🌹🌹
🌹
🍃برگ چهل و هفتم
گفت:«نه نمی شود بایداز دستم بگیری».
با اکراه کیسه نایلون را گرفتم،یک روسری بنفش در آن بود،روسری پشمی بزرگی که به تازگی مدشده بود،با بته جقه هایی درشت. اول به روی خودم نیاوردم اما یکدفعه یادحرف شینا افتادم .همیشه می گفت:«مردتان هرچیزی برایتان خرید،بگویید دستت درد نکند،چرا زحمت کشیدی حتی اگه از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود»بی اختیارگفتم:«چرا زحمت کشیدی این ها گران است».روسری را روی سرم انداختم ،خندید و گفت:«چقدر بهت می آید،چقدر قشنگ شدی».
پاک یادم رفت توپم از دستش پر بودو قصد داشتم حسابی باهاش دعواکنم،گفت:«آماده ای برویم»؟
گفتم:«کجا»؟
گفت:«پارک دیگر
گفتم:«الان!زحمت کشیدی،دارد شب می شود».
گفت:«قدم!جان من اذیت نکن،اوقات تلخی می شودها!فرداکه می روم دلت می سوزد».
دیگر چیزی نگفتم،کتلت ها را توی ظرف در داری ریختم سبزی و ترشی و نان و سفره و فلاسک هم برداشتم وهمه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ،لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم،جلوی آیینه ایستادم وخودم رابراندازکردم صمد راست می گفت،روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم:«دستت دردنکنه چیز خوبی خریدی گرم وبزرگ است»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند،گفت:«عمدأاینطور بزرگخریدم،چند وقت دیگر هوا که سرد شد سر و گوشت را حسابی می گیرد».
قراربود دوستش که دکتر داروساز بود بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند،کمی بعد آمدند،سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم.
بیرون شهر ماشین خیلی رفت تا رسیدجلوی در پادگان قهرمان.
صمد پیاده شد،رفت دژبانی،خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود،خیلی پی دلش بالا می رفت.چند سالی بود ازدواج کرده بودند،اما بچه دار نمی شدند.
دیگرهوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادندتوی پادگان برویم.
کمی گشتیم تا زیر چند درخت کهنسال تبریزی جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم ونشستیم ،چندتیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بودو برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود.باد می وزیدو شاخه های درختان را تکان می داد.هوا سرد بود.خانم دکتر بچه ها را زیرچادرش گرفت،فلاسک را آوردم و چای ریختم که یکدفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت:«بسم الله فکرکنم وضعیت قرمز شد»
توی آن تاریکی چشم چشم را نمی دید،کمی منتظرشدیم،اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.»
صمدچراغ قوه اش را آورد و روشن کرد وگذاشت وسط زیرانداز.
چای ها رابرداشتیم که بخوریم به همین زودی سردشده بود.🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🆔 @banoye_taraz
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتادویکم
خدیجه ومهدی و معصومه از ترس به من چسبیده بودند وجیک نمی زدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد.الان همه می میریم.یک ربعی به همان حالت درازکشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از زمین بلند کردیم، دوداتاق را برداشته بود.شیشه ها خرد شده بود،اما چسب هایی که روی شیشه ها بود،نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره ولابه لای چسب ها خرد شده ومانده بود.خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم وجورواجوری از بیرون می آمد.یکی از خانم ها گفت:《بیایید برویم بیرون.اینجا امن نیست.》
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم.مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت:《چند روز پيش که نزدیک پادگان بمباران شد،حاج آقای ما خانه بود،گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید.بروید توی دره های اطراف. 》
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود.اما در جایی قسمتی از آن کنده بود.هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی،از آنجا عبور می کردیم؛اما حالا با این همه بچه واین اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار وچاله چوله ها سخت بود.بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند. بهانه می گرفتند.نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود.ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم مارا می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود.می گفت:《اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند ومارا اسیر می کنند.》
هرچه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید،قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زدوبقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود.سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند.تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند وپادگان را بمباران می کردند.دیگر ظهر شده بود.نه آبی همراه خودمان آورده بودیم،نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند.بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها،که دعاهای زیادی را از حفظ بود،شروع کرد به خواندن دعای توسل. ماهم با او تکرار می کردیم.بچه ها نق می زدند وگریه می کردند.کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید،بلند شد وگفت:《این طوری نمی شود.هم بچه ها گرسنه اند وهم خودمان.من می روم چیزی می آورم، بخوریم.🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتادویکم
خدیجه ومهدی و معصومه از ترس به من چسبیده بودند وجیک نمی زدند. اما سمیه گریه میکرد.در همان لحظات اول،صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند.با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شد.الان همه می میریم.یک ربعی به همان حالت درازکشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از زمین بلند کردیم، دوداتاق را برداشته بود.شیشه ها خرد شده بود،اما چسب هایی که روی شیشه ها بود،نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره ولابه لای چسب ها خرد شده ومانده بود.خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم وجورواجوری از بیرون می آمد.یکی از خانم ها گفت:《بیایید برویم بیرون.اینجا امن نیست.》
بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم.مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم ها گفت:《چند روز پيش که نزدیک پادگان بمباران شد،حاج آقای ما خانه بود،گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد،توی خانه نمانید.بروید توی دره های اطراف. 》
بعد از خانه های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود.اما در جایی قسمتی از آن کنده بود.هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی،از آنجا عبور می کردیم؛اما حالا با این همه بچه واین اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار وچاله چوله ها سخت بود.بچه ها راه نمی آمدند. نق می زدند. بهانه می گرفتند.نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود.ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانههای سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم.هواپیماها آن قدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم مارا می دیدند. از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانمها ترسیده بود.می گفت:《اگر خلبان ها ما را ببینند، همین جا فرود می آیند ومارا اسیر می کنند.》
هرچه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیما نمی تواند فرود بیاید،قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زدوبقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود.سعی می کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف هایی بکنیم تا او کمتر بترسد؛ اما هواپیماها ول کن نبودند.تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند وپادگان را بمباران می کردند.دیگر ظهر شده بود.نه آبی همراه خودمان آورده بودیم،نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند.بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان، نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها،که دعاهای زیادی را از حفظ بود،شروع کرد به خواندن دعای توسل. ماهم با او تکرار می کردیم.بچه ها نق می زدند وگریه می کردند.کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید،بلند شد وگفت:《این طوری نمی شود.هم بچه ها گرسنه اند وهم خودمان.من می روم چیزی می آورم، بخوریم.🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7
🌹🌹
🌹
🍃برگ هفتاد و دوم
دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند:《ماهم با تو می آییم. 》می دانستیم کار خطرناکی است.اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم وسفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانمها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود.چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد.دل توی دلمان نمود.این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند.هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛تا اینکه دیدیم خانمها از دور دارند می آیند.می دویدند و زیگزاگی می آمدند. بلاخره رسیدند؛با کلی خوردنی وآب ونان ومیوه.بچه ها که گرسنه بودند،با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هرچه به عصر نزدیک تر می شدیم،نگرانی ما هم بیشتر می شد.نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است.با آبی که خانمها آورده بودند، وضو گرفتیم ونماز خواندیم.لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
دیگر غروب شده بود ودلهره ونگرانی ماهم بیشتر. نمی دانستیم باید چه کار کنیم.
به خانه برگردیم،یا همان جا بمانیم.چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم،برگردیم. درآن لحظات تنها چيزی که آراممان می کرد،صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند واین بار خاتم《اَمّن یجیب》گرفته بود.
نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور وبر قدم می زنند.ما را که دیدند، به طرفمان دویدند.یکی از آن ها صمد بود؛با چهره ای خسته وخاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده وخیلی ها شهید و مجروح شده بودند. چند ماشین جلوی در پارک شده بود.صمد اشاره کرد سوار شویم.پرسیدم:《کجا؟》
گفت:《همدان.》
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم:《وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچهها را بیاورم.》
نشست پشت فرمان و گفت:《اصلا وقت نداریم، اوضاع اضطراریه زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.》
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم:《اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم.چادرم....》
معلوم بود کلافه وعصبانی است گفت:《سوار شو.گفتم اوضاع خطرناک است.شاید دوباره پادگان بمباران شود.》
در ماشین را بستم و پرسیدم:《چرا نیامدید سراغمان، از صبح تا به حال کجا بودید؟!》همان طور که تند تند دندهها را عوض می کرد،گاز داد وجلو رفت.گفت:《اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند،به همین خاطر
تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم.یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد.هر سیصد نفرشان سالم اند؛اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند.کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
شب شده بود وما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم، یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم.دلم گرفت و پرسیدم:《صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند.شب کجا می خوابند؟》
او داشت به روبهرو، به جاده تاریک نگاه می کرد.سرش را تکان داد وگفت:《توی همان دره هستند.جایشان که امن است،اما خورد وخوراک ندارند.باید تا صبح تحمل کنند🍂
#دخترشینا
#بانوی_تراز
❤️ بانوی تراز👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7