eitaa logo
بانوی تراز
1.2هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
14 فایل
گروه جهادی تخصص محور با حضور بانوان کنشگر اجتماعی در کشور..... @ciahkale ... ادمینمون هستن https://daigo.ir/secret/1326155415 ناشناسمون همین جاست👆
مشاهده در ایتا
دانلود
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدو بیست و سوم اصغر یک دختر دو ساله داشت که اسمش الهه بود. دلتنگ دخترش شده بود. با هم به اندیمشک رفتیم و گشتی توی شهر زدیم و قدری سوغاتی خريديم.البته من زیاد اهل سوغاتی و این حرف ها نبودم. اصغر، یک پیرهن شلوار نارنجی برای خواهر زاده‌اش خرید. آن روز در جوجه کبابی عمو صفر ناهار خوردیم. اصغر خیلی خوش اشتها بود. غذا را با دست و تند تند می‌خورد و با نان لقمه می‌گرفت. حتی برنج را هم با نان می‌خورد..عاشق قیمه ی امام حسین و دیزی سنگی بود. موقع غذا شوخ طبعی می‌کرد و آدم را می‌خنداند. آن روز برایم گفت که خواهرم هفت بچه‌ی قد و نیم قد دارد. من هم به او گفتم امام زمان سرباز می‌خواهد. من و خواهرم خیلی با هم صمیمی هستیم. در بچگی همبازی بودیم و صبح تا شب هزار دست یه قل دو قل و گل یا پوچ بازی می‌کردیم. من از مشق نوشتن بیزار بودم. برای همین، یک قرآن به او می‌دادم تا مشق هایم را بنویسد. یک بار آن قدر به پر و پایم پیچید و اذیتم کرد که یک سوسک مرده را به جانش انداختم. جیغ کشید و حسابی ترسید. اصغر، خانواده‌اش را دوست داشت. به خواهرش کمک مالی می‌کرد و برای جهیزیه اش خیلی مایه گذاشت. کمک حال خانواده بود. حرمت پدر و مادرش را نگه می‌داشت. سر جلویشان بلند نمی‌کرد و روی حرفشان حرف نمی‌زد. خصوصاً مادرش را خیلی دوست داشت و من شاهد بودم رابطه‌ی عاشقانه‌ای بین این مادر و پسر حکمفرماست. یک روز ،در همان ایام مرخصی، به اتفاق خانواده به خانه‌ی اصغر رفتیم. ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم. زن‌ها با هم می‌جوشیدند و گرم می‌گرفتند. خانه‌ی پدری اصغر، از آن خانه‌های قدیمی تهران بود که یک حیاط بزرگ با حوضی در وسط داشت. دو اتاق تو درتو پایین و دو اتاق در طبقه بالا داشت که اصغر و خانواده اش در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کردند. اصغر، روی دیوار حیاط خانه‌شان با خط زیبا و خوش و با قلم مو و رنگ نوشته بود: یا مهدی ادرکنی. زیر سَردَر خانه شان، بالای دالان ورودی، برای یا کریم‌ها خانه‌ای دلبری ساخته بود. خیلی دل رحم و دلسوز بود. همان قدر که مثل شیر در جبهه شجاع و نترس بود، هزار برابرش محبت و رأفت داشت که من از گفتن آن عاجز مانده‌ام. یک لامپ مهتابی بغل لانه‌ی یا کریم‌ها کار گذاشته بود تا خانه‌شان همیشه گرم و روشن باشد. می‌گفت:《این پرنده‌ها نباید تو خونه‌ی ما احساس غربت و ترس کنن.》 این عشق خدادادی بود که از درون اصغر می‌جوشید. این قدرت و ابهت را خدا به او داده بود تا در دل همه نفوذ کند. از کاسب و منبری گرفته تا دوست هیئتی و بچه محل و خانواده ،همه خاطر خواه مرامش بودند؛ از جمله خود من، حیران روح بلندش بوده و هستم. در آن ایام با هم قرار گذاشتیم یک سفر خانوادگی به پابوس امام رضا(ع) برویم. بلیت تهیه کردیم و روز موعود، من و فاطمه در فرودگاه منتظر داش اصغر ماندیم. بعد از یکی دو ساعت ،معطلی اصغر آمد؛ اما تنها و ناراحت !گفتم:«داش اصغر، چرا تنها اومدی؟ پس اهل و عیالت ؟》 _ مریض احوال بودن؛ نیومدن. ناراحت شدم. با خودم فکر کردم که این طوری سفر رفتن فایده ندارد. رو به اصغر گفتم: «اصغرجان، انگار قسمت نیست ما تو این سفر با هم باشیم. نمیشه ما با هم و تو تک بپری. خدا رو خوش نمی‌آد. ان‌شاءالله در سفر بعدی با هم هستیم.》 اصغر با یک دنیا حجب و حیا و شرم، سرش را پایین انداخت و گفت:«سید، من می‌خوام با تو باشم. شاید دیگه قسمت نشه.》 _ غصه نخور مشتی؛ آخرش جداییه. خندید و گفت:《 آره دل نبندیم، بهتره.》 و رفت. و دیگر قسمت نشد با هم به مشهد برویم. وقتی به کرخه برگشتیم، نیروها آماده‌ی کار بودند. از آنجا با اصغر و حسین سازور پیش بچه‌های تیپ حر رفتیم. زمزمه ی عملیات دیگری بود. اما حرف ها در حد احتمال بود و موضوع از طرف اطلاعات عملیات زیاد جدی گرفته نشد.یکی دو روز پیش حسین و نیروهای اطلاعات عملیات ماندیم. یکی از بچه‌های اطلاعات گفت:《 من یه نقشه دارم؛ نقشه‌ی عملیات کربلای ۴. حالا که کار به هم خورده، می‌تونین ببینیدش.نقشه سوخته ست.» گفتم:《 برای من هم خیلی جالبه که بدونم راهکارهای اون عملیات چطوری بوده؟》 _اما همین جوری نمی‌شه؛ باید یک پلو ماهی بدین. _باشه... قبول. و بعد با اصغر،ناصر شریفی، آقاجبار و بقیه ریختیم توی ماشین و رفتیم اهواز چلو کبابی شمشیری و پلوماهی جانانه ای خوردیم .بعد از لب باز کنم، نگذاشت و گفت:《آقا،سر ما روی می‌خوای ببُری،ببر؛ اما جان مادرت فاطمه،نگو من برگردم تهرون...》 دستم را خوانده بود. زیرک بود. احتمال می‌داد بچه‌ها از وضع خانوادگی‌اش برای من گفته باشند. آن‌قدر گیر داد و التماس کرد که مجبور شدم به ماندنش رضایت بدهم. https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست و چهارم البته وجودش برای پیشرفت کار ضروری بود و من قلبا به رفتنش راضی نبودم. رضا، از قدیمی‌های انقلاب و جنگ بود. دنیایی تجربه داشت.در زمان شاه، وارد نیروی هوایی شد و دوره دید. استعداد نظامی‌اش عالی بود بعد از انقلاب دوره‌ی آموزش نظامی را در پادگان امام حسین (ع) دیده و لوح تقدیر گرفته بود مدتی مسئول آموزش پادگان حمزه و توحید بود. گفتار نظامی و انتقال اطلاعاتش عالی بود. چند بار مجروح شده بود و داغ تیر و ترکش برتن داشت و راحت می توانست جای فرمانده گردان را بگیرد. وقتی به اردوگاه کرخه برگشتیم، تنها دو چادر و چند تا از نیروها مانده و بقیه به اردوگاه کارون رفته بودند. از این موضوع زیاد تعجب نکردم .نقل و انتقال نیرو، کار حسین و او همه کاره ی گردان بود. نماز ظهر را در چادرهای کرخه خواندیم و بعدازظهر باز به قرارگاه اطلاعات آمده بود تاکتیکی برگشتیم. شب هجدهم دی ماه بود و تیم اطلاعات آمده بود و با حاج محمد بحث می‌کرد که نیروها را چطور پای کار ببرند. آنها برای حاج محمد می‌گفتند که عراق آب انداخته شرق کانال ماهی که دو سه متر عمق دارد؛ جوری که نه غواص می‌تواند برود، نه با قایق می‌شود رفت؛ چون ته قایق‌ها گیر می‌کند توی لجن ها. وسط آب هم سنگرهایی بتنی گذاشته‌اند؛ با دوربین و دوشکا ،مورچه را توی شب می می‌بینند و می‌زنند. هر وقت از شب و روز که بروی، سه تا قایق بزرگ با دوشکا و مسلسل در حال گشت زنی هست. آخر قرار شد عملیات سمت پنج ضلعی و کوت سواری و پایین بوییان انجام شود؛ یعنی سه لشکر ۲۵ کربلا، ۲۷ محمد رسول الله و ۴۱ ثارالله از این سه محور و زیر نظر سه قرارگاه عمل کنند. لشکر ۲۷ که مال تهران بود، می‌بایست کانال ماهی را رد می‌کرد و پدافند سه راهی را به عهده می‌گرفت؛ چون سه راهی، نقطه‌ی اتصال سه لشکر بود. اگر عراق سه راهی را می‌گرفت،سه لشکر را قتل عام می‌کرد. این سه راهی، یک ورش می‌خورد به کانال زوجی و شلمچه؛ یک ورش میخورد به نونی ها و اروند؛ یک ورش هم همان پل ورودی