
تــــــــو
تمـــام زنــدِگـی ام شُـدی...💕
.#دلیل_زندگیم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
چـشـم بـگـشـا تا طلوع آســمــان پــیـدا شود
اطلسیهای زمــان در هـر نـفـس شـیـدا شود
عطر یاس چشمهایت نور میبخشد به صبح
از شــمــیــم دیــدگانـت در دلــم غـوغــا شود
💞صبح پاییزی قشنگت بخیر عزیزدلم💞
#باوانم
#دورت_بگردم
مراقب خودت باش
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مقام محمود 23.mp3
12.82M
🍃مقام محمود ۲۳
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
🍃استادشجاعی
🍃استادانصاریان
※ قدرت شفاعتی چیست؟
※ قدرت شفاعتی هر نفر، به چه عواملی بستگی دارد؟
※ من چگونه میتوانم قدرت شفاعتی خودم را بالا ببرم؟❤️
#در_آغوش_خدا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
براي اينكه فرزند حرف شنويي داشته باشيد.
🔸 با او واضح و شفاف صحبت کنید .
🔸 به او بگویید که چه کاری می خواهید انجام دهد ؟
🔸 به او بیاموزید که چگونه آن کار را انجام دهد؟
مثلاً وقتی از فرزندتان می خواهید اطاقش را مرتب کند، طریقه ی انجام این کار را نیز برایش بازگو کنید:
👈 لطفا تختت را مرتب کن !
👈 لباسهای کثیف را داخل حمام و لباسهای تمیز را در کمد بگذار !
👈 اسباب بازیها را روی قفسه و کتابها را در جای خود قرار بده !
در این صورت کودک می داند از کجا و چطور شروع کند
وقتی او نداند که منظور شما چیست؟ نمیتواند فرمان شما را اجرا کند ، این امر باعث سوتفاهم شما شده و تصور میکنید که او لجبازی میکند و حرف گوش نمیکند .🌺🍃
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌼خدایا! …
آیا امیدم را از تو بِبُرم درحالیکه
از روی احسان آنچه از تو نخواستم
به من عطا فرمودی
یا آیا به مانند خودم محتاجم میکنی
درحالیکه به رشته محکمت چنگ میزنم؟ 🌸
#وخدایی_که_همین_نزدیکیست
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌻قصه گو قصه می گوید..❤️
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
10.51M
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلامالله علیها
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتهفتم
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل سوم
🍃برگ سی ام
ام ربیع در اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل بود و پیدا بود اتاق را با وسایل تازه، برای ربیع آماده میکرد. ام وهب نیز به او کمک میکرد. ام ربیع گفت:
《 داماد کردن پسر بدون پدر، خیلی سخت است.》
و به سراغ صندوقچهای رفت و وسایل آن را بیرون ریخت. ام وهب گفت:
《سختتر از آن تنهایی تو بعد از ربیع است.》
ام ربیع قبایی گلدوزی شده را از صندوق بیرون آورد و نگاه کرد و گفت:
《 عباس هنوز با من است ،این قبایی است که در خواستگاری به او هدیه دادم.》
بغض کرد .مانع جاری شدن اشک خود نشد گفت:
《خداوند کار بنی امیه را به انجام نرساند که همیشه خاندان رسول خدا را در رنج و عذاب نگه داشتند و شیعیان آنها را در ماتم و عزا!》
ام وهب گفت:《کینهی بنی امیه و بنی هاشم کهنه تر از این هاست. 》
ام ربیع گفت:《وقتی خداوند مردی از بنی هاشم را به پیامبری برگزید،پسران ابوسفیان چنان خود را به پیامبر نزدیک کردند که گویی میخواستند،وحی را نيز از آن خود کنند. 》
ام وهب گفت:《بنی هاشم نيز همیشه عبادت را بر خلافت ترجیح دادند. 》
《به خدا چنین نیست،آنها همیشه از حق خویش در خلافت گذشتند،تا امت رسول خدا پراکنده نشوند. 》
ام وهب این حرف را پسندید. گفت:
