❣آقای عزیز
زن احساسش را با موهایش نشان میدهد؛
عاشق که باشد رهایش میکند
با حوصله که باشد میبافد و میآراید
عصبانی که باشد با کش دارش میزند
و دلش اگر بشکند اولین چیزی که اضافیست موهایش هست...❤️
#حس_شیرین_زندگی
#همسرانه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣خاتون قلبم
✅ خانمااگر میخوای همسرت عاشقت باشه ؛
پس توی خرج کردن پول هاش دقت کن!
یعنی ولخرج نباش..
قبل از خرج های بزرگ و نیمه بزرگ، باهاش مشورت کن!
➖ چون اینجوری میفهمه تو قدر پولی که بازحمت بدست اورده، میدونی و با یه خانوم مدیر و مدبر طرفه..
👈 برای خودت خرج کن
👈 خوب بپوش
👈 به سلامتیت برس
👈 آموزش ببین
ولیییی به جا و به اندازه ...❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣دلبرانه
از تو دور بودن پر توقعم کرده …
حالا دیگر تمام تو را میخواهم
تا بشوم ثروتمندترین فرد روى زمین !
تمامت را به قلبم بیاور که
سخت با کوچکترین دوری
دلتنگ میشوم 😘
رفیق نابم خسته نباشی💕
#آسام
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
خداوندا ❤️
به دل نگیر اگر گاهی
زبانم از شکرت باز می ایستد
تقصیری ندارد
قاصر است
کم می آورد
در برابر بزرگی ات
ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸش ها
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی امروز ما ﻣﻘدر فرما
آمین.🤲
#وخدایی_که_همین_نزدیکیست
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣قصه گو قصه می گوید...
#قصه_کودک
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
10.03M
ا﷽
🍃تخم مرغ طلایی
༺◍⃟🥚🌕჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
در کارهای خوب، زرنگ باشیم😊😇
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣فصل چهارم
🍃برگ چهل و سوم
مردی دهانهی اسب عبیدالله را گرفته،به سمت او برد. عبیدالله بر اسب نشست و بقیه نیز سوار شدند. تنها یک اسب سرگردان اطراف چاه آب بود. عبیدالله نگاهی به سواران انداخت. یکی از آنها نبود. عبیدالله گفت:
《پس شریک بن اعور کجاست؟》
پیرمرد با شنیدن صدای عبیدالله از کنار شریک بلند شد. آهسته به او گفت:
《اسب را نزدیک می آورم تا کارش را ساختی سوار شو و یک نفس تا کوفه بتاز، تو تیز روترین اسب را داری!》
بعد به عبیدالله نزدیک شد و گفت:
《شریک رنگ به صورت ندارد، تمام تنش مانند تنور داغ است.》
عبیدالله از اسب پیاده شد و دلسوزانه به سمت سایهبان شریک بن اعور رفت و او را دید که به سختی نفس میکشید. بالای سرش نشست. شریک سعی کرد در چشمان عبیدالله نگاه نکند. از دلهره و اضطراب ،عرق بر پیشانیاش نشسته بود. عبیدالله گفت:
《چه بی وقت بیمار شدی؟!》
شریک گفت:《 آرزو دارم در رکاب پسر زیاد وارد کوفه شوم.》
عبیدالله گفت:《 من هم به همین دلیل تو را با خود همراه کردم!》
شریک گفت:《 اگر یک روز تأمل کنید، میتوانم از جا بلند شوم.》
عبیدالله دست بر پیشانی شریک کشید و عرق از چهره اش پاک کرد. شریک خنجر را زیر پلاس، بیشتر پنهان کرد. عبیدالله گفت:《 برای نجات کوفه از عصیان و سرکشی گروهی که از دین خدا خارج شدهاند، پسر معاویه حتی یک روز تأخیر مرا نخواهد بخشید.》
شریک گفت:《 کاش به اندازهی یک روز تأخیر،برای پسر زیاد ارزش داشتم.》
《در شرایطی که هر لحظه ممکن است حسین وارد کوفه شود،پیروزی از آن کسی است که زمان را در اختیار بگیرد.》
شریک آهسته خنجر را جابجا کرد. پیدا بود که برای فرود آوردن ضربهای محکم بر عبیدالله آماده میشد. در همین حال عبیدالله دست بر شانهی او گذاشت و گفت:
《میدانی که تو را از خویشانم بیشتر دوست دارم.》
شریک تردید آمیز خنجر را پس کشید. عبیدالله گفت:
《اما از من نخواه به خاطر بیماری یک دوست، از کاری بزرگ باز بمانم. 》
شریک خنجر را پنهان کرد. پیرمرد اینک با اسب نزدیک شده، جلو سایهبان ایستاده بود. عبیدالله گفت:
《هر روزی که وارد کوفه شوی، جایگاهت نزد من محفوظ است.»
بعد آرام بلند شد. نگاهی به پیرمرد انداخت که افسار اسب شریک را در دست داشت. شریک همچنان عرق می ریخت. عبیدالله رو به پیرمرد گفت:
《از او به خوبی مراقبت کنید که بهترین همراه من بوده؛ سلامتی دوبارهی شریک، برای من عزت میآورد و برای شما نعمت!》
و سوار بر اسب شد و به تاخت رفت. بقیه نیز به دنبال او تاختند. پیرمرد تا دور شدن کامل آنها ایستاد و نگاه کرد. بعد آرام برگشت و به سمت شریک رفت. شریک با شرمندگی و دلخوری بلند شد و درجای خود نشست .گفت:
《این چه شرمی است که از او دارم!؟ شاید ترس است که به شرم تعبیر می کنم!》
پیرمرد گفت: 《خود را سرزنش نکن! اگر ترس باشد که خداوند به قدر توانت از تو تکلیف میخواهد؛ و اگر شرم باشد که خداوند مهربانتر از آن است که تو را به شرم عقوبت کند.》
«خدایا تو خودت شاهد باش که هر حملهای را به کار گرفتم تا شری بزرگ را از سر کوفیان بردارم!》
شریک برخاست و به طرف اسب خود رفت. پیرمرد گفت:
《اقلا نیم روز صبر کن تا دور شوند!》
《تاب ماندن ندارم، از راه نخیله میروم تا بعد از عبیدالله به کوفه برسم.》
شریک سوار بر اسب شد و آرام به راه افتاد. زنان و کودکان مشغول جمع آوری باقیمانده سفرهی پذیرایی از عبیدالله بودند. پیرمرد برگشت و به سمت سایه بان رفت.🍂
#قصه_شب
#بانوی_تراز
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7