نیروها به منطقه‌ی پنج ضلعی بود، تا برسند به جاده‌ی بصره تنومه. آن شب، یعنی شب هجدهم دی ماه، یک تیم از لشکر ۴۱ ثارالله رفت تا یک بار دیگر خط را ببینند و ما برگشتیم اردوگاه کارون، پیش بچه‌ها. دی ماه بود؛ اما هوا آنچنان سرد نبود. فقط وقتی بارانهای سیل آسا می‌آمد و همه جا را مه می‌گرفت، هوا مرطوب و گزنده می‌شد. بعضی از بچه‌ها بادگیر داشتند و بعضی‌ها هم با اورکت می‌چرخیدند و باکی از سرما نداشتند. آنجا، به خاطر نزدیک شدن به خط مقدم و دید و تسلط دشمن به مناطق حاشيه‌ی اروند و کارون سخت گیری‌ها بیشتر شد؛ مخصوصاً تردد و رفت و آمد نیروها می‌بایست با کسب اجازه و نظارت انجام می‌شد. مثل قبل، آنجا هم من با عقبه و قرارگاه در ارتباط بودم و اصغر و حسین، نظارت بر گردان را بر عهده داشتند. فردا یعنی روز هجدهم، نیروهای خط شکن جاکن شدند و رفتند عقبه‌ی چمران که در جاده‌ی شهید صفوی، بین جاده‌ی اهواز خرمشهر و ۶ کیلومتری خط مرزی قرار داشت. حدود سی چهل سوله آنجا بود که بنه‌ی لشکر را در آنها جا داده بودند و شامل آذوقه،مهمات، لجستیک، ترابری و کامیون‌ها بود. حتی مخازن بنزین و آب را برای حمل و نقل آسان همان جا زیر خاک جاسازی کرده بودند. بسم الله عملیات هم با نیروهای لشکر ۴۱ ثار الله و لشکر ۲۵ کربلای مازندران بود. ساعت ۹ - ۱۰ شب، چند تا از فرمانده گردان‌ها با نیروهای اطلاعات سوار قایق شدند. می‌رفتند راهکار را کلید کنند و برگردند. نصفه های شب برگشتند و من دیدم همه در هول و ولا هستند و مرتب از یکی از بچه‌های کرمان و تیمش که از شناسایی برنگشته و دیر کرده ،حرف می‌زنند. پرس وجو کردم؛ بچه‌ها گفتند دو تا از بچه‌های زرند کرمان از تیم شناسایی جدا شده‌اند و رفته‌اند جلوتر و هنوز برگشته‌اند. دیر کردن آنها، گردان را به هم ریخت. فرماندهان در عقبه کلافه شده بودند. اعصابشان تلیت شده بود و فکر می‌کردند اینها اسیر شده‌اند و عمليات لو رفته .برای همین قضيه‌ی به ظاهر ساده، مجبور می‌شدند کار را یک شب عقب بیندازند. با همه‌ی این حرف ها، شب نوزدهم که هوا مهتابی بود، تیم خط شکن لشکر ثارالله که فکر می‌کرد عراق در هیچ یک از مواضعش به هوش نیست، زد به خط. رمز عملیات، یا زهرا(س) بود. خبرها حکایت از پیشروی بچه‌ها می‌کرد.به خوبی از بی‌حالی عراق استفاده کردند و تا کانال زوجی یعنی نزدیک‌ترین نقطه به تنومه و بصره رسیدند .هدف اصلی، همان تهدید، و اگر پا داد، تصرف بصره و تنومه بود. نیروهای گردان میثم، از هر نظر آماده بودند؛ تجهیزات و سلاح، آنچه لازم بود برداشته و از نظر قوت قلب و روحیه در حد عالی بودند. آن شب، در صورت هر یکشان نگاه می‌کردم،نور شهادت را می‌ديدم. https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست وپنج دل‌ها خدایی شده بود . نیمه شب، گردان عمار از لشکر ۲۷ در محدوده‌ی سه راهی زد به خط و جانانه درگیر شد .ساعت حدود ۵ صبح، گردان مالک و حبیب وارد زمین شدند و گردان عمار، ساعت ۷_ ۸ صبح. اوج درگیری، در سه راهی بود. از بس بچه‌ها آنجا پرپر شدند، معروف شد به سه راهی مرگ یا شهادت. تا فردا که روز بیستم بود، همه‌ی میدان‌های مین باز و معبرها زده شد و کار خیلی خوب پیش رفت. طرح‌ها و نقشه‌ها گل کرد و کار خوشگل نشست. لشکر ۲۵ کربلا هم وارد زمین شده و روی همان پلی که عراق قبلا عمود بر کانال ماهی زده بود، درگیر بودند. کار عراق دیگر به جایی رسیده بود که با آن همه موانع، فقط می‌خواست جلوی ما را بگیرد. حسابی کم آورده بود و حریف بچه‌ها نبود. دم صبح روز بیستم، در قرارگاه بودم که حاج محمد گفت:《 اسید،نوبت توست نیروهات رو حرکت بده.» بعد از هماهنگی با حسین برای جاکن شدن نیروها و انتقال به نقطه‌ی رهایی، با اصغر سوار یک موتور تریل شدیم و رفتیم به طرف سه راهی؛ چون پای جفتمان ناقص بود و نمی‌توانستیم پیاده برویم. دم سه راهی پیچیدیم دست چپ و موتور را خواباندیم روی زمین اصغر بلد بود؛ سیم‌هایش را دستکاری کرد تا روشن نشود و ناغافل کسی بلندش نکند! وارد پنج ضلعی شدیم. محسن دین شعاری، سوت دم دهانش بود و نیروها را هدایت می‌کرد. تا چشمش به ما افتاد، سوت کشید و بلند اعلام کرد:《 بچه‌های جنوب شهر اومدن برن بهشت!》 حسین بهشتی - مسئول مخابرات - گفت: «سید، الان دارین وارد زمین جنگ میشین الان مشخص کن کدوم یک از شما سه نفر فرمانده گردانه تا در کد عملیاتی حک کنیم... گفتم:《 حاج حسین، این قافله‌ی عشقه و ماسه نفر، سگ‌های این کاروانیم. هرکی زودتر پارس کرد، مسئول گردانه.》 خنده بازار شد و قهقهه‌ی مستانه مان تا عرش رفت. رفتیم جلو و دیدیم عراق در فاصله‌ی خاکریز کانال ماهی و پل دوباره روی آب جاده زده .مانده بودم چطور توانسته تو دل آب جاده بزند. بعدها فهمیدم قبل از این که آب را این جا ول کنند، جاده را به بلندی چهار تا هفت متر زده بوده‌اند روی زمین. حالا بگویید با چی. با لوله‌های قطور و ضخیم. لوله را می‌گذارند و رویش خاک می‌ریزند و می‌شود یک جاده. بعد آب را ول می‌کنند دو طرفش. این طوری، روی آب، جاده درست می‌شود. آبش هم از نهرهای عرایض و جاسم تأمین می‌شد. شانه‌ی جاده را سنگ چیده و رویش توری سیمی کشیده بودند و شده بود یک سیل بند سفت و محکم. توی آب، پر از سیم خاردار، تله ی انفجاری و مین‌های توپی بود که اگر ته قایق به آن می‌خورد،منفجر می‌شد. بالای سیم خاردارها، هر پنجاه متر به پنجاه متر سنگر دوشکا کار گذاشته بود. همه‌ی این کارها را کرده بود؛ اما بچه‌ها همه را پشت سر گذاشتند و رفتند جلو. حتی کانال دوجداره را که از همه مهمتر بود، رد کردند. از جاده که گذشتیم خوشحال شدیم. دیدیم نیروهای مالک و عمار چسبیده‌اند به کانال زوجی یا دوجداره و بیشتر راه را رفته‌اند. جوری کار خوشگل نشسته بود که فکر کردیم عن قریب توی بصره هستیم. بچه‌ها واقعا خوب کار کرده بودند و هدف تقریبا توی دستمان بود. جلوتر، کمی بعد از سه راهی، شدت آتش زیاد شد و هر چند دقیقه مجبور بودیم خیز برویم و بچسبیم به سینه‌ی خاک. آنجا نصرت اکبری را دیدیم که تیر خورده و غرق خون است. می‌گذاشتندش روی برانکارد. بیهوش بود. فکر کردیم شهید شده. دنبال سید مجتبی حسینی، مسئول اطلاعات می‌گشتیم تا از او اطلاعات بگیریم .او کاربلد بود و می‌توانست ما را توجیه کند. چند متر جلوتر،یک خاکریز نعل اسبی بود. روی شانه‌ی خاکریز، قاسم صادقی را دیدیم. پرسیدم: «سید مجتبی کجاست؟» گفت:《 همین الان تیر خورد.اونجاست.》 با دست اشاره کرد به یک طرف. رفتم و دیدم تیر مستقیم خورده به پیشانی سیدمجتبی و شهید شده. بیسیم نداشتیم تا به عقبه اطلاع بدهیم که سید مجتبی شهید شده. مجبور شدیم رهایش کنیم تا حمل مجروح ها منتقلش کنند. باز چند متر جلوتر سعید سلیمانی -مسئول طرح و برنامه_ را دیدیم. سعید گفت: «بچه هاتون کجان؟» گفتم:《 رسیدن عقبه و کم‌کم می‌آن تو زمین.》 گفت:《 یه خرده صبر کنین ببینم تکلیف این جا چی می‌شه ‌》 من و اصغر از روی کنجکاوی باز هم قدری رفتیم جلوتر‌.