Erfan Tahmasbi.mp3
3.1M
🎻ای داد از عشق.. ❤️
#دلبرانه
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
مقام محمود 35.mp3
13.19M
🍃مقام محمود ۳۵
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
🍃استادشجاعی
🍃استادحیدری کاشانی
※ «انبساط» لازمهی حرکت به سمت مقام محمود (مقام شفاعت) هست!
انبساط یعنی لحظه به لحظه در حال توسعه شخصیتی باشیم و بر وسعت وجودی مون اضافه بشه.
چطور این انبساط لحظه به لحظه و پیشرونده ایجاد خواهد شد؟
#در_آغوش_خدا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣مامان مهربون
بابای عزیز
رفتار منفی والدین و حتی نوع تعاملات پر تنش با همسر ،در بزرگسالی کودک تاثیرات مخرب بدنبال خواهد داشت و باعث ایجاد انواع تله های ذهنی (طرحواره)در فرزندانشان خواهند شد .
♨️ وجود شرایط و موقعیت های خاص نظیر :
🔻 دعوای پیوسته والدین،
🔻 تهدید کودک مبنی بر ترک او در صورت انجام اشتباه و برآورده نساختن خواسته های والدین،
🔻 بیماری یکی از والدین
🔻 ناتوانی در انجام یک مسئولیت
🔻 فوت یا بیماری اقوام نزدیک
❎ باعث ایجاد وابستگی و اضطراب جدایی در کودکان می شود .
❗️در حضور فرزندتان ، مراقب رفتار و گفتارتان باشید..❤️
#حس_شیرین_زندگی
#جان_شیرینم
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز کمکم بار و بندیلش را جمع میکند تا جای خود را به یلدای بلند و زمستان سپید بسپارد.
در این ساعت های آخر پاییز، بیایید یادمان باشد
که گرمای دلها و لبخندهای صمیمیمان، سرمای زمستان را شکست میدهد.🍃🍂🍁
یلدا پیشاپیش مبارک؛🍁
#بانوی_تراز
#یلذا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
@nightstory57.mp3
8.18M
ا﷽
🍃لحاف ننه سرما
༺◍🍉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
بلند ترین شب سال 🌃🍉
#شب_بخیر_کوچولو
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹فصل پنجم
🍃برگ پنجاه و پنجم
شریک بن اعور گوشهای از اتاق پتو پیچ نشسته و عرق تب و بیماری چهرهاش را پوشانده بود. هانی بن عروه کنارش نشسته بود و معجونی را در کاسهای گلین با سرانگشت هم میزد .شریک از تب
به خود میلرزید. هانی به سختی معجون را به او خوراند و گفت:
《این یکی را باید حتماً بنوشی و گرنه این تب، تو را خواهد کشت.»
شریک چند جرعه نوشید و سپس دست هانی را آرام پس زد و با لرز و لکنت سخن گفت:
《شما را به خدا دست از من بدارید و برای نیرنگ های عبیدالله چارهای کنید که من به جان مسلم بیمناکم.》
مسلم بن عقیل بالای اتاق، کنار ابوثمامه صائدی و عمروبن حجاج نشسته بود و همگی نگران حال شریک بودند. هانی میخواست با مزاحی او را آرام کند. گفت: 《اکنون جان تو که به مرگ نزدیکتراست، مؤمن!... تو آسوده استراحت کن و عبیدالله را به ما بسپار!》
عمرو گفت:《 عبید الله هیچ یاوری در کوفه ندارد، جز محمدبن اشعث و کثیربن شهاب که مردان قبیلهی آنها نه اهل رزمند و نه توان جنگ با ما را دارند.》
شریک گفت:《 در بصره به چشم خویش دیدم که عبیدالله چگونـه فرستادهی حسین بن علی را بی هیچ سؤال و جوابی گردن زد. او بیشتر دوست دارد، مردم چنان از او بترسند که از حیوانی وحشی
می ترسند.》
در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد.هانی به او نگریست که یعنی چه میخواهی؟ غلام گفت:
《محمد بن اشعث آمده و میخواهد شما را ببیند .》
هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت:
《زود برو، مبادا وارد خانه شود!》
غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت:
《می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند.》
هانی گفت:《 عبیدالله کوچکتر از آن است که من به دیدارش بروم.》
خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را باز داشت .گفت:
《 صبر کن هانی! بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمیشود و هم سخنانش را میشنوی و از قصد و تصمیمش آگاه میشويم. 》
همه تأیید کردند، جز عمرو که سکوت کرده بود .هانی بیرون رفت.مسلم متوجه ناخشنودی عمرو شد .همدلانه به او نگاه کرد .گفت:
《پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ با عبیدالله میفهمم،اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم.》
عمرو گرچه در دل قانع نشده بود، اما به نشان اطاعت سر به زیر انداخت. مسلم رو به ابوثمامه کرد و گفت:
《تو نیز به دیدار شیوخ کوفه برو و آنها را به آمدن امام و یاری مولایم اطمینان بده تا مبادا عبیدالله به دروغ، سخنانی بگوید و آنها را بفریبد.》
عبدالله در رؤیایی غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را میدید که بالا و پایین میرفتند و خون آلود می شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هـم مـی آمیختند، خیمه هایی که در آتش می سوختند، غباری که خورشید را می پوشاند، اسبانی که بر جنازه های بیسر میتاختند،سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاقهایی که بالا میرفت و فرود می آمد، کودکانی که از شلاق ها می گریختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می شد و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود .عرق بر تمام چهرهاش نشسته بود. ام وهب که از نالههای عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش میزد:
《عبد الله... عبد الله ....》
عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرد. ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشمهای وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت:
《انگار کابوس میدیدی!》
عبدالله منگ و گیج سر برگرداند و به روبرو خیره شد. گفت:
《چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده.... این چه کابوسی بود. نه... کابوس نبود... کابوس نبود...》
برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق میکشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آمادهی سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت:
《 میترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله رفتهای و حرمتت را بشکنند.»
《اینها دست از من بر نمیدارند تا مرا با خود همراه کنند.》
و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت:
《کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم میرفتی!》
عبدالله دهانهی اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرد، ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود، گفت:
《چنان امر را مشتبه کردهاند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفهی مسلمانان را کوچک میشمارد. 》
و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت:
《کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم!》🍂
#قصه_شب
#نامیرا
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7