《حرف عبدالله نیز همین است؛که کوفیان نباید حسین بن علی را به راهی بکشانند که خون مسلمانان را تباه کنند و امت محمد را پراکنده. برای همین اصرار دارد،به فارس باز گردد . نمیخواهد اجر جهاد با مشرکان را در همراهی با کوفیان ضایع کرده باشد. 》
《پس قصد بازگشت دارد؟》
ام وهب سرتکان داد. گفت:
《اما هنوز نگران ربیع است. 》
سلیمه به کمک مادر،لباسی زربفت را پوشید و برانداز کرد. مادر پرشور و اشتیاق چرخی به دور او زد و گفت:
《مدتهاست که در آرزوی دیدن چنین روزی بودم. 》
سلیمه گفت:《من به لباسی ساده و ولیمه ای برای فقیران راضی ترم،تا لباسی پربها و جشنی با تفاخر. 》
مادر که لباس را بر شانهی سلیمه صاف میکرد،سخنان او را چون شیرین زبانی کودکانه تعبیر کرد و لبخند زد و گفت:
《زیباترین عروس کوفه،باید زیبنده ترین لباس عروسی را بر تن کند و بهترین مردمان در جشن او شادمانی کنند.》
نشست و پایین لباس سلیمه را صاف کرد و گفت:
《فقیران را هم ،برای دل تو بیبهره نخواهیم گذاشت. 》
بعد سر بالا کرد و چشم در چشم او انداخت و گفت:
《از این گونه سخنان نیز با پدرت نگو که خشمگین میشود. 》
سلیمه گفت:《پدر که همیشه از من خشمگین است،مگر وقتی که با او به اسب سواری و تیراندازی میروم و شمشیر زنی میآموزم. 》
مادر گفت:《وقتی تو به دنیا آمدی،پدرت در آرزوی پسر بود،برای همین تو را به آرزوهای خود وامی داشت. 》
《رسول خدا نیز پسری نداشت،اما فرزند دخترش،اکنون عزیزترین بندهی خداست برزمین. 》
《پدرت را با رسول خدا میسنجی؟!》
《آیا رفتار رسول خدا برای ما سرمشق نیست؟》
مادر گفت:《دیگر وقت این حرف ها نیست،باید خوشحال باشی که اکنون پدرت،پسرانی دارد و به امید آنها،دست از تو برداشته است. 》
در همین حال،عمرو بن حجاج وارد اتاق شد. سلیمه را که در لباس زربفت دید،با تحسین و شگفتی نگاه کرد. ام سلیمه به خود میبالید. گفت:
تاکنون عروسی به این زیبایی در کوفه دیدهای؟!》
عمرو سریع احساسات خود را پنهان کرد. گفت:
《امیدوارم دامادش لیاقت او را داشته باشد!》
ام سلیمه نگران شد. پرسید:
《اتفاقی افتاده؟》
عمرو گفت:《من اکنون به بنی کلب میروم تا آنان را به یاری مسلم فرابخوانم. امیدوارم پاسخی در خور دهند که اگر جز این باشد،ربیع نیز به آتش آنان خواهد سوخت. 》
ام سلیمه گفت:《این چه حکمی است که آبروی خود را به تصمیم بنی کلب پیوند میدهی؟!》
عمرو گفت:《آبروی من در گرو یاری مسلم بن عقیل است. تو نیز نخواه دخترم را به قبیلهای بفرستم که دشمنان مسلم بر آن غالبند!》
در که او از آن گریزان است. 》
《آن روز مسلم در کوفه نبود؛و امروز در کوفه است. 》
و سلیمه را برانداز کرد و گفت:
《تو نیز در لباس رزم بیش تر به دلم مینشینی،تا در لباس عروس. 》
عمرو بیرون رفت. ام سلیمه نگران به دخترش نگریست. 》
عمرو بن حجاج در بیابان میتاخت و یخ سوار دیگر به دنبالش او را همراهی میکردند. وارد نخلستان شدند و از لابه لای نخلها گذشتند. گروهی که در نخلستان مشغول رسیدگی به درختان بودند،کنجکاو و نگران آنها را نگاه میکردند. عمرو بن حجاج و همراهانش وارد بازار بنی کلب شدند. بازار خالی و خلوت بود. تا انتهای بازار رفتند و به سمت دیگر گذر پیچیدند و به مسجد نزدیک شدند،که مردم در حال نماز بودند و عبدالاعلی پیش نماز بود و زبیر پشت سر او. ربیع و زید کنار یکدیگر بودند و بشیر نیز کنار آنها ایستاده بود. عبدالله نیز در کنار ستونی بود که در کنارش پیرمردی ژنده به کندی نمازمیخواند که عمرو و همراهانش وارد شدند. توجه همه به آنها جلب شد.🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7