تو دل خط مقدم، مسئول گردان‌ها را دیدیم. رضا یزدی فرمانده گردان عمار تکیه زده بود به خاکریز. رضا بختیاری، تیر توی دهنش خورده بود و یک گوشه افتاده و صورتش غرق خون بود. احمد نوزاد را دیدیم که خسته و خاک آلود خشابش را عوض می‌کند. همانجا توی ذهنم برنامه چیدم که نیروها را کجا بگذارم. چپ و راست و شیار و برآمدگی را دیدیم و توجیه شدیم که اگر پدافند کنیم، چه می‌شود؛ و اگر آفند کنیم، چه می‌شود🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست و ششم سریع برگشتم دم سه راهی. دیدم - الله‌اکبر ـ خمپاره خورده وسط بچه‌ها؛ حسین درجا شهید شده و مسئول گروهان مجروح. هر یک طرفی افتاده‌اند غرق خون. اکبر سرپوشان، ترکش به صورتش خورده و غرق خون بود. و انفسایی شده بود که بیا و ببین! دنیا جلوی چشمم تیره و تار و پشتم خالی شد. بغض گلویم را گرفت.حسین، ستون گردان بود .قرار بود او بچه‌ها را ببرد پای کار و من و اصغر فقط بنشینیم پشت بیسیم و پز بدهیم! مصیبت از این بالاتر نمی‌شد! با بچه‌ها کمک کردیم جنازه‌ی حسین را انداختیم پشت تویوتا. زخمی‌ها را هم ریختیم پشت و جلوی تویوتا و فرستادیم عقب. اکبر سرپوشان اما نرفت. امدادگر، زخمش را پانسمان کرد. هر چه اصرار کردم که برود عقب، قبول نکرد. اکبر ماند و آنهایی که زخم سطحی داشتند، سرسختی اکبر را که دیدند، بلند شدند و جان گرفتند. سلاح را برداشتند و هرکس رفت پی کاری. از گروهان محمود، هر که را که مانده بود، جمع کردیم و حرکت دادیم. مرتضی بهزادی، آنها را پشت خاکریز نعل اسبی چید برای پدافند. آن روز تا ساعت ۳_ ۴ بعدازظهر، عراق آتش ریخت و تلفات گرفت. ساعت ۵ بعدازظهر، یک خیز عقب رفت. افرادش را برد عقب و در عوض، دویست تانک تی - ۷۲ آورد توی زمین. می‌خواست ما را پس بزند و خودش را محک؛ آن هم نه با نفر؛ با تانک گلوله‌ی مستقیم می‌زد و خاکریزها را زیر و رو می‌کرد. دم غروب، ناچار یک عده از بچه‌ها رفتند تو چاله‌هایی که کنده بودند، پناه گرفتند تا در روشنایی روز تلافی گلوله‌های تانک را سر عراقی‌ها در آورند. تانک‌ها آمدند تا صدو پنجاه متری خاکریز نعل اسبی؛ اما نچسباندند. فقط عقب و جلو کردند و گلوله ریختند. به شب نکشید، یک راکت مستقیم خورد تو نعل اسبی؛ محمود ژولیده و حسین بابایی سخت و ناجور زخمی شدند. رضا محمدی هم درجا شهید شد. محمود از صد جا ترکش خورد؛ شکم پا و صورت. همه گفتند بی برو و برگرد شهید شده. آتش بود دیگر. تعارف نداشت؛ زد و همه را داغان کرد و گردان را ریخت به هم. غروب، در آن صحرای محشر، پشت خاکریز نشسته بودم و کربلا را انگار به چشم می‌دیدم؛گردان پهلوان ها را که داشت جلوی چشمم از هم می‌پاشید. دور و برم پر از زخمی و دست و پاقطعی و شهید بود. ادعای پدری گردان را داشتم؛ اما در آن دریای آتش، دستم از همه جا کوتاه بود.بچه‌هایم جلوی چشمم پر پر می‌شدند و من شده بودم تماشاگر گود. در این حال و هوا بودم که اصغر آمد. ترکش به فکش خورده و صورتش غرق خون بود. چشم‌هایش دو دو می‌زدند. چفیه اش را مچاله کرده و روی صورتش گرفته بود و پریشان و حال ندار پیشم نشست. گفتم:《تو قرار نبود بخوری، داش اصغر. بلند شو، زود برو عقب. این جا نمون.》 _چیزی نیست؛می‌تونم کار کنم. _بچه‌ها تو رو ببینن، خودشون رو می‌بازن. برای نیرو بده فرمانده ش رو زخمی ببینه. اصغر، بنده خدا، رو حرف من حرف نمی‌زد؛ بس که نجیب بود این آدم. بی هیچ حرفی بلند شد و رفت عقب . یک ساعتی گذشت. بلند شدم و نرم از کنار بچه‌ها رد شدم تا بروم آن طرف خاکریز، که یکدفعه یک ترکش خورد به دستم؛ همان دستی که قبلاً دو بار زخمی شده بود؛ به پشت بازویم خورده و سوراخش کرده بود. نشستم، چفیه ام را گذاشتم روی زخم. اما خون زد بیرون و یک آن لباسم غرق خون شد. یادم نیست چه حالی داشتم. درد حالی‌ام نبود. داغ بودم. آنجا آدم درد خودش را فراموش می‌کرد. سر بلند کردم و نگاهی به خط عراقی‌ها انداختم که با تاریکی هوا آتششان کم می‌شد. به هر حال، در میان آتش و خون ،مرد میدان، علی زاکانی از راه رسید. آنجا، رسیدن یک جیگردار و مدیر مخلص چقدر قیمت دارد. بی‌نهایت خسته بودم که با دیدن علی زاکانی آرام شدم. بیسیم را به او دادم. علی، پیک الهی بود که تقریباً کار من و شهادت حسین طاهری و رضا محمدی و مجروحیت اصغر روی دوشش افتاد. فراق یاران سخت بود و توکل بر مولا، تنها دوای دردمان. همین طور که دل خسته و مجروح به سینه‌ی خاکریز تکیه زده بودم، دیدم یک نفر از تو دل تاریکی آمد طرفم. از دور فکر کردم یک روحانی است که عمامه‌ی سفید بر سر دارد. آمد جلو و با صدایی دورگه و تو خرخره گفت: «این سید ابوالفضل کیه؟》 _چی کارش ،داری داداش؟ _نه! میگن واسه گنده بازی اومده جبهه؟ شاکی شدم و گفتم:《به تو چه زر می‌زنی؟》 _میگن فقط یه نفره، بهش میگن اصغر ارسنجانی، علیصغر، میگن فقط اون سلطانشه؟ _الان علیصغر هم نیست. _می‌گن تو شاگردشی؟ یکدفعه بلند شدم تو صورتش خیره شدم و دیدم ای داد... اصغر است!صورتش باندپیچی بود؛او را نشناختم. باند صورتش خونی شده بود. چشم‌هایش بی‌حال بود و دو دو می‌زد. گفتم:《اِ...اصغر،تویی؟》 _آره،اصغرم. _چطوری برگشتی؟چرا برگشتی؟ _موتور بهداری رو کار گرفتم. سیمش رو یکسره کردم و اومدم. دلم تاب نداشت بمونم عقب.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست و هفتم اصغر، لوطی گری اش را ثابت کرد. وقتی آمد، جان تازه گرفتم. پشتم گرم شد. غیر از این، از او انتظار نداشتم. در بدترین لحظه، تکیه گاهم شد. گفتم:《 بیا ،بیا اصغر جان،بشین... چند ساعته دارم بیسیم می‌زنم یه لودر بفرستن. ذهنم اینه که دوباره عراقی‌ها می‌آن جاپا بگیرن. این طرف، ما گوشتیم و یه مشت آرپی جی؛ اون طرف، آهن و فولاد که هیچی ا بهش اثر نمی‌کنه. عراق هر صد متر، بین خاکریزها رو خالی گذاشته تا تانک‌هاش راحت به دو طرف خاکریز رفت و آمد کنن...》 اصغر با این که حال خوشی نداشت، تا صبح تو سنگر کنارم ماند و در هدایت کار و پیگیری لودر و نیروی تازه نفس همکاری کرد . عاقبت، آخر شب، در تاریکی یک لودر آمد و خاکریزهای آش و لاش را سفت کرد و به هم چسباند. خاکریزها که چسبیدند به هم، خط ما تقریبا محکم شد. آتش عراق هم کم و بیش خوابید. اما آتش و غوغایی که در دل من بود، خاموش نشده بود. خدا می‌داند چه دلشوره ای داشتم؛ دلشوره ی فردا و پاتک عراق. پاتک یعنی ۵۰ تانک، یک بند آتش بریزند و عقبه هم با توپ و خمپاره یاری شان کند. میدانستم تانک‌ها آمده‌اند که فردا پاتک کنند، و اگر هم آتششان خوابیده، برای فردا آماده می‌شوند. در این وادی بودم که صدای بلندگویی مرا به خود آورد. بلند شدم و از پشت خاکریز رو به خط خودی ایستادم. صدا از آن طرف می‌آمد. با تعجب، ماشین حاج بخشی را دیدم که وسط دشت شلمچه ،بی‌هوا به طرف سه راهی می‌آمد. ماشین به حدود دویست متری کانال ماهی رسید که ما پشتش سنگر گرفته بودیم. حاج بخشی معمولا به این صورت به جمع بچه‌ها میآمد و با شیرینی و غذا و نوحه و رجزخوانی و حرفهای مشتی، به بچه‌ها روحیه می‌داد و از آنها پذیرایی می‌کرد؛ پیرمردی زنده دل و باروحیه که واقعا وجودش برای بعضی‌ها نعمت بود. ایشان طبق روال همیشه اش فکر می‌کرد که شلمچه هم مثل فاو است و در حالی که در بلندگو رجز می‌خواند، به سمت خط مقدم آمد که یکدفعه گلوله‌ای مستقیم به بدنه‌ی لندکروز نشست و در یک لحظه آن را به آتش کشید.