🌹یادت باشه
🌱بخش اول
زندگی نامه
🌱فصل دوم
نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است
🌱برگ بیستم
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم،ساعت نه ونیم شب بود که رسیدیم،وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد وگفت:«بی زحمت شماره موبایلتوبده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم»،تا آن موقع شماره هم را نداشتیم.
شماره را که گرفت لبخندی زد وگفت:«شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم»،پیش خودم گفتم:«حتمأیا اسم خودم رو ذخیره کرده یا نوشته«خانم»،زیاد دقیق نشدم.
رفتیم زیارت ونمازمان را خواندیم ،یک ربع بعد تماس گرفت،از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم،از مزارشهید«امیدعلی کیماسی»هم رد شدیم،خوب که دقت کردم دیدم حمیدسمت قبرستان امامزاده می رود،خیلی تعجب کرده بودم،اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع شب،به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آورده بودیم.
قبرستان امامزاده حالت کوهستانی داشت،حمیدجلوترازمن راه می رفت،قبرها بالا و پایین بودند،چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم،روی این راهم که بگویم حمید دستم را بگیردنداشتم،همه جا تاریک بود ولی من اصلاً نمی ترسیدم.
کمی جلوتر که رفتیم،حمیدبرگشت به من گفت:«فرزانهروز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست،ولی من مطمئنم اینجا نمیام،با نگاهم پرسیدم:«یعنی چی؟»،به آسمان نگاهی کرد وگفت:«من مطمئنم میرم گلزارشهدا،امروز هم سرسفره عقد دعا کردم حتمأشهیدبشم».
تا این حرف را زد دلم هری ریخت،حرف هایش حالت خاصی داشت،این حرف ها برای من غریبه نبود،از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلاً نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکرکنم ،حداقل حالا خیلی زودبود،اول راه بودیم،و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم،حتا حرفش یکجورهایی اذیتم می کرد،دوست داشتم
دوست داشتم سالهای سال ازوجود حمید واین عشق قشنگ لبریزباشم؛
داشتیم صحبت می کردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند،خیلی تعجب کردم،تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند،جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه بود،حمیدگفت:«تواینجابمون من یکم زیرتابوت این بنده خدا روبگیرم،حق همسایگی به گردن ما داره،زود برمی گردم».
همان جا تنها وسط قبرستان نشسته بودم ،با خودم فکر می کردم چقدر به مرگ نزدیکیموچقدر در همان لحظه احساس می کنیم از آن دوریم،سوسوی چراغ های شهرو امامزاده من را امیدوار می کرد،امیدواربه روزهایی که آینده برای ماست.
چیزی نخورده بودیم،آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود.
به سمت شهر آمدیم،چون جمعه بودو دیروقت هرغذاخوری سر میزدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود،بالاخره پایین بازاریک کبابی کوچک پیدا کردیم،جا برای نشستم نداشت،قرارشد غذارا بگیریم و باخودمان ببریم،حمیدکه کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش دادبرای من هم جوجه گرفت،غذا که حاضر شداز من پرسید:«حالا کجابریم بخوریم؟»،شانه هایم را بالا دادم،این طوری بود که باز هم آن پیکان قدیمی مارا برد سمت باراجین!
چیزی حدود ده کیلومتر فاصله بود،بالاییک تپه رفتیم،از آن بلندی شهر کاملاً پیدابود،حمید یک نایلون روی زمین انداخت وگفت:«اینجا بشین چادرت خاکی نشه».
تا شروع کردیم به خوردن شام باران گرفت،اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام بخوریم،کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرف هاست،سریع وسایل را جمع کردیم وبه سمت ماشین دویدیم.
حمید برای اینکه توجه من را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد،خودش هم اذیت می شد،ولی می خندید،چشم هایش را بسته بودو دهانش را ها می کرد،از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور خوردم،حتا موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم،داشتیم یک دنیای تازه را تجربه می کردیم،دنیایی که قرار بود من برای حمید وحمید برای من بسازدحرفی برای گفتن پیدا نمی کردیم،این احساس برایم گنگ و تا آشناولی در عین حال لذت بخش بود،بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود،حمید مرتب می گفت:«حرف بزن خانوم!چرا این قدر ساکتی؟»،ولی من واقعا نمی دانستم از چه چیزی بایدحرف بزنم،خودم هم حس می کردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود.🍂
#رفیق_شهیدم
#یادت_باشه
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌸 امام رضا (ع) :
متناسب با فهم و درک مردم با آنان سخن بگو و از بازگویی مطالبی که در خور فهم و استعداد آنها نیست خودداری کن.
📚 تهذیب الاحکام، ج۸، ص۴۰، ح۱۲۱
#کلام_معصوم
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹معبودا در سکوت شب ذهنمان
را آرام کن
مارا در پناه خودت محفوظ بدار...
الهی شبمان را با یادت بخیر کن...❤️
#شبتون_خوش_دوستان
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
💔🥀✨🌷🌼🌼🌷✨🥀💔
محبوبم ❤️
🥀 بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...❤️
#امام_زمان
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
014-SecretGarden-SongFromASecretGarden.mp3
3.44M
🌹یه موسیقی بی کلام تقدیم شما مهربانان...❤️
#حس_دلنواز_آرامش
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
❣صورت ماهت
به آسمان سیاه افکارم
نور می پاشد
مثل ماه...💕
#شبت_بهشت
#نگارم
#آرام_جانم
#یادت_باشه
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz