.
هرگز بامن که دوستت دارم قهر نباش،
باران
بی ابر نمی بارد،
و ماه بی خورشید نمیتابد،
و این منم که بی تو بودن را
نمیتوانم...💕
#باوانم
#دوست_دارم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل چهارم
🍃برگ چهل و یکم
عبدالله حیرت زده به عبدالاعلی و ربیع نگریست .حالا تقریباً همهی اهل بازار به گرد آنها جمع شده بودند. عبدالله گفت:
《آیا به راستی تو قصد کوفه کرده ای؟»
عبدالاعلی گفت:《 و خوشحال میشوم اگر عبدالله در این سفر همراه من باشد.》
ام ربیع گفت:《 ربیع هم دوست دارد همان طور که عبدالله ،چون برادری مهربان در خواستگاری حضور داشت در عروسی او نیز شرکت کند.》
عبدالله گفت:《 وقتی بزرگان قومی صلاح مردم خویش را نمی دانند و به راحتی بیعت خود را با خلیفه می شکنند، از جوانان خام قبیله چه توقعی است.》
عبدالاعلی پاسخ داد، اما رو به جماعت. گفت:
چه باک از این که جوانان هدایت گر پیران شوند. هم شجاعت شان بیشتر است، هم تصمیمشان استوار تر.》
زبیر گفت :《چه کسی گفت، ما بیعت خویش از خلیفهی مسلمین برداشته ایم؟!»
عبدالله گفت :《بیعت با مسلم بن عقیل، اگر پیمان شکنی با یزید نیست ،پس چیست؟》
زبیر به جماعت پاسخ داد:
《یزید مسلمانی است که همه به ایمان او شهادت دادهایم،او پسر کسی است که از کاتبان وحی بود و سالها مانند چوپانی دلسوز، مسلمانان را سرپرستی کرد .حسین بن علی نیز مسلمانی است که جدش رسول خدا است که فرمود؛ حسین از من است و من از حسین.ما با یزید بیعت کردیم و بر پیمان خویش بودیم تا این که شنیدیم،مسلمانان بیعت خویش را از او برداشته اند و نزدیک به هجده هزار نفر در کوفه به نام حسین بن علی با مسلم بیعت کرده اند. حال که مردم به یکی از مؤمنان خدا پشت کرده و به یکی دیگر از مؤمنان او روی آورده اند، چرا بنی کلب با مردم همراه نشود. در حالی که خیر و خوبی همیشه در تصمیمی است که مردم میگیرند. 》
بعد رو به عبدالله گفت:
《و تو هم بهتر است از جماعت دور نشوی که هلاک خواهی شد.》
عبدالله برآشفت و فریاد زد:
《کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفهی خود را مانند پیراهن تنشان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز میخواهند،حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت آخرت را برگزید!》 ربیع با دقت به سخنان هر دو طرف گوش میکرد عبدالله سخنش را ادامه داد و گفت:
《اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه میبرم که بخواهم با شمشیر اسلام،راه شرک را باز کنم. 》
بعد به تندی از میان جماعت راه باز کرد و فاصله گرفت و دور شد.عبدالاعلی نگاهی به جماعت انداخت و احساس کرد که مردم تردید دارند. ربیع نیز در نگرانی و تردید، همچنان چشم به عبدالله داشت. عبدالاعلی گفت:
《دیر نیست که عبدالله نیز حقیقت را دریابد و به شما بپیوندد.》
زبیر گفت: «و اگر چنین نکند، باید با شمشیر او را هدایت کنیم. 》
جماعت به تأیید همهمه کردند .عبدالاعلی و بقیه به راه افتادند. جماعت برای آنها راه باز کردند. اما ربیع همچنان در اندیشه، چشم به عبدالله داشت و او را دید که دور شد. تا از انتهای بازار رفت و به سمتی دیگر پیچید. ربیع نیز حرکت کرد. اما همچنان در اندیشهی سخنان عبدالله بود که حالا آشفته و گیج از کوچه پس کوچه های بنی کلب به طرف خانه رفته بود. جلو در خانه ایستاده بود. نگاهی به اطراف انداخته بود. از خشم و اندوه ،چهره اش در هم فرورفته بود. ناگهان با دو دست، محکم به در خانه اش کوفته بود و در باز شده بود و او به داخل رفته بود و پشت در، سست بر زمین نشسته بود و به آسمان خیره شده بود. آسمانی که تراشه های نور خورشید به سختی از زیر ابر بیرون زده بودند.
خورشید همچنان زیر ابر بود و در واحه ای کوچک، چند چادر سیاه و کپر و تعدادی شتر دیده میشد و حدود بیست اسب که اطراف چاهی گرد آمده بودند و سوارانی به آنها آب میدادند.
عبید الله بن زیاد زیر سایه بانی نشسته بود. معقل کاسهای شیر برایش آورد و به دستش داد. عبیدالله بن زیاد در حالی که شیر مینوشید،چشم به خورشید زیر ابر داشت. یارانش نیز پذیرایی شدند. در سایه بانی دیگر، شریک بن اعور نشسته بود .پیرمردی برای او پلاسی آورد .شریک بن اعور به دور از چشم عبیدالله بن زیاد خوابید و پیرمرد پلاس را روی او انداخت، بعد پنهانی خنجری به شریک داد. شریک با ترسی کینه مند آن را گرفت و زیر پلاس پنهان ماند.
پیرمردگفت:《 تو به کار خود یقین داری؟》
شریک گفت:《 آن قدر که به روز معاد!»
پیرمرد گفت :《دستهای لرزانت چیز دیگری میگويند! 》
شریک از این که تردیدش آشکار شده بود، نگران شد. گفت:
《نباید در چشمانش خیره شوم !》
پیرمرد گفت :《ترس، انسان را از کارهای بزرگ باز میدارد. 》
شریک گفت :《لرزش دستانم از ترس نیست، از شرم است!》
پیرمرد گفت: «شرم؟!»
شریک گفت :《از این که به دوستی من اعتماد کرده، شرم میکنم.》
در سایه بان دیگر ،عبیدالله یکباره برخاست. رو به معقل کرد و گفت:
《اسبها سیراب شده اند ،حرکت میکنیم!
معقل فریاد زد:
حرکت میکنیم🍂
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
همین الان یهویی🌸🍃
یه ارزوی قشنگ تقدیم به شما😍
آرزو دارم ناخواسته بدست اورید🌸🍃
انچه راکه بیصدااز قلب شما میگذرد🌸💕🌸
شبتون بخیروخوشی🌸🍃
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💓🍃
" زندگی " معنی پیچیده ای ندارد !
همین که " تـــو " باشی . . .
این ، تمام زندگی است ...!!!
°با تـ❤️ـو بودن
بـه همه دنیا می ارزه عشـقم...💕
#نفسم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💓🍃
تو مثل هیچ کس نیستی
نگاهت!
لبخندت!
چشمان دل فریبت!
تو قشنگ ترینی در نگاهِ من 🤍
#داستان_چشمانت
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣جان شیرینم
من وسعتِ جهان را نمیخواهم
تنگنایِ آغوشِ تو را میخواهم...💕
شبت آروم ماه قشنگم..😘
#نگارم
#یادت_باشه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
Gerdab.mp3
4.15M
🎶 دل منم شک نداره که تو واسه دلم میمونی...💕
#فقط_برای_تو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7