حاج بخشی به بیرون پرت شد و جلوی چشم ما، دو نفر سرنشین جلوی لندکروز، زنده زنده در آتش سوختند و زغال شدند. آتش از خودرو زبانه می‌کشید و آن دو در میان شعله‌ها دست و پا می‌زدند. هیچ کس جرئت نداشت به آن نزدیک شود. یکی از سرنشین ها با دست سعی کرد آتش را خاموش کند، اما نتوانست. آتش غلبه کرد و هر دو شهید شدند. ما هم نتوانستیم برای آنها کاری کنیم. خودمان کاملا در تیررس بودیم و اگر به آنجا می‌رفتیم،تمام خط حساس و زیر آتش گرفته می‌شد. آن شب را تا صبح بیدار بودیم. ذکر خدا گفتیم و دعا کردیم. هر از گاهی صحنه‌ی سوختن بچه‌ها در آن لندکروز از پیش چشمم می‌گذشت. دم صبح به سرم زد که بچه‌های جیگردار را سوا کنم و سه تا تیم پیشتاز بسازم تا فدایی گردان شوند. حسین اسماعیلی با پنج نفر یک د عطا و پنج نفر برای تیم شدند که بروند سر گروهان نینوا؛ محمود عطا و پنج نفر برای گروهان فدک؛ اصغر گودری و پنج نفر هم برای گروهان بقیع. به هر یک، آرپی جی با دو کمک آرپی جی زن و نارنجک های تخم مرغی دادم. قرار شد فردا این‌ها صد متر جلوتر از گروهان سنگر بگیرند و زودتر از بقیه آتش بریزند و فدایی شوند، و تیر اول را که زدند، بچه‌ها جاکن شوند. همان طور که انتظار داشتیم، دم صبح، تانک‌های عراقی روشن شد و آتش ریخت. اصغر گودری و بچه‌هایش،اول کار، دو تا تانک زدند. کم‌کم قلق تانک‌ها دستشان آمد. می‌بایست می‌زدند به شنی یا به باک بنزین. جای دیگر می‌زدند اثر نمی‌کرد؛ کمانه می‌کرد و کج می‌رفت. عراق تا نزدیک ظه،ر خط الرأس خاکریزها را زیر آتش گرفته بود.و یک بند آتش ریخت. محمد جعفری مسئول یکی از گروهان‌ها، از طرف دیگر بیسیم زدوکه پشت تانک‌ها پر از نفر است. گفتم:《 خیالی نیست. شما مقاومت کنین. مولا مدد می‌کنه. 》 از خاکریزی که از دم صبح پشتش بودم، رفتم پایین و دوربین کشیدم و دیدم بله، عراقی‌ها لابه‌لای تانک‌ها دارند می‌آیند. خمپاره هم راه به راه می‌خورد به خاکریز؛ انگار خاکریز از تو می‌ترکید. آب اطراف جاده نشست کرده بود و حالت باتلاقی داشت. وقتی گلوله می‌خورد وسط باتلاق، هزاران ماهی پخش می‌شد وسط جاده.جنازه‌ی مجید رمضان و حاج عبادیان، وسط ماهی‌ها افتاده بود. آنجا یک ترکش، یک میلیارد تومن می‌ارزید. یک ترکش نخودی می‌خورد و می‌آمدی عقب و از آن جهنم خلاص می‌شدی. بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند ترکش آخ جون تهران! می‌گفتند:جای یه ترکش خالی که بریم پیش مامان! بیسیم زدم به حاج محمد و قضيه‌ی نیروهای پیاده‌ی عراق را گفتم.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست و هشتم گفت:《 گردان شهادت رو می‌آریم تو زمین.》 گفتم:《 خوب اون‌ها رو می‌آری ،درست؛ به گلوله می‌خوره،عوض سه تا ،شیش تا شهید میشن. ما توپخونه باید داشته باشیم.》 گفت: «آخه می‌گیره. 》 گفتم:《 ما نیرو داریم؛ بذار همین‌ها ادامه بدن. اگر قرار باشه بگیره، به نیرو نیست. عراق تانک داره.》 همین طور که حرف می‌زدیم،آتش شدید شد. بیسیم را ول کردم و آمدم دیدم بچه‌ها زمین گیر شده‌اند و تانک‌ها در صد متری خاکریز عقب و جلو می‌کنند و آتش می‌ریزند. نیرو کپ کرد. پیاده‌ها از پشت تانک‌ها بیرون آمدند و ریختند روی خاکریز؛ قدها یکی دو متر بود و گردن‌ها کلفت! این طرف، بچه‌های مردم، یک متر و نیم قدشان بود. شد جنگ تن به تن. مرتضی بهزادی و یکی از بچه‌ها،دوتایی داد زدند:《 سید، سید، اومدن، اومدن... چی کار کنیم؟》 من هم چه بگویم؟ چه کار کنم؟ خودم را زدم به بی‌خیالی و به محمد جعفری گفتم:《 مگه تو مربی آموزشی نیستی؟ مگه نیومدی بجنگی؟ خب، جنگه دیگه؛ اومدی پس چی کار کنی؟ نیروهات رو بنداز جلو، بذار بجنگن. بدو برو بغل نیروهات وایسا هدایتشون کن.》 خدا حلال کند؛ همین طور داد زدم سرشان و تکانی بهشان دادم. بعد بیسیم را برداشتم، رفتم بالای خاکریز و بغل نیروها تا مرا ببینند و جان بگیرند. دیدم بچه‌ها عراقی‌ها را بغل کرده‌اند؛ کارد می‌زنند؛ نارنجک می‌اندازند؛ مشت و هر چه دم دستشان هست، می‌زنند. یکی از بچه‌ها، نارنجک کشید؛ عراقی را با خودش منفجر کرد. یک ربع - بیست دقیقه، درگیری تن به تن شد و پنج شش تا شهید دادیم.به مدد مولا، عراقی‌ها در رفتند! تانک‌ها هم دور زدند و پا به فرار گذاشتند. بچه‌ها آرپی جی ها را برداشتند و افتادند دنبالشان. عین معجزه بود. آنجا یک تلفات حسابی از عراقی‌ها گرفتیم. گروه پیشتاز، ۱۲ تانک زد؛ اما دو سه نفرشان گلوله‌ی مستقیم خوردند و شهید شدند. گردان شهادت که آمد، گذاشتیمشان سمت چپ سه راهی، و بچه‌های خودمان را کشیدیم سمت راست تا کمی نفس بگیرند. گردان شهادت، در احتیاط ما بود؛ اما به اندازه‌ی ما زمین را نمی‌شناخت. جواد صراف و معاون هایش می‌خواستند بیایند پیش من تا توجیه شان کنم؛ اما از بدِ روزگار،همان اول کار، یک خمپاره خورد وسطشان، همه‌شان درجا شهید شدند. گردان شهادت بی‌پدر شد و افتاد دست اکبر عاطفی که معاون جواد بود. اکبر آمد. ما هم برایش توضیح دادیم که در این یکی دو روزه چه بر سرمان آمده و اوضاع خط مقدم بر چه پاشنه است. وقتی گردان شهادتی ها قاتی کار شدند، اوضاع بهتر شد. آنها تازه نفس بودند و کار را به دست گرفتند. بچه‌های ما زیاد قاتی بگیر و ببند نشدند. در آن درگیری، پنج شش تا از بچه‌های شهادت اسیر و چند تا از بچه‌های ما هم مفقود شدند و معلوم نشد چه بلایی سرشان آمد؛ اما عراقی‌ها کشیدند عقب، و این اصل ماجراست. دور و بر عصر، بچه‌های تیپ ذوالفقار که موشک تاو داشتند، آمدند توی کار. تا رسیدند، افتادند به جان تانک‌ها. نیم ساعت بعد بچه‌های سمت راست، یعنی گروهان بقیع و فدک اعلام کردند که عراقی‌ها فشار می‌آورند؛ یعنی از حد لشکر ۲۵ کربلا داشتیم می‌خوردیم. دوربین کشیدم، دیدم چهار تانک عین اسباب بازی چسبیده‌اند به هم و دارند از سیل بند می‌آیند بالا .انگار از سمت راست می‌خواستند ما را قیچی کنند.بچه‌ها سعی کردند جلویشان را بگیرند. همین طور که از سه راهی به سمت نعل اسبی می‌رفتم و چشمم به سمت راست خاکریز بود، صدای ناله‌ای شنیدم. دنبال صدا رفتم. دیدم مجتبی جوادزاده یک گوشه افتاده .پهلوی راستش ترکش خورده و یک کف دست دهن وا کرده بود. روی سر و صورتش گرد و خاک نشسته و غرق خون بود. جلو رفتم. دستم را زیر سرش گذاشتم و گفتم: «آقامجتبی، چیزی نیست. الان امدادگر می‌آد.》 اما تو حال خودش بود. چشم‌ها را بسته بود و ناله می‌کرد. بریده بریده گفت:《 میخوام... میخوام با خونم بنویسم... میخوام بنویسم یا زهرا.》 گفتم: «مجتبی چی شد؟ خدا انجمن حجتیه رو خرید!؟》 چشم‌هایش را باز کرد و بریده بریده گفت: «غصه نخور، آقاسید...اون طرف اگه کم ،آوردی،دستت رو می‌گیرم!》 بعد، دست برد طرف پهلوش. دستش را زد به زخمش.دستش به خون آغشته شد. ناله کرد و گفت:《 یا زهرا... بیا زهرا...》 دستش را که بلند کرد، نعره ای کشید و شهید شد. امدادگر که آمد بالای سرش، من بلند شدم. دشمن داشت آتش می‌ریخت. بچه‌ها روی بیسیم اسم شهدا را می‌آوردند و می‌گفتند:کفترها رفتند بالا، فلانی و فلانی پریدند. کمی آن طرف‌تر،احمد فیروز صمدی، غرق خون افتاده بود. احمد، دیوان حافظ را از بر بود. یادش به خیر، شب‌ها توی چادر دور هم می‌نشستیم و با هم مشاعره می‌کردیم. بیسیم زدم به حاج محمد:《 چه خبره، حاجی؟ سمت راست رو دارن می‌گیرن. مگه ۲۵ کربلا اونجا پدافند نیست؟》 حاجی گفت:《 ارتباطمون با ۲۵ کربلا قطع شده.》 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوبیست ونهم به اصغر گفتم: «اصغر، چی کار کنیم؟ آتیش داره می‌آد.》 گفت:《خودنمایی کن، سید.》 بلند شدم. لوله‌ی تانک‌ها رو به راست خاکریز بود. آرپی جی را برداشتم. یک فاطمه الزهرا گفتم و گفتم: «خدایا، بچه‌های من رو کنف نکن.》 نشانه رفتم و چکاندم .مولایی، گلوله رفت تو لوله‌ی تانک و منفجر شد. بچه‌ها زیرورو شدند. آرپی جی زن‌ها دست به کار شدند و هر چهار تانک را زدند و هجده اسیر گرفتند. گفتم: حالا تو این بگیر و ببند، اسیر را چه کار کنیم؟ نمی‌توانستیم بفرستیمشان عقب؛ دست‌هایشان را بستیم و یک نگهبان برایشان گذاشتیم. بچه‌ها الحق خستگی را در خودشان کشته بودند. نای جنگیدن نداشتند؛ اما سرپا ماندند. سه روز بود که خواب و خوراک نداشتند؛ اما خداوکیلی خوب پای کار ماندند.همه‌ی گردان‌ها همکاری کردند تا کار به آنجا رسید. توی خط مقدم، دل‌ها یکی و هدف یکی بود. تانک‌ها را زدیم؛ اما برای عراق روز اولش با آخرش هیچ توفیری نداشت؛ بلکه آتشش بیشتر هم می‌شد. چهار تا تانک می‌زدی، چهار تا دیگر می‌آورد. گروه پیش مرگ که آرپی جی زن‌ها بودند، همه خسته و نفس بریده خودشان را انداختند پشت خاکریز. حسین اسماعیلی از بس آرپی جی زده بود، دور و بر گوشش و گردنش خون خشک شده بود؛ یقین پرده‌ی گوشش پاره شده بود. بچه‌ها حسین را می‌دیدند،جان می‌گرفتند. به حسین، لقب شیر شلمچه دادند که الحق برازنده اش بود. نه ترس می‌شناخت و نه خستگی. مثل حسین، زیاد تو میثم داشتم. همین‌ها بودند که با بی‌ترمزی و بی‌کلگی روی عراقی‌ها را کم کردند. بیسیم زدم به عقبه تا حمل مجروح و امدادگر بفرستند. گفتند: پل بسته شده و آمبولانس راه ندارد بیاید. روی پل آن قدر تویوتا سوخته و تانک و جعبه‌ی مهمات و سلاح ریخته بود که راه نبود آدم رد بشود؛ چه برسد به آمبولانس. دم ظهر، یک لودر آمد؛ هر چه روی پل بود، کله کرد و ریخت توی کانال. شمار زخمی‌ها زیاد بود و شاید به صد نفر می‌رسید. حمل مجروح ها آمدند زخمی‌ها را جمع کردند، عین گل ریختند تو آمبولانس و بردند. انگار خدا کاری نداشت استحقاق شهادت داری یا نه؛ آنجا همه شهید می‌شدند. خواسته و ناخواسته اکثریت لیاقت شهادت پیدا کردند. یک لحظه چشم گرداندم وسط زخمی‌ها؛ چشمم افتاد به بچه محلمان عباس شکوهی. ترکش به دستش خورده بود. عباس، از زرنگ های گردان میثم بود؛ بچه‌ی باغ فردوس. ریز نقش بود؛ اما یک دنیا جیگر و معرفت داشت. حواسم بهش بود. خیلی خوب می‌جنگید. موقع جنگیدن و تیر زدن، هیچ کس جلودارش نبود. همیشه به اصغر می‌گفت: «ما بچه‌ی باغ بیسیم هستیم؛ بچه محل طیب. رفیق نیمه راه نیستیم.》 عباس را گذاشتند توی آمبولانس. اصغر رفت جلو. زد به شیشه‌ی آمبولانس و گفت :《زرنگ، طیب گفت خمینی بچه‌ی حضرت زهراست. تو این آقا سید رو تنها می‌ذاری و در میری، تو این شب عاشورا؟!》 عباس گفت: «زخمی‌ام، حاج اصغر.》 گفت: «زخمی چیه؟ یه ترکش نقلی خوردی؛ ترکش آخ جون تهران .می‌خوای بپیچی و بری تهران؟》 عباس هیچ نگفت. فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت. چند دقیقه‌ی بعد،عباس برگشت. روی پابند نبود. از سرش خون می‌آمد؛ خسته و نفس بریده. گفتم: «حاج اصغر، دیدی عباس اومد!》 عباس، رو به اصغر گفت:《گفتم که حاج اصغر،ما رفیق نیمه راه نیستیم.》 رفت طرف سه راهی؛ اما معلوم بود جان و بنیه اش رفته. پشت سرش یک پیرمرد آمد و گفت:《 من راننده‌ی همون امبولانسم. بابا شما به این بچه چی گفتین وسط راه، زیر توپ و خمپاره گفت وایسا، نگه دار؟ من و انَسادم. فکر کردم بچه ست و حالیش نیست که مجروح شده. یهو ناراحت شد، با کله‌ش زد تو شیشه‌ی آمبولانس و شیشه رو شکست. بعد هم خودش رو پرت کرد بیرون.» این قصه گذشت. دم اذان مغرب، چند دقیقه‌ای پشت خاکریز بندگی کردم؛ با پوتین و نشسته. بعد از نماز، حاج محمد مرا خواست. رفتم حاجی تو سنگر نشسته بود. از قیافه‌اش پیدا بود دست کمی از نیروها ندارد؛ پریشان و نگران اوضاع.مسئولیت او، سخت‌تر از بقیه بود. او می‌بایست چند گردان را هدایت می‌کرد. گفت:《 از مرکز اعلام کردن که اگه بخوایم اینجا وایسیم،باید به جاپا از عراقی‌ها بگیریم. اینها دیر یا زود، آخرش سه راهی رو می‌گیرن. شما باید عمل کنین...》 گفتم: «حاج آقا، کجا بریم؟ به موقع شب اول عملیاته، اطلاعات معبر می‌زنه ما هم می‌زنیم به خط. الان دو روزه ما تو زمینیم. سومین شب درگیری مونه. یه مشت نیروی درب و داغون، با دشمنی که کاملاً هوشه، می‌خواد در بیفته؟ رفتن ما مثل اینه که شما دهل رو زیر گلیم قایم کنی! دیگه کار از این بدتر نمی‌شه...》 گفت:《 دستور از بالاست. باید بزنین امشب.》🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوسی ام گفتم:«ما همچین کاری نمی‌کنیم. 》 گفت:《 شما که ادعای زرنگی دارین، عملیات نکردین که هنوز ...فقط پدافند کردین.》 گفتم:《ما نمی‌خوایم شما به ما نمره بدین اولاً اگه پدافند بوده، چهار تا پدافند کردیم. کور نبودیم؛ دیدیم بچه‌های مردم چی کار کردن. گردان‌های دیگه برن تو خط.》 گفت:《 نه. اون‌های دیگه کار نمی‌کنن. شما سر زبون‌ها افتادی .شما بزن به خط.》 گفتم: «من نمی‌رم.» گفت: «این دستوره.» گفتم:《 مثلا چی کارم می‌کنی؟ خیلی مردی، یه کار کن. من بسیجی ام. این همه پاسدار هست، بیار تو زمین، بذار کار کنن. من این کار رو نمی‌کنم. 》 گفت: «اصغر، ببین؟!» اصغر گفت:《 کار باید جواب بده. به گفتن و نگفتن سید نیست. این زمین جواب نمی‌ده.》 کار بیخ پیدا کرد. هر چه حاج محمد گفت، قبول نکردم. دست آخر گفتم:《 بریم تو زمین، ببین اون طرف چه خبره. من نمی‌ذارم امشب بچه‌هام برن تو این زمین. تو به همه بگو سید ترسید. طوری نیست.》 حاج محمد شاکی شد.بیسیم زد به جعفر محتشم، فرمانده گردان انصار الرسول؛ چون احتیاط ما که گردان شهادت بود، از هم پاشیده بود و نمی‌توانست بجنگد؛ جعفر محتشم را صدا زد. جعفر آمد. حاج محمد گفت:《 شما باید بزنین به خط.》 جعفر گفت:《 میثم هفتصد تا نیرو داره، ما همه‌ش دویست تا هستیم...》 حاج محمد گفت:《 اینها جا زدن.》 چند دقیقه‌ی بعد، جعفر و پوراحمد که دلاور این جمع و فرمانده گروهان گردان انصار بود و حاج امینی آمدند. همان قصه‌ی من و حاج محمد،بین پوراحمد و جعفر پیش آمد. من به جعفر گفتم:《 خودت میدونی. تو از من اوستاتری؛ اما من میگم عمل نکنین.》 حاج محمد و اهالی قرارگاه ده بیست نفر بودند و دست آخر خالشان چربید. حاج محمد به آنها گفت: «زودتر آماده بشین. باید بزنین به خط.» پوراحمد،نیروهایش را برد به نقطه‌ی رهایی، پشت نعل اسبی. ما پنج نفر از پشت خاکریز رفتیم بالا. من و محمد کوثری و اکبر عاطفی و جعفر محتشم، بالای خاکریز به ردیف ایستاده بودیم. حاج محمد از من شاکی بود.عصبانیت توی صورتش موج می‌زد. آن طرف خاکریز، مجروح ها ریخته بودند.نه میشد بیاریمشان، نه می‌توانستیم بی خیالشان شویم. نیروهای پوراحمد، توی تاریکی، نرم و پامرغی آمدند جلو و در یک لحظه رها شدند. همان طور که پیش بینی کرده بودم، یکهو دشت مثل روز روشن شد. تانک‌ها که ردیف بودند، پروژکتورها را روشن کردند و دشت ظلمات، شد عین روز روشن. بیشتر از دویست تانک بود؛ درست مثل فیلم‌های سینمایی! خدای محمد می‌داند،دوشکا را روشن کردند و همه را خواباندند! بچه‌ها مثل برگ خزان ریختند و حتی یک تیر نتوانستند بزنند. چند نفری که عقب‌تر بودند، خوابیدند روی زمین تا دست کم گلوله‌ی تانک نخورند. چند دقیقه‌ی بعد،پوراحمد از بغل خاکریز نعل اسبی آمد طرف ما. کارد می‌زدی،خونش در نمی‌آمد. خیلی عصبانی بود.پوراحمد که فحشش «تو» است، چهار تا فحش چارواداری به من داد و رو به من گفت: «فکر می‌کنی خیلی زرنگی، آره؟》 گفتم:《 شلوغ نکن، بابا! تو الان ناراحتی! زرنگ یعنی چی؟ می‌خواستی نری. من که به جعفر گفتم عمل نکنین؛ الان موقع خوبی نیست.》 حاج محمد رو به من گفت:《دیگه جو نساز.》 گفتم: «جو چیه؟ معلوم بود عراقی‌ها تو دشت منتظرن؛ شما که خودت خبره ی کاری...》 یک ساعت جر و بحث شد؛ بی‌نتیجه و بی‌ثمر؛ فرماندهی یعنی همین؛ یعنی دنیایی مسئولیت؛ یعنی دم به دقیقه اعصاب آدم تلیت شود. تا دم دمه‌های صبح، زنده مانده‌ها و مجروح ها،چهارچنگولی و سینه خیز آمدند عقب و امدادگرها ،بدحال ها را بردند پشت خاکریز که محل اورژانس فوری بود. جعفر محتشم، رو حساب تجربه‌ای که داشت، گروهان آخرش را نفرستاد، فقط با دو گروهان زد به دشمن و کار کشید به صبح. صبح ،عراق آرایش تانکهایش را عوض کرد. معلوم بود می‌خواهد چه کار کند. دشت را پر از تانک کرده و منتظر ما بود. آن روز مصادف با شهادت حضرت زهرا بود. حسین سازور را صدا زدم و گفتم: «حسین، یه زیارت عاشورا بخون!》 حسین همان‌جا پشت خاکریز نشست و زیارت عاشورا خواند. حلقه شدیم دورش. حالی دست داد و گریه کردیم. همان موقع نیروهای گردان امام حسین هم که تازه رسیده بود و می‌خواست خط را از ما تحویل بگیرد، داشتند سمت چپ ماجا می‌گرفتند. صدای روضه را که شنیدند زمین‌گیر شدند. نشستند و در گریه‌ی ما شریک شدند.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوسی و دوم من هم دستم لمس شده بود. اما صبر کردیم تا خط کاملاً از نیروهای میثم خالی شود. بعد با هم پیاده راه افتادیم سمت عقبه. نصفه های راه، پیک گردان با موتور آمد پی مان. سوار شدیم و رفتیم عقبه‌ی چمران. مثل همیشه اصغر رفت پیش بچه‌ها و من به قرارگاه لشکر. آنجا یک نفر آتش روشن کرده بود و داشت کتری رویش می‌گذاشت. آن‌قدر خسته و پریشان بودم که نشناختم چه کسی با من سلام و علیک کرد.تیمم کردم و پایین یک شیار دو رکعت نماز خواندم. بعد رفتم کنار آتش و بعد از پنج روز پوتین ها را از پا کندم. حالت بی‌حسی و کرختی داشتم. درد حالی‌ام نبود .عین بابایی بودم که بچه‌اش را از دست داده باشد؛ غصه ی عالم توی دلم بود .دلم تاب نداشت. بلا و مصیبت‌هایی که سر بچه‌ها آمده بود و آن سه‌راهی مرگ ،حالم را خراب‌تر از خراب کرده بود. نمی‌دانم با خودم حرف می‌زدم یا با بچه‌ها هذیان توی بیداری بود .بغض، بیخ گلویم را گرفته بود و داشت خفه‌ام می‌کرد که یک نفر گفت:«چقدر خوبه آدم با بچه‌ی حضرت زهرا چای بخوره.》 تا اسم چای را آورد، برگشتم و دیدم شیرازی ،مسئول تدارکات لشکر است. یک چای داغ برایم ریخت که هنوز بعد از سال‌ها مزه‌اش را از یاد نبرده ام. چند روز بود که چای نخورده بودم. خیلی مزه داد و کمی خستگی از تنم بیرون رفت. بعد سری به قرارگاه زدم تا از کم و کیف عملیات باخبر شوم و بعدازظهر به اردوگاه کارون رفتم .بچه‌ها گفتند: رادیو اعلام کرده فردا جنازه‌ی علیرضا نوری، جواد صراف ،جواد واصفی فر، حاج عبادیان، حسین طاهری و مجید رمضان، از پادگان ولی عصر تشییع می‌شود. گردان را به اصغر سپردم و با حسین عزیزی، داوود نیازی، محمد جعفری و چند تا از بچه‌ها سوار یک وانت شدم و راه افتادیم طرف تهران؛ سه نفرمان جلو نشستیم و سه نفر عقب. هر چه کیسه‌ی خواب و پتو بود، پیچیدیم دورمان؛ اما سرمای دی ماه با کسی شوخی نداشت. وسط راه داشتیم یخ می‌زدیم که جایمان را با جلویی ها عوض کردیم. سرما که به دستم خورد، بیشتر درد گرفت. از کتف فلج شده بود و تکان نمی‌خورد. وقت نشده بود بروم بهداری و دستم را پانسمان کنم. ساعت ۹ - ۱۰ صبح به تهران رسیدیم. در میدان شوش، قیامت بود. جنازه‌ی حسین طاهری روی دست مردم بود .ما هم قاتی جمعیت شدیم و رفتیم بهشت زهرا. در قطعه‌ی ۲۶، اصغر ،کلاهدوز، ناصر شریفی، عباس هادی ،شیخ مهدی، امیر مخبر و بسیاری رفقای عزیز را دیدم. جای سوزن انداختن نبود. خیلی از بچه‌های رزمنده زودتر از ما با لباس خاکی از خط آمده بودند. من بلندگو را گرفتم و از محاسن حسین طاهری برای مردم گفتم:《 حسین دو ماه بود عروسی کرده بود؛ اما پنج روز هم پیش زنش نماند.حسین، ستون گردان میثم بود...》 همسر حسین، مبهوت بود. نه گریه می می‌کرد و نه حرف می‌زد. فقط حیران و بهت زده مردم را تماشا می‌کرد. گفتم:《 گردان میثم هنوز توی خطه و هنوز داره با دشمن می‌جنگیه .هنوز خیلی از بچه‌های میثم هستن که به عشق حسین نذاشتن پرچم گردان میثم زمین بیفته. ما مردان بزرگی رو از دست دادیم. گروهان بقیع، جواب ده ها پاتک رو داد. بچه‌های پادگان امام حسین مردونه جنگیدن. ید الله اعلایی با دسته‌ی محمد قزاقی جلوی پاتک‌ها دلاورانه ایستاد. مهدوی با دسته‌ی حاج سمندر جنگ تن به تن کرد. صادقی و طالبی، حاج رضوی، اخوان شیرازی، امیر گودرزی، جوادنیا، حسین مجلسی، پور صالح و نجار در میان سیل خون حماسه آفریدن .گروهان نینوا با شهادت پرچمدارانش از پا ننشست. الحق شیران جبهه، جنگ گوشت و آهن رو نمایش دادن. ژولیده با یارانش، حسین اسماعیلی، محسن تقوایی، آشتیانی، آذرنوش، شمسیان ،نوروزی ،فرجی،عبدی، امین الرعایا، منفرد، رستمی، حسین باشی، عبدالباقر استاد آقا و محمودی، جنگی جاودانه کردن .گروهان فدک به پرچم‌داری اکبر سرپوشان و علی سنبله کار، شلمچه رو شرمنده کردن. شجاعان گمنام ،حسن سریری، حسین جلیل زاده، جعفر کاظمی، عباس مقدسی، مجتبی توانگر، محمود لطیفیان و رضا پوراحمد، نامشون عزت ماست. اینها باعث دلخوشی صاحب فدک شدن. مردان بی‌ادعا،محسن ابوالقاسمی - مسئول ادوات گروهان کوثر - با سلاح سنگین هر چه داشت، در طبق اخلاص گذاشت و ایثار کرد. حاج علی پارسا، امیر ترابی و سید خضرایی الحق وظیفه شون رو به نحو احسن انجام دادن. علی برادران، رضا هوریا ،حجت صادقی، حاج مدنی و حاج حسین زاکانی، یاری جانانه کردن و به دشمن درس عبرت دادن. محمدعلی جعفری ،حمید مشکی، محمد الله صفت، مجید باغبان، عباس پوراحمد و اصغر ارسنجانی از جان عزیز مایه گذاشتن. ما امشب به نیابت از طرف همه‌ی بچه‌های میثم، یه ختم برای شهدای میثم در مسجد محل می‌گیریم...》 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C62c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوسی وسوم بعد از مراسم خاک‌سپاری،سری به خانه زدم.داخل که شدم هیچ سر و صدایی نمی‌آمد.همه جا ساکت و بی سر و صدا بود. رفتم طبقه‌ی بالا. دیدم فاطمه توی اتاق نشسته. یک تشت گذاشته وسط اتاق و آب چک چک از سقف اتاق می‌ریزد توی تشت. سلام و علیک کردیم و پرسیدم:《 چرا سقف این طور شده؟》 _ با این که زمستون، حاج آقا علمدار می‌اومد پشت بوم برف ها رو پارو می‌کرد، اما این خونه قدیمی شده. آب بندی درستی نداره. _خب، یه نفر رو می‌آوردی درستش کنه. از قصد درستش نکردم. این چک چک و نم و سرمای اتاق من رو یاد سنگر و جبهه و رزمنده‌ها می‌ندازه. حس می‌کنم تو سنگرم.دوست داشتم تو این حال بمونم. برای همین درستش نکردم. _خدای نکرده یهو خراب میشه رو سرتون! همین طور که برایش دلیل می‌تراشیدم، دیدم فاطمه ناراحت است و توی فکر .در حال و هوای دیگری سیر می‌کرد و در قید و بند حرف های من نبود. می‌دانستم او از کم و زیاد رزق و روزی ناراحت نیست و حتماً از چیز دیگری ناراحت است. پرسیدم:《 چرا ناراحتی؟》 - من دیگه مسجد نمی‌رم -چرا؟ -تو مسجد، همه من رو با دست نشون می‌دن و میگن شوهر این، بچه‌های مردم رو می‌بره و به کشتن میده...》 گفتم:《 اون‌هایی که باید بفهمن،قضیه رو می‌گیرن... این‌ها همه‌ش حرفه جنگ می‌کنن سر حرفه.جنگ می‌کنن سر جفنگ. تو گوشت بدهکار این حرف ها نباشه...》 سعی کردم ذهنش را ببرم طرف مسائل دیگر و از ناراحتی درش بیاورم. این هم یک روی ماجرای جنگ بود !》 فردا رفتم بیمارستان پاستور نو، عیادت محمود ژولیده. محمود الله بختکی،از مرگ جسته بود. جنازه‌اش دوباره زنده شده بود. آن موقع ها می‌گفتند:طرف، شهید زنده است. یک چشمش را تخلیه کرده بودند. پاهایش کار نمی‌کرد. ترکش به نخاعش خورده و کل بدنش لمس بـود.استخوان باسنش خرد و دل و روده اش پاره شده بود. بیهوش بود حال خودش را نمی‌دانست. گاهی می‌آمد توی خواب و بیداری و یک نامه‌ی خفیفی می‌کرد و دوباره از حال می‌رفت. گفتم:«محمود، چطوری؟» جوابم را نداد. حمید مشکی - پیک گردان- هم در همان اتاق بستری بود. ریه‌اش آسیب دیده بود. یک بادکنک داده بودند دستش؛ مرتب باد می‌کرد و خالی می‌کرد و باز باد می‌کرد. حسین بابایی - معاون محمود - هم کمی آن طرف‌تر خوابیده بود. او هم شهید زنده بود. یک جای سالم در بدنش نمانده بود. حال او هم بهتر از محمود نبود. فردای آن روز، صبح زود برگشتم منطقه. بچه‌ها در اردوگاه کارون مستقر بودند. اصغر را پیدا کردم. اصغر گفت: «سید، تو نبودی، گردان دربه‌در بود. توی این دو روز اینها توی چادر ده بار دعوا کردن. اعصابشون داغونه. چند شبانه روزه که نخوابیدن. پیرهن هم رو پاره می‌کنن؛یا می‌شینن گریه می‌کنن. نزدیکترین دوستاشون شهید شدن؛ غصه می‌خورن آدم سالمشون، یا ،روانیه، یا شیمیایی. غیرت ها همه موندن؛ ترکش خوردن، اما عقب نرفتن.》 رفتم توی چادر تا حالی از بچه‌ها بپرسم. دیدم اصغر راست می‌گوید. همه‌ی بچه‌ها، سر و دستشان را بسته‌اند. هر کدامشان یک جایشان زخم خورده؛ اما عقب نرفته‌اند. به اصغر گفتم:《 اینها مردونگی کردن نپیچیدن؛ اما جنگ هم دیگه نمی‌تونن برن. هم جسمی خرابن، هم روحی. بیا امروز آبادشون کنیم .》 اصغر گفت:《 بچه‌ها رو فرستادم تدارکات، ماشین بیارن، نیروها رو بفرستیم مرخصی،گفتن:ماشین نداریم. پنج تا ماشین هست که ساعت ۵ بعد از ظهر می‌آد عمار رو ببره عقب؛ وگرنه من دیروز اینها رو می‌فرستادم تهران.》 گفتم:《 الان یه رکب به تدارکاتچی ها می‌زنم تا شما نفس سید رو ببینی!》 رفتم پلاکارد گردان عمار را کار گرفتم. روی کلمه‌ی عمار نوشتم گردان میثم. ساعت ۵ بعدازظهر،بچه‌ها را به خط کردم و آمار گرفتم و گفتم:《 بينين... من دارم سرخود و با اختیار خودم شما رو می‌فرستم مرخصی. فردا صبح زود می‌رسین تهرون. تا پس فرداش استراحت می‌کنین. روز بعدش اگه سنگ هم از آسمون بارید باید تو منطقه باشین.》 بچه‌ها را سوار اتوبوس و راهی کردیم.بچه‌های عمار، طفلکی ها تا شب چشم به راه اتوبوس بودند و هی می‌گفتند: ای بابا، چرا ماشین نیامد؟! محمد الله صفت مردانگی کرد و با سه چهار نفر ماند تا مراقب چادرها باشد. خودم با اصغر به قرارگاه لشکر رفتم. از قضا ،فردا،هواپیماهای عراقی، اردوگاه کارون را بمباران می‌کنند؛ اما از اقبال خوش ما ،چادرها خالی بود و هیچ تلفاتی ندادیم. حاج محمد به محمدالله صفت بیسیم می‌زند که《چند تا کشته دادین؟》 الله صفت می‌گوید:《هیچی. همه‌ی بچه‌ها رو فرستادیم مرخصی.》 حاج محمد شاکی می‌شود و می‌گويد: «چرا فرستادین؟ کی گفته سرخود نیرو رو بفرستین مرخصی؟》 بعد از بازگشت از مرخصی رفتیم قرارگاه لشکر پیش حاج محمد.سلام و علیک کردیم و نشستیم.🍂 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C62c30e6a7
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوسی و پنجم او با سکوت روحانی و ارامشش به نیرو روحیه و دلگرمی می‌داد. شرترین نیرو در کنار اصغر آرامش داشت. یکی از بچه‌ها پرسید: «آقا میشه این ماهی‌هایی رو که تو لجن افتادن ،کباب کنیم و بخوریم.》 اصغر گفت:《 ماهی باید تو خشکی بال بال بزنه تا بشه خوردش.》 حسین اسماعیلی، بعضی اشعار حافظ و مولانا را از بر بود. با هم می‌نشستیم توی سنگر و مشاعره می‌کردیم. اگر من یک جا، یک بیت را اشتباه می‌خواندم، حسین مچم را می‌گرفت و یک آس برایم می‌آمد. ما با هم خیلی شوخی و کل کل می‌کردیم. او هم حریف خوبی بود و تیکه می‌آمد. حسین قبلا تکاور نیروی دریایی بود و در گردان میثم از زبده ترین نیروها این آخری‌ها روحش از نظامی گری بیرون آمده بود. زیاد با کسی دم خور نمی‌شد. دنبال شعر و شاعری بود. آن موقع شنیدم یک دختر دارد.حسین با آن تجربه و شجاعت می‌بایست خیلی ادعا می‌داشت؛اما بی‌ادعا و متواضع بود. به این صورت، روزها از پی هم رفت. پنج روز پدافند شد دو هفته و حاج محمد ما را با هیچ گردانی عوض نکرد؛ انگارمی‌خواست تلافی کند! دو سه روز مانده به تولد حضرت زهرا و ۳۷ - ۳۸ روز از عملیات گذشته بود که یک روز رفتم قرارگاه پیش حاج محمد. بعد از قصه‌ی سه‌راهی، تازه یک خرده با هم سلام و علیک داشتیم؛ اما هر دو سرسنگین بودیم.به حاجی گفتم: «ما پونزده روزه پدافندیم. دو تا شهید و هفت هشت تا مجروح دادیم. چرا ما رو عوض نمی‌کنین؟ بچه‌هام خسته شدن.》 گفت:《حالا حالاها باید بمونین.》 برگشتم خط و به اصغر گفتم:《من نتونستم با حاجی سرشاخ بشم. تو برو بهش بگو ما پس فردا می‌خوایم جشن بگیریم. تولد حضرت زهراست. گردان باید بره عقب.》 اصغر رفت و پیغام من را به حاجی رساند. حاج محمد گفت:《 ببینم چطور میشه.》 فردا دوباره اصغر را فرستادم و گفتم:《 برو بهش بگو اگه فردا ما رو نفرستی عقب، ما خط رو خالی می‌کنیم. حالا تو تلافی کردی پونزده روز ما رو اینجا نگه داشتی بماند...》 بعد هم رضا هوريا، حسن ارسنجانی و داوود نیازی را فرستادم اهواز شیرینی بخرند. بهشان سپردم بروند کارون و چادرها را به هم وصل کنند تا برای جشن آماده باشد. فردا سحر، گردان عمار آمد تا جای ما را بگیرد. ده بیست تا از نیروهایشان با تویوتا آمدند خط مقدم تا ما توجیه‌شان کنیم. تا ۵ بعدازظهر به کلی با گردان عمار عوض شدیم و یک ساعت به اذان مغرب، در چادرهای اردوگاه کارون مستقر بودیم. بعد از نماز جشن گرفتیم؛ اما چه جشنی؟ همه‌ی خواننده‌ها و بلبل هایمان شهید و مجروح بودند و جایشان خالی بود. آن شب، داوود دهقانی، حاج آقا بایگان، حسین سازور، یدالله اعلایی و اصغر ارسنجانی مدح خواندند. وسط جشن، آقای مهدی شریفی پیغام آورد که فردا صبح قرار است پای محمود ژولیده را قطع کنند. این حرف، مجلس را ریخت به هم. بچه‌ها محمود را دوست داشتند؛ دلبسته اش بودند. محمود، هم فرمانده بود، هم مداح اهل بیت و خواننده‌ی گردان. همه ناراحت شدند. خواننده‌ها از سر سوز خواندند. گریه و خنده با هم شد و حالی دست داد. این جاست که می‌گویند خنده و گریه‌ی عشاق ز جای دگر است. بیست دقیقه هم من برای بچه‌ها حرف زدم. جشن تا نیمه شب طول کشید. صبح اول وقت، یک نفر صدایم زد. رفتم بیرون چادر، دیدم یک طلبه است؛ با عبا و عمامه. گفت: «شما مسئول گردانی؟》 گفتم:《 نه، حاج اصغر مسئوله.》 اصغر گفت: «نه، خود آقا مسئول گردانه طلبه گفت: «بالاخره کی مسئوله؟》 گفتم:《 امر کن؛ ما با هم هستیم. هر دو مسئول گردانیم.》 گفت: «شما دیشب این جا بودی؟ دیدی این گردان رقاصی می‌کرد؟》 اصغر گفت: «سردسته ی رقاص ها، خود این آقاست!》 طلبه گفت:《 این کار شما اشکال شرعی داره.》 گفتم:《 هیچ اشکالی نداره. ما فقط دست زدیم و شعر خوندیم تو مدح ائمه‌ی اطهار.》 گفت:《شما یه دلیل بیار که اشکال نداره.》 گفتم:《چرا من دلیل بیارم؟ تو شکایت داری. این جا زمین منه، گردان منه، تو دلیل بیار که اشکال داره؟》 گفت:《 من می‌گم اشکال داره.》 من یکدفعه قاتی کردم .گفتم:《 اصلا درست هست یا نیست، به شما چه مربوط؟ اگر یه دفعه‌ی دیگه پات رو بذاری این جا، به مولا قسم...》 طلبه شاکی شد. عصبانی، راهش را کشید و رفت. البته نیتش خیر بود و قصد ارشاد داشت. صبح روز بعد، محمدالله صفت مثل قبل ایثار کرد و بالای سرگردان ماند.بنده به اتفاق حسین سازور و اصغر به تهران برگشتم. محمد الله صفت قبلاً تکاور بود، دوره‌ی آموزش نظامی را قبل از انقلاب دیده و کارش را خوب بلد بود. می‌خواستیم به ملاقات محمود برویم. ساعت ۱۲ شب به تهران رسیدیم. اوایل اسفند و هوا کاملا سرد بود. توی کوچه‌ها برف نشسته بود. اصغر را تا خیابان باغ بیسیم و دم در خانه‌اش رساندیم. حسین مرا هم به خانه رساند و رفت. دیدم چراغ خانه خاموش است. در نزدم. فکر کردم شاید خواب باشند. یک ریگ برداشتم و زدم به شیشه‌ی پنجره. فاطمه خانم آمد و در را باز کرد.
❣گذر پانزدهم 🍃برگ صدوسی و ششم فردا، مادر اصغر را در مسجد توفیق دیدم. گفت: «آقاسید، چرا اصغرم رو دم در گذاشتین و رفتین؟! دم اذون صبح اومدم نماز بخونم، دیدم از دم در صدا می‌آد. در رو باز کردم، دیدم اصغر روی پله نشسته. بغلش کردم و دیدم داره یخ می‌زنه. آوردمش پای بخاری. گفتم: «ننه، کجا بودی؟چرا در نزدی؟» گفت: «نصفه شب با آقاسید اومدم. دیدم شما خواب هستین، در نزدم .صبر کردم تا وقت نماز که بیدار شدین، در رو باز کنین...》 اصغر این طور حرمت مادر را نگه می‌داشت. این که گفتم، یک از هزاران بزرگواری اصغر بود. حرمتی که به مادر و پدرش می‌گذاشت، زبانزد بود. یک روز به درمانگاه رفتم و دستم را به دکتر نشان دادم. یک عکس از دستم گرفتند و زخم را شست‌وشو دادند و چون سر زخم جوش خورده بود، دیگر عمل نکردند. فقط داروی چرک خشک کن دادند تا‌ عفونت و ورمش بخوابد و دردش کم شود. یک روز هم به خانه محمد تیموری - همان رفیق با مرام قدیم که وصفش را گفتم - رفتم. مجلسی بود که من هم با جمعی از رزمنده‌ها در آن شرکت کردم. آنجا حاج حسن آقای خمینی را دیدم و جریان کف زدن را برایش گفتم و از ایشان خواستم از حضرت امام تکلیف را بپرسد. ایشان پرسید و امام در جواب سؤال من فرمود: «با مدعى مگویید اسرار عشق و مستی / تا بی‌خبر بمیرد در درد خود پرستی. به این دوستان اهل حال بگو اگه در خونه‌ی اهل بیت رو زدین برای من هم دعا كنين.》 یک روز به عیادت محمود رفتم. گفتند محمود ویلچرنشین می‌شود؛ اما پایش را قطع نکرده‌اند. هنوز در بیمارستان بود و حال و روز خوبی نداشت. وقتی به گردان برگشتیم، حاج محمد گفت:《 می‌تونین بچه‌هاتون رو به مرخصی بفرستین.》 دهه‌ی اول فروردین،گردان‌های حمزه، شهادت و میثم به مرخصی رفتند. از گردان میثم، فقط حسین اسماعیلی نیامد. رفتم پیشش و علتش را پرسیدم.گفت:《 من از تهرون کندم. نمی‌خوام اسیر شهر بشم.» به تهران که رسیدیم، یکی از بچه‌ها خبر آورد که حاج قاسم در شلمچه شهید شده. از تعجب خشکم زد. حیران شدم! چطور حاج قاسم به شلمچه آمده و من بی‌خبر مانده بودم؟ چطور ندیده بودمش؟ روزگار سختی بود. پیر و مرادم رفته بود و وداع آخری با او نداشتم. همان شب اتوبوس گرفتیم و با بچه‌های هیئت محل، به خانه‌ی حاج قاسم در کرج رفتیم. دم در خانه‌اش،پلاکاردهای مشکی زده بودند که رویش عکس‌های ماشین حاج بخشی بود که در آتش می‌سوخت. گفتند: حاج قاسم هم در آن ماشین بوده. خدا شاهد است، کمرم خشک شد! گفتم: من در دویست متری اش !بودم سوختنش را شاهد بودم! نمی‌دانستم آن که در آتش عشق می‌سوزد ،مرادم، حاج قاسم است! دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت.زانوهایم سست و بی‌جان شد و همان‌جا نشستم. قاسم پیرم بود. حق عظیمی بر گردنم داشت. همه‌ی وجودش برکت و رحمت و محبت بود. می‌دانستم قاسم خودش را به کمتر از بهشت نمی‌فروشد. می‌بایست مقام شهادت نصیبش می‌شد. آن وقت صحنه‌ی شهادت قاسم مثل پرده‌ی سینما جلوی چشمم آمد. همه‌ی کارها و رفتارهای قاسم پیش چشمم آمد. خدا می‌داند قاسم چقدر با معرفت بود و چه روح بزرگی داشت. او پاک زندگی کرد. بعد از جنگ‌های نامنظم، با این که کمتر به خط مقدم می‌آمد،فعالیتش را در ستاد نماز جمعه و پشتیبانی جبهه و جنگ بیشتر کرد. بارها با وعده و وعیدهایی امتحانش کردند و او با شجاعت و جسارت که جزو شخصیتش بود،دست گران فروشان و فاسدان را در کرج رو کرد و مال مردم خواران را رسوا کرد. ستاد مبارزه با گران فروشی راه انداخت که خیلی‌ها از آن می‌ترسیدند. قاسم کسی بود که هیچ وقت لقمه‌ی شبهه ناک نخورد و یک بار ناشکری نکرد. گِلش با بدی عجین نبود.واقعاً در حقش ظلم شد. هیچ کس در آن زمان قاسم را درست نشناخت. از سوز محبت چه خبر اهل هوس را این آتش عشق است نسوزد همه کس را غم از دست دادن قاسم برای من و همه‌ی دوستداران و مریدانش واقعاً سخت بود. اصلاً نمی‌توانستم رفتنش را باور کنم. خدا می‌داند بار سنگینی از غم و غربت را در آن روزها به دوش می‌کشیدم. چهل روز بعد از شهادت قاسم، فرزند سومش به دنیا آمد؛ همسرش شیرزن مؤمنه ای بود که با دست خالی سه یادگار حاج قاسم را به ثمر رساند. اما اواسط فروردین ۱۳۶۶، بار دیگر حاج محمد پیغام داد و مرا خواست. تنهایی به منطقه و قرارگاه تاکتیکی رفتم. حاجی گفت: «سید، اینبار می‌خوایم بیرون از دشت شلمچه عملیات کنیم. لشکر گیلان سه گردان می‌آره با گردان شهادت، حمزه و میثم می‌زنیم به خط عراق.》 گفتم:《 من زمین شلمچه رو عین کف دستم می‌شناسم. پای کار هستم.》 گفت:《 دیشب لشکر ثارالله زده و تو نونی ها یا همون خاکریزهای هلالی جنوب کانال ماهی عمل کرده و خط رو شکسته. امشب هم باید سیدالشهدا بزنه. اسم عملیات کربلای ۸ بوده، ما کار اون‌ها رو ادامه می‌دیم.» کمی با حاج محمد خط و حدها را معلوم کردیم https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7