eitaa logo
بانوی تراز
1.1هزار دنبال‌کننده
27.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
13 فایل
تنها گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن - ناشناسمون https://daigo.ir/secret/1326155415. . .
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل چهارم 🍃برگ پنجاه و ششم ام ربیع بر سکوی کنار تنور نشسته بود و گندم در هاون می‌کوبید. لحظه‌ای بعد، دست از کار کشید و رو به پنجره‌ی اتاقی کرد که ربیع و سلیمه با یکدیگر گفتگو می‌کردند. او تنها ربیع را دید که پشت به پنجره ایستاده بود و سلیمه را ندید که در گوشه‌ی اتاق ،پای صندوقچه‌ای نشسته بود و لباس‌های ربیع را مرتب می‌کرد. بعد در صندوقچه را گذاشت. ربیع ایستاده بود و در حالی که ردا به تن می کرد،به سخنان سلیمه گوش می‌داد که می گفت: 《هر وقت پدرم خشمگین می‌شد،من لباس رزم به تن می‌کردم و او از هیبت پسرانه ی من لذت میبرد و خشمش فروکش می‌کرد. او که شمشیرزنی و اسب سواری به من می آموخت، همواره کینه‌ی شامیان را در دلم می کاشت. من از دختر بودن خود شرمنده و نفرت زده بودم و هر وقت دلم می‌گرفت به خانه‌ی عمه ام، که همسر هانی بن عروه است، می‌رفتم و به تلافی رفتار پدرم، از اهل شام و معاویه به نیکی یاد می‌کردم. هانی هم لبخندی می‌زد و مرا آرام می‌کرد. بعد از معاویه و خاندانش می‌گفت و از علی و پسرانش،از عمار یاسر و حجربن عدی، از ابوذر و مالک اشتر ... و من دریافتم که خاندان امیه چگونه با نیرنگ و فریب بر مسلمانان مسلط شدند و هرگز به دین رسول خدا عمل نکردند.》 ربیع آرام به او نزدیک شد و به کنایه سخن گفت: 《از هانی نپرسیدی که چرا مسلمانان خون یکدیگر را می‌ریزند تا دین رسول خدا را یاری کرده باشند؟! در حالی که رسول خدا جز با مشرکان و کفار نمی‌گنجید؟!» سلیمه انتظار چنین سخنی را از ربیع داشت و پیدا بود که پیش از این نیز با یکدیگر بسیار گفتگو کرده بودند. خونسرد سر بلند کرد و به ربیع نگریست و گفت: 《پرسیدم!» اما ربیع انتظار این پاسخ را نداشت. پرسید: 《خب... چه گفت؟》 《گفت بنی امیه از دین خدا بهره نمی‌گیرند،مگر آنچه آنها را به دنیا نزدیک می‌کند. آنها در عمل فرمان خدا را بر خود مشتبه می‌سازند تا عذری برای گناهانشان داشته باشند.》 مکثی کرد و وقتی تأثیر سخن خود را بر ربیع دید، به سخن ادامه داد: 《هانی گفت؛ عمار یاسر در جنگ صفین بر سر معاویه فریاد زد که ما پیش از این، بر سر نزول آیات با شما جنگیده ایم و امروز،بر سر تأویل و تفسیر آن با شما می‌جنگیم.... و اکنون ما باید آن کنیم که عمار کرد!》 ربیع گیج و سرگردان چرخی زد و در حالی که دستار آویخته ی خود را از روی دیوار بر می‌داشت و از اتاق بیرون می رفت، تردید خود را هم‌چنان باقی گذاشت .گفت: 《کاش در زمان رسول خدا به دنیا آمده بودم، تا هیچ شبهه و تردیدی در من راه نمی‌یافت.》 وقتی بیرون رفت. سلیمه با حسرت از این که ربیع نماند تا پاسخ او را بشنود آرام با خود گفت: 《من هم همین را به هانی گفتم و او پاسخ داد.》 و در صندوق را بست. ربیع بدون توجه به مادر، از کنار او گذشت و مادر در حال کار، او را زیر نظر داشت و چون حال آشفته ی ربیع را دریافت، او را به حال خود گذاشت. ربیع بیرون رفت و لحظه‌ای بعد، سلیمه به حیاط آمد و کنار ام ربیع ایستاد. گرچه ظاهرش آرام بود، اما با لحنی نگران رو به مادر کرد و گفت: 《ربیع سخنانی می‌گوید که نگرانم می‌کند. 》 ام ربیع نیز پیدا بود که برای دلتنگی‌های سلیمه آماده بود. گفت: 《نگران نباش، ربیع شعله‌ای است که نسیم موافق می‌تواند او را هدایت کند.》 به خدا سوگند نه ثروت ربیع و نه شهرت پدرش ؛که فقط شور او در یاری پدرم و اشتیاقش به مولایم حسین، مهرش را بر دلم گذاشت.» ام ربیع دست از کار کشید و همدلانه به سلیمه لبخند زد و گفت: 《 جوری از ربیع می‌گویی که مرا می‌ترساند. او اولین مردی است از بنی کلب ،که با مسلم بن عقیل بیعت کرد.》 《و شاید اولین مردی که در بیعت خود تردید کرد.》 ام ربیع برخاست و مقابل سلیمه ایستاد. دست او را در دست گرفت و در چشمانش به مهر نگریست و گفت: 《همسری چون تو می‌تواند او را در راهی که خودش برگزیده،مطمئن سازد.》 گرچه این سخن سلیمه را قانع نکرد، اما مهر ام ربیع او را آرام کرد. ٤ در بازار بنی کلب، زبیر جلو مغازه‌ی بشیر ایستاده بود و با ربیع و زید و بشیر گفتگو می‌کرد. عبدالله بن عمیر سوار بر اسب وارد بازار شد. زبیر و بشیر با دیدن او از جمع جدا شدند. زبیر به مغازه‌ی خود رفت و بشیر نیز پشت سندان نشست و بی‌اعتنا به عبدالله به کار مشغول شد. ربیع با دیدن عبدالله مشتاق جلو رفت. «سلام به عبدالله!» عبدالله گرم پاسخ داد: 《سلام به پسر عباس!》 و در حالی که به راه خود ادامه می‌داد، گفت: 《تو چرا مغازه‌ای در بازار نمیگیری؟ پدرت که تاجر خوبی بود!》 ربیع که دوست داشت، بیشتر با عبدالله صحبت کند، با رفتن او ناچار ماند و از پشت سر او را تماشا کرد و گفت: 《می‌گيرم،بزودی می‌گيرم. 》 با دور شدن عبدالله، زبیر از مغازه بیرون آمد و سریع به سراغ بشیر و ربیع رفت و گفت: 《شک ندارم که به کوفه می‌رود تا با عبیدالله دیدار کند.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه ى طوفان ها نميان كه تو رو متلاشى كنن. بعضى هاشون ميان كه مسيرت رو پاك كنن..❤️ https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از هر نظر، تو عِینِ پسندِ دلِ منی هم دیده، هم ندیده پسندیده ام تو را ...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
💞 هیچ نمی‌دانم عشق‌های دیگر چه سان اند ؟ من با نگاه ڪردن به تو با عشق ورزیدن به تـو زنده‌ام ... عاشق تـو بودن در ذات من است ...💕 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
تادلـــبرو دلـــدارتو باشی خوبم... مجنون شدمو، یار تو باشی خوبم... دردیست که ای کاش مداوا نشود وقتی که پرستار تو باشی خوبم..💕 شبت آروم محبوبم...😘 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا